Chapter 34

ووت و کامنت فراموش نشه لطفا 🍓
***

"هی بیبی" هری با شیفتگی گفت وقتی که صبح روز بعد لویی وارد آشپزخونه شد. لویی هنوز ژاکت هری و گرمکنش که موقع خواب پوشیده بود، تنش بود. هنوز خواب آلود بود و با لب های آویزون به هری نگاه میکرد.

"تخت بدون تو سرده..." لویی با حالت کیوتی گفت. "متاسفم دارلینگ، چند تا کار بود که باید انجام میدادم و فکر کردم که بذارم بخوابی از اونجایی که کلاست چند ساعت دیگه شروع میشه" هری گفت و به سمت لویی رفت و لویی خودش رو توی بغل هری انداخت. "دلم برات تنگ شده..." لویی آهی کشید."منم همینطور توله" هری با لبخند مهربونی گفت.

" برای صبحونه چی دوست داری بخوری؟" هری پرسید و به سمت جعبه نگه داری نان ها رفت، همین الان هم میدونست که لویی قراره بگه تست و مربا. "نون تست و مربا لطفا" لویی با حالت کیوتی گفت و لبخند زد." همین الان آماده میشه" هری جوابش رو با لبخند داد.

لویی تستش رو گرفت و هری بخاطر اینکه لویی غذا میخورد خوشحال بود و حس میکرد بلاخره وقتشه تا بحثی که ازش میترسید رو شروع کنه. "توله، لازمه که راجع به یه مسائلی باهات صحبت کنم." هری گفت.

اون ها پشت میز غذاخوری نشسته بودن و هری سر میز و لویی سمت چپش نشسته بود. لویی جویدن لقمه‌ی توی دهنش رو متوقف کرد و به سختی قورتش داد. "در مورد چی؟ من کار اشتباهی کردم؟" لویی با احتیاط پرسید. "نه دارلینگ، این فقط... این راجع به اتفاقات دیشبه"هری گفت و لویی با شنیدنش تستش رو کنار گذاشت و بشقاب جلوش رو به عقب هل داد. "آم، ب-باشه..." لویی با صدای لرزونی گفت و هری آهی کشید.

"میدونم که از کارایی که میکنم خوشت نمیاد و دوست داری از دنیای زیرین دور بمونی، درک میکنم و در این مورد بهت احترام میذارم اما... لازمه که بهت همه چیز رو بگم تا از چیزی بی خبر نباشی." هری گفت.

لویی فقط به هری خیره شده بود، میدونست از چیزی که قراره بشنوه خوشش نمیاد اما با خودش تکرار میکرد که اون عاشق هریه و این تنها چیزیه که اهمیت داره.

" من بزرگترین گروه فروش مواد مخدر و برده جنسی توی انگلیس رو دارم، معاملات مواد و فروش زن و مرد برای سکس... من صاحب بیشتر کلاب های توی لندنم و مرزهای واردات مواد مخدر و خیلی چیزهای دیگه رو کنترل میکنم... دیشب به این تهدیدم کردن که همه این مسائل رو برای تو آشکار میکنن و من فقط میخواستم بدونی که من دارم با دولت کار میکنم تا همه این معاملات تحت کنترل باشن و درست انجام بشن(بیش از حد و خارج از کنترل نباشن)" هری گفت.

لویی به هری خیره موند و سعی کرد تمام چیزهایی که شنیده بود رو هضم کنه. " آم... من حتی نمیتونم چیزهایی که گفتی رو خوب درک کنم، فقط میخوام بدونم تو بچه ها و نوجوان های زیر سن قانونی رو هم به عنوان برده جنسی میفروشی؟" لویی پرسید.

" نه توله، درسته که گروه من بزرگترین گروه توی اینکاره ولی ما این کار رو با بچه ها نمیکنیم... من هیچ کنترلی روی گروه های دیگه ندارم اما من و گروهم سعی میکنیم تا جایی که میتونیم جلوشون رو بگیریم" هری جواب داد.

لویی با شنیدن جواب هری آروم شد، اون تقریبا میتونست تمام این چیزها رو از قبل حدس بزنه فقط جلوی خودش رو گرفته بود تا بهشون فکر نکنه." خیلی خب..." لویی گفت. "همین؟ " هری پرسید." آره، همین...فکر کنم یجورایی میدونستم که چه کارهایی انجام میدی فقط تا حالا کسی مهر تایید روی افکارم نزده بود... به هر حال این باعث نمیشه علاقه ام بهت کم بشه. میدونم که تو فقط کارت رو میکنی و تا جایی که بتونی، سعی میکنی درست انجامش بدی و خب... من فقط میخوام روی همین بخش تمرکز کنم." لویی گفت و هری با آسودگی، نفسش رو بیرون داد. " تو زیادی برای من خوبی توله" هری گفت.

