Chapter 3
"رئیس." جکس، وقتی که لویی از پلهها پایین اومد و وارد آشپزخونه شد، هری رو خطاب قرار داد.
هری سرش رو بلند کرد و وقتی لویی رو دید، احساس ضعف کرد. لویی برای 15 ساعت خوابیده بود. بدنش واقعا خسته بود. لباسهاش خیلی بهش میاومدند و هری فکر میکرد لویی توی اونها خیلی پرستیدنی به نظر میاد. با این حال لویی خیلی بیمار به نظر میرسید.
"لویی." هری با لحن آروم و آسودهای پسر رو صدا زد و لویی با ترس بهش خیره شد. مرد به سمتش رفت و رو به روش، روی زانو نشست.
"لویی ما قرار نیست بهت آسیب بزنیم، باشه؟ تو در امانی. من قرار نیست دوباره ببندمت، بهت قول میدم." هری گفت و لویی با درک اون حرفها، سرش تکون داد.
"پدرم قرار نیست برگرده، اگر نمیخواید منو بکشید پس قراره چیکار کنید؟" لویی پرسید، صداش به خاطر خواب و درد خیلی خشدار بود.
"ادوارد و درو قراره ببرنت خونه. من اجازه میدم که بری." هری صادقانه گفت و لویی بخاطر اینکه قرار نیست صدمه ببینه و کسی قرار نیست بکشتش، احساس آسودگی کرد. اون مرد داشت اجازه میداد که برگرده به...
برگرده به چی؟ هیچی. یه آپارتمان قدیمی مزخرف که داره از هم میپاشه، پدری ترکش کرده و لوییای که هیچکس رو نداره... ولی نمیتونست با هری بمونه. درسته که احساساتی گیجکننده نسبت به اون مرد داشت ولی با این حال هری ترسناک، تهدیدآمیز و خطرناک بود.
لویی دوباره در جواب سرش رو تکون داد.
هری از جا بلند شد و قبل از اینکه لویی رو بفرسته تا بره، به یه سری از کارهاش رسیدگی و با پسرها برنامههاش رو هماهنگ کرد. نمیخواست تا لباسهایی که به لویی قرض داده بود رو پس بگیره پس هیچ حرفی راجع بهشون نزد. موقعی که لویی داشت به سمت ماشین میرفت، متوقفش کرد. "گوش کن کاب... متاسفم که مجبور شدیم اینجوری ملاقات کنیم و متاسفم بابت تمام کارهایی که مجبور بودم انجام بدم اما انتخاب دیگهای نداشتم." هری به آرومی توضیح داد.
لویی میدونست یکم وقت میبره تا بتونه ضربه روحیای که بابت این جریانات بهش وارد شده رو فراموش کنه. فقط خوشحال بود که هنوز زندهست اما هری یه انتخاب داشت و اینکه به راحتی انکارش میکرد، لویی رو عصبانی میکرد.
"چرا... داشتی! اما هر جور که دوست داری فکر کن تا شب بتونی راحتتر بخوابی." لویی با عصبانیت گفت و هری از خشم لویی متعجب شد.
"بیا..." کارتش رو به دست پسر، که با نگاهی پر سوال اون رو گرفت، داد. "برای وقتی که بهم نیاز داشتی." هری گفت و به کارت اشاره کرد. لویی پوزخندی زد و کارت رو به سمت مرد انداخت.
"شک دارم به کسی که میخواست من رو بکشه احتیاج پیدا کنم." لویی گفت و به سمت ماشین رفت و هری که با بهت خشکش زده بود رو پشت سر گذاشت.
لویی آدرس رو به درو و ادوارد داد و مسیر توی سکوت طی شد و بعد از رسیدن به مقصد، جلوی ساختمان قدیمی آپارتمانش پیاده شد. درو و ادوارد با انزجار به ساختمان مقابلشون نگاه کردند.
"این اطراف میبینمت بچه." ادوارد صمیمانه گفت. "شک دارم..." لویی با خستگی جواب داد و ادوارد فقط در جوابش نیشخندی زد. "خوب بمون."
لویی آهی کشید، از ماشین فاصله گرفت و راهش رو به سمت راه پلهی جلوی ساختمان کج کرد. متوجه شد که ماشین هنوز نرفته و اونها منتظرن تا لویی داخل ساختمان بشه.
کلید یدکی رو از زیر پادریِ جلوی ورودی پیدا کرد و در رو باز کرد. داخل رفت و مطمئن شد که در رو پشت سرش قفل کرده باشه. از پنجره بیرون رو نگاه کرد و ماشین رو دید که با سرعت از خیابون خارج شد.
