Chapter 35

ووت و کامنت یادتون نره 🍓
***

"امشب میبینمت لو، فکر کنم بخوام شب خونه شما بمونم" نوآ موقع خداحافظیشون، بینِ رفتنِ لویی به کلاس بعدیش گفت.

"باشه، به نظر خوب میاد" لویی گفت.

اون ها بهم لبخند زدن و لویی وارد کلاسش شد و به سمت آخر کلاس و همون قسمتی رفت که همیشه اونجا مینشست. دوست نداشت که جلوی کلاس یا ردیف های وسط بنشینه چون همیشه نگاه بقیه رو روی خودش حس میکرد و از این موضوع متنفر بود.

لویی نشست و لپ تاپش رو بیرون آورد و بعد گوشیش رو برداشت تا قبل از شروع کلاس، به هری پیام بده. صفحه گوشیش رو که روشن کرد، دید که همین الان هم یه پیام از طرف هری داره، "وقتی که بیای خونه، یه سورپرایز برات دارم" متن پیام هری بود. "باید نگران باشم؟" لویی جواب داد. "اگر قرار باشه همینجوری شیطنت کنی، آره" جواب هری بود.

لویی لبخند زد و گوشیش رو توی جیبش گذاشت وقتی که حس کرد دو نفر کنارش نشستن. لویی سرش رو بلند کرد و دید اون دو نفر جیک و جیسون بودن. لویی خواست که از جا بلند بشه اما اون دو نفر جلوش رو گرفتن.

"کجا با این عجله... توله؟" جیسون با پوزخندی گفت و از اسمی که هری باهاش صداش میزد، استفاده کرد. تمام دنیای زیرین میدونستن که لویی، توله‌ی هریه و متعلق به اونه و استفاده از این اسم یه نوع بی احترامیه و اگر هری یا یه نفر دیگه این رو میشنید قطعا مجازات داشت، اما لویی اطلاعی از این مورد نداشت.

"شماها اینجا چیکار میکنید؟" لویی گفت و سعی کرد تا صداش رو بدون لرزش نگه داره. "از حالا به بعد ما توی این کلاسیم، بهش عادت کن" جیک گفت. "چی؟ چرا؟" لویی پرسید.

"ما الان جزئی از این دنیاییم لویی و میدونیم که تو داری با رئیس گروه قرار میذاری اما دان داره روش کار میکنه تا مطمئن بشه که جانشین هری میشه و این یعنی من 'سردسته دوم' میشم" جیک با بدجنسی گفت.

" سر دسته دوم؟ " لویی با گیجی پرسید.

"پوووف...تو حتی نقش و جایگاهت رو نمیدونی. تو یه احمق فاکی ای و لیاقت نزدیک بودن به هری رو نداری... تو ارزشش رو نداری" جیسون گفت." حالا هر چی... تو چیزی در مورد ما نمیدونی" لویی جواب داد." ما بیشتر از چیزی که فکر میکنی میدونیم، حواست به خودت باشه لویی چون ما قراره برگردیم... و قراره مطمئن بشیم که یه گلوله مستقیم توی سر هری بخوره و تو نفر بعدی ای... البته بعد از اینکه مردن عشقت رو تماشا کردی " جیک گفت.

نفس لویی توی سینه حبس شد و با ورود پروفسور و شروع سخنرانیش، نتونست جوابی بده. جیک و جیسون تمام مدت از کنار لویی تکون نخوردند، با اینکه ساکت بودن اما لویی حتی از کوچکترین حرکتشون هم میترسید. بدون اینکه یادداشتی برداره کل مدت فقط نشسته بود و به حرف های جیک و جیسون فکر میکرد.
___

"تو خوبی بچه؟" درو از لویی که پشت میز نشسته بود و غذا پختن درو رو نگاه میکرد، پرسید. لویی کل بعد از ظهر رو ساکت بود و این درو رو نگران میکرد. "درو... سر دسته دوم چیه؟" لویی پرسید و درو ابروهاش رو بالا انداخت. "خب... این در واقع تویی... سر دسته دوم کسیه که همراه و شریک رئیسه" درو گفت. "خب، این چرا اصلا مهمه؟" لویی پرسید.

"بخاطر اینکه رئیس گروه، که هریه، خیلی مورد احترامه و خب همراه و یارش هم به اندازه اون مهم و مورد احترامه" درو گفت. "خب معمولا کارشون چیه؟" لویی پرسید.

" اون ها همیشه کنار رئیسن و جایی که نیاز باشه کمکش میکنن، همه چیز رو باهم به اشتراک میذارن و اگر مشکلی توی گروه بوجود بیاد اون ها به رئیس گروه کمک میکنن" درو گفت.

لویی هیچ ایده ای در مورد هیچ کدوم از این موارد نداشت و فکر میکرد برای این جایگاه، کافی نیست و هری لیاقت آدم بهتری رو داره و احتمالا به احساسات هری صدمه زده بود وقتی که گفته بود نمیخواد بخشی از این دنیا باشه. هری احتمالا امیدوار بوده تا یه همراه و شریک مناسب برای مدیریت کنار خودش پیدا کنه، یه نفر که کنارش بایسته و بتونه در کنارش حکومت کنه.