" دان کسیه که تهدیدت کرده؟ " لویی پرسید. " آره دارلینگ...لطفا با دقت بهم گوش کن... اون واقعا خطرناکه و کسی نیست که بخوام حتی ذره ای بهت نزدیک باشه، میفهمی؟ " هری با جدیت گفت. "میفهمم اما... اون از من چی میخواد؟چرا میخواست کارهای تو رو برای من شفاف سازی کنه؟" لویی پرسید." چون داره سعی میکنه به هر روشی که شده ازم باج بگیره تا توی نیمی از کار من سهیم بشه." هری گفت." و با تهدید من داره ازت باج میگیره؟ " لویی پرسید.

"درسته دارلینگ، اما این قرار نیست جواب بده... من نمیتونم چیزی که میخواد رو بهش بدم، اون آدم خوبی نیست و صلاحیتِ لازم رو نداره و تمام دنیای زیرین توی خطر میوفته اگر بهش دسترسی ای که میخواد رو بدم. من سخت برای جایگاهی که الان دارم تلاش کردم و نمیتونم به کسی مثل دان اجازه بدم تا خرابش کنه... به غیر از اون، من باید با دولتی ها هم یه صحبتی داشته باشم تا اجازه بدن که برم. من باید یه نفر که صلاحیت لازم رو داره رو پیدا کنم تا مسئولیت همه این چیزها رو به عهده بگیره...فقط... توله، میخوام که بدونی که اگر دولتی ها موافقت نکنن، اگر نذارن که من کناره گیری کنم، ممکنه بیوفتم زندان... " هری گفت. نفس لویی توی سینه اش حبس شد." نه! هری، نه... نمیخوام که از پیشم بری" لویی با ناراحتی گفت." مشکلی نیست دارلینگ... هنوز که چیزی معلوم نیست" هری گفت.

" نمیخوام که همه چیزت رو بخاطر من از دست بدی هری، درسته که دوست ندارم بخشی از دنیای زیرین باشم اما من حمایتت میکنم، قسم میخورم... من تا ابد ازت حمایت میکنم فقط لطفا بخاطر من از همه چیز کنار نکش" لویی گفت. هری نمیتونست این همه از خودگذشتگی لویی رو باور کنه، هری فقط خیلی عاشقش بود.

"من و پسرا راجع بهش صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم که دیگه وقتشه که کنار بکشیم. هر چی زودتر با دولت صحبت کنم، زودتر میتونم کارهای رفتنم رو درست کنم... البته ممکنه چند سال طول بکشه تا همه چیز درست بشه ولی به هر حال میتونم بی سر و صدا برم" هری توضیح داد. لویی واقعا ترجیح میداد اون روند بی سر و صدایی که هری میگفت اتفاق بیوفته، نه به زندان افتادنش...

" از این یکی ایده بیشتر خوشم اومد، اما هری... لطفا یادت باشه که مهم نیست چه اتفاقی بیوفته، من در هر شرایطی کنارتم. عاشقتم" لویی با صداقت گفت.

"منم عاشقتم توله" هری گفت و لویی رو روی پاهای خودش نشوند و محکم بغلش کرد. "عاشق اینم که بین بازوهام اینقدر کوچولویی و عاشق اینم که ازت محافظت کنم" هری گفت و لویی رو بیشتر به خودش چسبوند." نمیتونم جلوی این احساس که من فقط برات دردسر بودم رو بگیرم..." لویی آهی کشید." در مورد چی حرف میزنی؟" هری پرسید.

"من فقط... از وقتی که من توی زندگیت اومدم تو مجبور شدی با چیزهای زیادی دست و پنجه نرم کنی. تمام تهدیداتی که بخاطر من میشی و... حالا هم که داری روی از دست دادن همه چیزت بخاطر من ریسک میکنی، خسته نشدی از این شرایط؟" لویی با صدای آرومی گفت.

" دارلینگ، تو زندگی منو تغییر دادی و بهترش کردی. من هیچوقت فکرش رو هم نمیکردم که بتونم به کسی علاقمند بشم، مخصوصا به اندازه ای که به تو علاقه دارم... تو همه چیز منی و هر کاری که بخاطر تو انجام دادم قطعا ارزشش رو داشته... من تا آخرین لحظه زندگیم ازت محافظت میکنم، این تنها کار مورد علاقه منه... من خیلی زیاد عاشقتم لویی" هری اعتراف کرد.

قطره اشکی روی گونه لویی چکید و لویی بیشتر از قبل، خودش رو توی آغوش هری فرو کرد." تو تمام دنیای منی، خیلی عاشقتم" لویی گفت.