آهی کشید و به عقب چرخید، به دیوار تکیه زده و به آپارتمان کوچیک سادهاش نگاه کرد. سایز آپارتمان به اندازهی زیرزمین خونه هری کوچک بود. یه تشک گوشهی اتاق بود و رنگ دیوارهای سفیدِ خونه، پوسته پوسته شده و یه آشپزخونه خیلی محقر هم داشت. حمام و توالتی کوچک هم گوشه اتاق بود. اون خونه یخچال یا حتی مایکروویو نداشت و فقط یه کمد لباس ناچیز داشت.
قبلا لویی تصور میکرد که پدرش سخت در تلاشه تا بتونه چیزهایی که نیاز داره رو براش فراهم کنه اما حالا میدونست که همه اون تصورات چرته. حالا میدونست که پدرش یه زندگی سطح بالا داشت و جای دیگهای در رفاه زندگی میکرد و لویی رو توی تنهایی رها کرده بود تا بپوسه.
میدونست که باید خیلی زود یه شغل پیدا کنه تا بتونه اجاره خونه رو پرداخت کنه و همچنین باید یه راهی پیدا میکرد تا بتونه یکم غذا برای خودش گیر بیاره.
وقتی که روی تشکش دراز میکشید، احساس گمشدگی داشت. اجازه داد برای آخرین بار ضعف تمام وجودش رو بگیره و شروع به گریه کرد. میدونست که نمیتونه بیشتر از این جلوی ضعفش رو بگیره و حس بدی داشت. میترسید، احساس تنهاییِ شدیدی میکرد و بر اساس چند تا دلیل احمقانه، میدونست که نمیتونه با همه چیز به تنهایی کنار بیاد. فقط آرزو میکرد که هری یه عوضی نباشه و حواسش بهش باشه.
____
"اوی، این مدت کدوم گوری بودی؟" جیک، دوست لویی، وقتی که پسر به سمت کمدش میرفت سرش داد کشید. "متاسفم، هفته گذشته مریض بودم." لویی خیلی آروم توضیح داد.
"و فکر نکردی که بهم زنگ بزنی یا بهم پیام بدی تا بدونم؟ کل هفته نگرانت بودم لویی!" جیک غر زد. "متاسفم جی، گوشیم رو گم کردم." لویی با کمرویی جواب داد."لعنت بهش لویی، دوباره؟" جیک دوباره غر زد و سرش رو با تاسف تکون داد.
جیک یه سال از لویی بزرگتر بود. اون و لویی خیلی به هم نزدیک بودند. البته اون پسر دوستان دیگهای هم داشت که از لویی خوششون نمیاومد پس اون دو، چندان با هم وقت نمیگذروندند. "خیلی افتضاح به نظر میرسی لویی. شاید بهتر باشه چند روز دیگه هم استراحت کنی." جیک نگاهی به صورت لویی کرد و پیشنهاد داد.
لویی حس میکرد آنفولانزای شدیدی داره. خیلی نتونسته بود بخوابه، چیزی هم نخورده بود و این اوضاعش رو بدتر کرده بود. با این حال، یه هفته رو به لطف هری از دست داده بود و نمیتونست بیشتر از این غایب باشه. "من خوبم." لویی در جواب گفت و جیک آهی کشید اما در تایید حرفش سری تکون داد و لویی به سمت کلاسش رفت.
بعد از مدرسه، لویی به سمت باری در مرکز شهر رفت. بیست و پنج دقیقه طول میکشید تا پیاده به اونجا برسه اما مجبور بود این شغلِ پارهوقت که شامل شستن ظروفِ توی بار میشد رو داشته باشه. به خاطر زمانِ رفت و آمدش خسته میشد اما چاره دیگهای نداشت. صاحب بار، نیک، برعکس کسایی که توی بار بودند خیلی با لویی مهربون بود.
اونجا یه مکان پر زرق و برق بود و کسانی که به اون بار میاومدند تماما مردهای پولدار بودند. لویی میتونست صدای خندههای بلند و صحبتهای متکبرانهشون رو از داخل آشپزخونه بشنوه.
وقتی که کارش تموم شد ساعت نُه شده بود. به خونه برگشت و تا تکالیفش رو تموم کرد ساعت یک شده بود و لویی مثل هر شب، به یه خواب پر از کابوس فرو رفت.
___
"خب؟" هری از افرادش که توی دفتر کار دور هم جمعشون کرده بود، پرسید.
"جایی که زندگی میکنه آشغاله... یه منطقهی افتضاح توی لندن. به یه مدرسه عمومی میره و شبها توی بار نیک کار میکنه." اسکات برای هری توضیح داد.