"لویی" درو گفت وقتی که جوابی از سمت لویی نگرفت. لویی سرش رو بلند کرد و درو میتونست ناراحتی رو توی چشم های لویی ببینه. "این همه سوال برای چیه، بچه؟" درو پرسید. "دلیل خاصی نداره..." لویی گفت و سرش رو تکون داد تا از دست افکارش خلاص بشه. "لویی... گوش کن، هری هيچ وقت ازت انتظار نداشته تا بخشی از این دنیا باشی... این دلیلِ با تو بودنش نیست." درو به لویی گفت و لویی سرش رو تکون داد و از جا بلند شد." کجا داری میری؟" درو پرسید." فقط... میرم تکالیفم رو انجام بدم" لویی گفت و درو سرش رو تکون داد. لویی از پله ها بالا رفت و وارد اتاق خودش و هری شد در حالی که توی افکارش غرق شده بود.
___
" رئیس" درو گفت وقتی که هری وارد آشپزخونه شد. "امشب اینجا خیلی ساکته" هری گفت." اسکات با نوآ رفتن سر قرار، ادوارد طبقه بالا در حال مطالعه و رسیدگی به چند تا موضوعه و لویی هم توی اتاقتونه" درو گفت. "و دنیل؟" هری پرسید. "همراه ادوارده" درو جواب داد و هری سرش رو تکون داد. "رئیس؟" درو گفت. "هوم؟" هری گفت و به کانتر تکیه داد." لو چند تا سوال در مورد سردسته دوم پرسید..."درو گفت." چی؟ از کجا در موردش فهمیده؟"هری پرسید." نمیدونم ولی امروز خیلی ساکت بود و حدس میزنم یه چیزی ناراحتش کرده... " درو گفت و هری سرش رو تکون داد. "باید با دنیل حرف بزنم" هری گفت." باشه، شام آماده اس، میرم بقیه رو صدا بزنم" درو گفت. هری موافقت کرد و به سالن غذاخوری رفت و منتظر بقیه موند. هری واقعا متعجب بود که لویی از کجا در مورد سردسته دوم فهمیده... فقط امیدوار بود که بچه های توی دانشگاه اذیتش نکرده باشن.

لویی وارد سالن غذاخوری شد و هری با دیدن توله اش لبخند بزرگی زد. اون ژاکت قرمز هری و یه شلوار خاکستری پوشیده بود و نفس هری بخاطر زیباییش توی سینه حبس شد.

"هی دارلینگ" هری گفت. لویی به هری لبخند زد، اون خیلی توی پیراهن طوسی رنگش و شلوار جین مشکی و بوت هاش سکسی به نظر میرسید. موهاش مرتب و حالت داده شده بود، البته به غیر از یه رشته باریک که روی پیشونیش افتاده بود. فقط دیدن هری کافی بود تا پروانه ها توی شکم لویی به پرواز دربیان.

"هی" لویی گفت و سرخ شد. همه پسرها دور میز نشستن. دنیل، که عضو جدیدشون بود، حالا توی اتاقِ جکس ساکن شده بود و الان سر میز کنار بقیه نشسته بود. لویی فقط امیدوار بود تا بتونه به اون هم مثل بقیه اعتماد کنه.

"بیا اینجا توله" هری گفت و دست هاش رو برای لویی باز کرد تا اون پسر بیاد و روی پاهاش بنشینه. لویی لبخندی زد و توی آغوش هری خزید. هری اون پسر رو به سینه اش چسبوند و دست هاش رو دور کمرش محکم حلقه کرد و گردن لویی و روی سرش رو بوسید. "دوستت دارم... دلم برات تنگ شده بود" هری کنار گوش لویی زمزمه کرد.

لویی کمی به عقب برگشت تا بتونه به هری نگاه کنه. "منم دلم برات تنگ شده بود" لویی گفت. هری متوجه قرمز بودن چشم های لویی شد، انگار که لویی گریه کرده بود. "تو حالت خوبه؟" هری پرسید و چتری های لویی رو از روی پیشونیش کنار زد. لویی لحظه ای در مورد گفتن موضوع مردد شد و هری این تردید رو دید اما در نهایت لویی سرش رو تکون داد و صورتش رو به سمت میز برگردوند.

وقتی که غذای هری و لویی مقابلشون قرار گرفت، لویی خواست تا از روی پای هری بلند بشه اما هری اون رو محکمتر بغل کرد، "بمون" هری گفت.

لویی لبخندی زد و سرجاش موند. همه مشغول حرف زدن بودند اما لویی هیچ توجه ای بهشون نشون نمیداد و فقط با غذاش بازی میکرد و هری میدونست که لویی ناراحته. "دوست داری که بعد از شام سورپرایزت رو بهت نشون بدم؟" هری از لویی پرسید و لویی هیجان زده به هری نگاه کرد. "واقعا؟" لویی پرسید. "بله، واقعا. البته لازمه که اول غذات رو بخوری" هری گفت. "امشب خیلی گرسنه نیستم ددی. نمیتونم همه غذام رو بخورم" لویی گفت و آهی کشید." پس فقط چهار تا قاشق دیگه بخور، باشه؟" هری گفت.