هری روی سر لویی رو بوسید و اون ها تا وقتی که لویی مجبور بود برای دانشگاهش بره و هری هم برگرده سرکارش، توی آغوش هم موندند.
___

"لو!" نوآ با صدای بلندی گفت وقتی لویی رو توی محوطه دید که داره به سمت کلاس بعدیش میره. لویی به عقب چرخید و به نوآ لبخند بزرگی تحویل داد. "هی" لویی گفت. "حالت چطوره کیوتی؟" نوآ وقتی که به لویی رسید، پرسید. "خوبم، تو چطوری؟" لویی پرسید. "خوبم، اسکات امروز نیست؟" نوآ پرسید و اطراف رو نگاه کرد.

"نه، هری بادیگاردم رو عوض کرده و این گنده بکِ ترسناک رو گذاشته جای اسکات..." لویی گفت و به مردی که از گوشه ای تماشاشون میکرد اشاره کرد. "اوه..." نوآ با ناامیدی گفت. "آره... اسمش دنیله و واقعا آدم خوبیه"لویی گفت." اسکات بهم نگفته بود..." نوآ با کمی ناراحتی گفت.

" خب اون و هری با هم صحبت کردن و اون واقعا دلش میخواد باهات قرار بذاره و این رابطه براش خیلی جدیه پس هری تصمیم گرفت که بهتره اسکات دیگه با من نیاد دانشگاه... هم برای راحتی شما و هم امنیت من." لویی گفت. "واقعا؟ " نوآ با خوشحالی پرسید.

"فکر میکردم که در مورد جدی بودنش بهت گفته... " لویی گفت." نه خب... امروز خیلی سرش شلوغ بود اما امشب قراره منو به یه قرار ببره" نوآ گفت. "این عالیه! من واقعا براتون خوشحالم" لویی گفت و نوآ سرخ شد. اون دو تا شروع به قدم زدن توی محوطه دانشگاه کردند،"خب...شنیدم که دیشب توی کلاب جاسپر بودید" نوآ گفت." آره... آم... همه اینجا در موردش میدونن؟" لویی پرسید.

" آره لو، همه میدونن... خبرِ هر کاری که تو و هری انجام بدین خیلی سریع پخش میشه" نوآ با خنده جواب داد. "اوه" لویی گفت. "شنیدم که دیشب با دان برخورد داشتی... " نوآ گفت." آره، اون یه عوضیه" لویی گفت و نوآ با صدای بلندی خندید." البته که هست" نوآ حرفش رو تایید کرد و لویی در جواب بهش لبخند زد.

" هی... آم، فقط برای اینکه بدونی، منم ازت محافظت میکنم... میدونم که یه عالمه محافظ و هری و این جور چیزها رو داری اما فقط خواستم بدونی که منم هوات رو دارم..." نوآ گفت و لویی شوکه بهش نگاه کرد،" واقعا؟ ممنونم نوآ... واقعا ممنونم!" لویی گفت و نوآ موهای لویی رو بهم ریخت." کلاس بعدیت کِی شروع میشه؟" لویی پرسید." یه ساعت دیگه، تو چطور؟ " نوآ گفت." منم همینطور...تا اون موقع، نظرت چیه که بریم زیر درخت بلوط بنشینیم؟" لویی پرسید.

"حتما! میتونیم اونجا در مورد اسکات غیبت کنیم" نوآ چشمکی زد و لویی خندید و اون دو به سمت درخت بلوط رفتند. لویی خوشحال بود که همه چیز رو با هری حل کرده و اون و نوآ هم دارن دوست های خوبی میشن، لویی احساس خوشبختی میکرد و برای چند لحظه هم که شده فکر جیک و جیسون از سرش دور شده بود.

***

از اونجایی که حدود ده نفر ازم پرسیدن جیک کی بود فکر کنم بهتر باشه اینجا بگم یه یادآوری برای همه بشه... جیک دوست لویی بود توی مدرسه که با گروه جیسون میگشت و یکی دو بار لویی رو هم کتک زدن 😐💔

خب... حرفی، چیزی؟ انتقادی، پیشنهادی؟😍

چیزی حدود دوازده پارت شاید از بوک مونده باشه و سعی میکنم زود به زود آپ کنم (به شرطی که مهربون باشید) تا هر چه زودتر این بچه هم به سرانجام برسه :')

اگر بوکی برای ترجمه سراغ دارید که موضوع خوبی داره لطفا توی پرایوت مسیج برام بفرستیدش😘🍓

خیلی دوستتون دارم💕 مراقب خودتون باشید🌻

All The Love.
_A

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top