"منظورت چیه که شبها توی بار نیک کار میکنه؟!" هری با عصبانیت پرسید. "اونجا ظرف میشوره." درو سریعا شفافسازی کرد.
"هیچ حمایتی از طرف تروی دریافت نمیکنه، که البته اون هم فکر میکنه لویی مرده! مادرش هم وقتی لویی کوچیک بود، مرده." ادوارد گفت و هری احساس کرد که قلبش از روی ناراحتی فشرده شد.
"کارهاتون رو جمع و جور کنید. میریم بار نیک!" پسرها نیشخند زدند و رفتند تا آماده بشند.
بار نیک مکانی محافظت شده بود و وقتی که هری و افرادش وارد شدند، تمام صداها خوابید. اونجا فقط برای افراد دنیای زیرین بود و کسانی که توی بار بودند -با اینکه در برابر هری فرد خاصی محسوب نمیشدند- فوقالعاده قدرتمند و پولدار بودند.
"آقایون!" هری با پوزخند گفت اما هیچ جوابی از کسی نگرفت. "برای کار اینجا نیستم. نیازی نیست مضطرب باشید! کسی قرار نیست امشب بمیره." هری گفت و حرفهاش مثل آب روی آتش بود. با این وجود، هری هنوز ترسناک بود و بقیه با دیدن قدرت هری لرز به تنشون میافتاد.
جو کمی آرومتر شد و همه سراغ کاری که مشغول انجامش بودند، برگشتند و سعی کردند از شبشون لذت ببرند. نیک به سمت هری اومد و اون دو همدیگه رو با لبخند بغل کردند.
"خیلی وقته که این اطراف نیومدی عوضی!" نیک به هری غر زد. "متاسفم دوست قدیمی، غیبتم از عمد نبوده." هری با لبخند جوابش رو داد.
"زود باش! بیا بریم برای تو و پسرا یه نوشیدنی بگیریم." نیک گفت و هری رو به سمت بار هدایت کرد. همگی نشستند و نیک برای همشون، همون سفارش همیشگیشون رو آورد.
هری یه جرعه از نوشیدنیش رو خورد و به پیشخوان بار تکیه زد. دکمههای پیراهن سیاهش تا روی شکم باز و آستینهاش رو تا آرنج بالا زده بود. به طرز دیوانهواری خوشگل بود و چشمهای بقیه مدام روی اون میچرخید.
"یه سوال دارم." هری شروع کرد. "حدس میزدم." نیک نیشخندی زد. "لویی تاملینسون..." هری گفت. "ظرف شور جدید بار من؟" نیک پرسید و هری تایید کرد. "بچه خوبیه. به کار احتیاج داشت و منم یکی بهش دادم. فکر نمیکردم کارش این بیرون و بین جمعیت خوب باشه... به نظر معصوم میاومد پس فکر کردم بهتره که از چشمهای کنجکاو بقیه دور نگهاش دارم." نیک توضیح داد.
"خوبه که میبینم هم نظریم. میخوام یه لطفی در حقم بکنی." هری صمیمانه گفت و نیک سرش رو تکون داد، دستهاش رو روی پیشخوان گذاشت و کمی به سمت هری خم شد. "مراقبش باش." هری به آرومی درخواست کرد. "هستم. قول میدم." نیک جواب داد و هری لبخندی زد. قول نیک برای هری کافی بود. "اون پشت مشغوله، میخوای بیارمش ببینیش؟" نیک به آرومی پرسید. "اگر مشکلی نداری حتما."هری لبخندی زد پس نیک رفت تا لویی رو بیاره.
لویی از در آشپزخونه بیرون اومد. ژولیده و مریض به نظر میرسید و هری با دیدنش به شدت نگران حالش شد. اون یه شلوار جین گشاد و یه ژاکت که در حال از هم پاشیدن بود، پوشیده بود. شبیه بیخانمانها به نظر میرسید، با این حال هنوز خوشگلترین کسی بود که هری تا حالا دیده بود. بقیه افراد توی بار هم احتمالا همین نظر رو داشتند چون چشمهاشون لویی رو هدف قرار داده بود.
"هری؟" لویی گیج از پشت پیشخوان بار نگاهش کرد. "هی لیتل کاب." هری نیشخندی زد و لویی زیر نگاهش سرخ شد.
"نیک گفت میخوای منو ببینی؟ قسم میخورم خبری از پدرم ندارم! چیزی رو ازت مخفی نمیکنم." لویی با عجله توضیح داد. "میدونم بچه." هری به آرومی در جواب گفت.