لویی لبخندی زد و سرش رو تکون داد و چهار تا قاشق دیگه از غذاش رو خورد. اون در مورد سورپرایز‌ش هیجان زده بود، در واقع اون تا حالا هیچوقت یه سورپرایز خوب توی زندگیش نداشته بود. این موضوع کمک کرد تا ذهنش از همه چیز پاک بشه و فقط به اینکه ممکنه هری چی براش آماده کرده باشه، فکر کنه.

بعد از شام هری، لویی رو به اتاق خودشون هدایت کرد و اون رو روی تخت نشوند، "چشمات رو ببند" هری گفت و لویی سریع انجامش داد. "دستات رو بیار بالا" هری گفت. "تو که قرار نیست یه عنکبوت یا همچین چیزی توی دستم بذاری، هوم؟" لویی با نگرانی پرسید. صدای خنده هری اتاق رو پر کرد. "اما من فکر میکردم تو دوست داری به عنوان حیوان خونگی یه دونه ازشون داشته باشی توله" هری گفت و چشم های لویی با ترس باز شد و خنده احمقانه هری رو دید." شوخی کردم دارلینگ" هری گفت و لویی لبخندی زد و چشم هاش رو دوباره بست و دست هاش رو جلوش نگه داشت. برای چند لحظه هیچ اتفاقی نیوفتاد تا اینکه هری جعبه ای رو توی دست های لویی گذاشت." میتونی چشم هات رو باز کنی" هری گفت و کنار لویی روی تخت نشست.

لویی چشم هاش رو باز کرد و به جعبه سیاه رنگ و براق توی دستش نگاه کرد. "این چیه؟" لویی هیجان زده پرسید. "بازش کن و ببینش دارلینگ" هری گفت و با شیفتگی روی سر لویی رو بوسید. لویی هیچوقت توی عمرش هدیه ای نگرفته بود و حالا قلبش با هیجان و به سرعت توی سینه اش کوبیده میشد.

اون جعبه رو باز کرد و توی اون یه حلقه نقره براق و زیبا که الماس های سیاه رنگی روی اون کار شده بود، قرار داشت. لویی فکر میکرد که این زیباترین چیزیه که توی عمرش دیده...

"هری... چی... ؟" لویی زبونش بند اومده بود.

"تو تا ابد مال منی توله کوچولو و این یه رسم توی دنیای منه. کافیه این حلقه رو دست کنی تا همه بدونن تو مال منی. سیاه و نقره ای به عنوان رنگ و نماد خانواده من شناخته میشه"هری گفت و یه حلقه مشابه که توی دست خودش بود رو نشونش داد. حلقه هری بزرگتر بود و الماس های درشت تری هم داشت و ضخیم تر بود و به انگشت های کشیده و بزرگ هری می اومد.

" خدای من... هری... من نمیتونم... "لویی گفت و سرش رو تکون داد و قطره اشکی روی گونه اش جاری شد. هری حلقه رو از دست لویی گرفت و حکاکی پشتش رو بهش نشون داد. 'توله کوچولوی من' کلماتی بودن که روی اون حلقه حک شده بودند.

"میدونم که این یه خواستگاری نیست اما یه قدم به سمتشه... این روش دنیای من برای گفتن اینه که دو نفر تا ابد باهم هستن" هری گفت و لویی شروع به گریه کرد. "عاشقتم هری... این خیلی قشنگه... تو مطمئنی؟" لویی پرسید. بعد از چیزی که براش اتفاق افتاده بود حس نمیکرد که لایق اون حلقه باشه اما اون واقعا عاشق هری بود و از ته دل این رو میخواست... اینکه تا ابد با هری باشه.

" توله، هیچوقت توی زندگیم تا این اندازه مطمئن نبودم... عاشقتم" هری گفت.

" منم عاشقتم... خیلی زیاد." لویی گفت و هری لبخند زد و حلقه رو توی انگشت حلقه‌ی دست چپ لویی فرو برد و اون ها کل شب رو توی آغوش هم و در حال بوسیدن هم گذروندند.

***

هلو... من زنده ام هنوز😂 فقط تنبلی ترجمه ای گرفتم 😁 این چپتر هم ترجمه دوست خوشگلمه و من فقط ویرایشش کردم.
ForGodSakeLarry

روز آخر سال 98... فکر میکنم تیر ماه بود که به جمعتون پیوستم و با خیلی از آدم های فوق العاده و مهربون آشنا شدم و میخوام اینجا از همتون تشکر کنم بابت لحظات خوبی که برام ساختید و بابت تمام حمایت هاتون. امیدوارم سال آینده، سال خوب و پر برکتی براتون باشه. سال نو پیشاپیش مبارک عزیزای دلم🌻

دوستتون دارم 💕

All The Love.
_A

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top