مردهایی که توی بار بودند با کنجکاوی نگاهشون میکردند تا بفهمن چه حرفهایی بین اون دو رد و بدل میشه. هری میدونست که بقیه زیر نظرش دارن پس تصمیم گرفت زودتر تمومش کنه.
"فقط میخواستم مطمئن بشم که حالت خوبه." هری گفت و با نگرانی ادامه داد. "با توجه به چیزی که میبینم میتونستی بهتر باشی!"
"من خوبم، خیلی ممنون." لویی در جواب دروغ گفت. اون دو برای چند ثانیه در سکوت به هم خیره شدند.
"اگر... اگر یه گلوله تو سرم خالی نمیکنی، مشکلی نداره که برگردم سرکارم؟ نمیتونم متوقفش کنم." لویی پرسید و ادوارد، درو و اسکات بخاطر گستاخی و جسارت لویی خندهشون گرفت. اون بچه واقعا کیوت و بانمک بود و همگی از اون بچه خیلی خوششون میاومد. از جوری که مقابل هری میایستاد، حتی اگر در حد مرگ ترسیده بود، خوششون میاومد.
"حتما." هری پوزخندی زد، از روی صندلیش بلند شد و باقی مانده نوشیدنیش رو خورد. "این اطراف میبینمت کاب." چشمکی زد و همراه پسرها از بار بیرون رفت. نیک با ابروهای بالا رفته به سمت لویی چرخید. لویی فقط شونههاش رو برای نیک بالا انداخت و در حالی که بقیه افرادِ داخلِ بار بهش خیره شده بودند، برگشت تا سراغ کارش بره.
ساعت نُه، بار رو ترک کرد. هوا واقعا سرد بود و لویی فقط میخواست هرچه سریعتر به خونه برسه. بعد از بیست دقیقه که نصف راه تا خونه رو رفته بود، احساس کرد تحت نظره. سریعتر قدم برداشت اما هنوز هم همون احساس رو داشت. ترسیده بود و وقتی دو سایه از کوچهی مقابلش بیرون اومدند و جلوش رو گرفتند، ترسش بیشتر هم شد. نفسش به سختی بالا میاومد.
"تو خیلی کوچولو و کیوتی، مگه نه؟" یکی از سایهها با تمسخر گفت، هر دو کت بلندی پوشیده بودند و یکی از اونها سیگار میکشید. جوری به نظر میرسیدند که انگار برای کشتن لویی یک لحظه هم تردید نمیکنند. لویی جوابی بهشون نداد.
"چطور هری استایلز رو میشناسی؟" سایهی دومی پرسید. لویی هیچ ایدهای نداشت که هری استایلز کیه. حدس میزد که منظورشون همون هری باشه اما اون که فامیلیش رو نمیدونست! "منظورتون اون مرد توی باره؟" لویی با خجالت پرسید و هر دو مرد خندیدند. "نگو که نمیدونی هری استایلز کیه بچه!" یکی از اونها با تمسخر گفت. "فامیلیش رو نمیدونم اما هری که توی بار بود، منو دزدیده بود و نزدیک بود منو بکشه." لویی آروم توضیح داد.
"هومممم اگر هری استایلز تصمیم بگیره که تو رو بکشه، این کار رو میکنه. پس چرا تو هنوز زندهای؟" مرد دومی پرسید." نمیدونم، از خودش بپرسید." لویی با ناراحتی جواب داد. اون فقط خسته بود و میخواست به خونهاش برگرده.
"نمیشه بری و همینجوری هری استایلز رو سوالپیچ بکنی، بچه جون." یکیشون، در حالی که داشت لویی رو با نگاهش بررسی میکرد، با خنده گفت. "به نظر میاد تو براش مهمی." یکی از اونها اینقدر آروم گفت که لویی به زور صداش رو شنید.
"اوی! تنهاش بذارید!" لویی صدایی از پشت سرش شنید. به عقب برگشت و نیک رو دید که داره بهشون نزدیک میشه و وقتی دوباره نگاهش رو برگردوند اون دو نفر رفته بودند.
"تو خوبی؟" نیک با نگرانی پرسید. "آره، ممنون." لویی جواب داد. "بهتره که بری، دیر وقته. بدو و مستقیم برو خونه لو." نیک گفت و این مثل یه هشدار برای لویی بود، پس حرفش رو گوش داد و بقیه راه رو تا خونه دوید.
****
بله:)
کیا فکر میکردن هری قراره لویی رو پیش خودش نگه داره؟ 😐😂
بوس به تک تکتون💋
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top