Chapter 25
هری نمیدونست که کِی خوابش برده اما این رو میدونست که دیگه وزن لویی رو روی بدن خودش حس نمیکرد. احساس سرما و پوچی میکرد. نمیخواست چشم هاش رو باز کنه و با واقعیت رو به رو بشه، نمیخواست با این حقیقت رو به رو بشه که توله اش از دستش رفته. فکر به این موضوع به تنهایی باعث شد تا اشک پشت چشم های بسته اش جمع بشه. حالا باید چیکار کنه؟ چطور باید از این شرایط عبور کنه و جوری رفتار کنه که انگار لویی هیچوقت وجود نداشته؟ فقط فکر بهش باعث میشد تا سینه هری درد بگیره.
چرا پسرا بدون رضایتش لویی رو از توی آغوشش بیرون کشیده بودن؟ چرا بیدارش نکرده بودن تا حداقل آخرین خداحافظیش رو بکنه؟ هری به نفس نفس افتاد و گلوش داشت آماده هق هق هاش میشد که... صدای خنده آروم و ریز لویی رو شنید.
چشم های هری به سرعت باز شد و سریع روی تخت نشست. به سمت راستش نگاه کرد و لویی رو دید که بین پاهای درو نشسته و اسکات داره بهش سوپ میده. لویی رنگ پریده و ضعیف به نظر میرسید اما داشت آروم میخندید و از همه مهمتر... اون زنده بود.
"توله کوچولو" هری با صدای خفه ای گفت.
"ددی" لویی با لبخند گفت و اون دو توی آغوش هم فرو رفتن و هری هنوز داشت گریه میکرد... چه خبره؟ این یه خوابه؟
اون لویی رو کمی عقب کشید تا به صورتش نگاه کنه و گونه هاش رو با دست های بزرگش قاب گرفت. "تو حالت خوبه؟" هری با تعجب و گیجی پرسید.
"تو تقریبا شش ساعت پیش از حال رفتی هز، تب لویی سه ساعت پیش کمتر شد و ما بهش غذا دادیم و اندی هم گفت که حالش به زودی خوب میشه" اسکات گفت، صداش یکم میلرزید همونطور که سعی داشت جلوی اشک هاش رو بگیره.
"هولی فاک، لویی" هری گفت و دوباره لویی رو توی آغوشش کشید و محکم بغلش کرد،" من عاشقتم هری" لویی گفت.
" خدایا... منم عاشقتم توله، ممنونم دارلینگ. ممنونم که ترکم نکردی" هری توی موهای لویی زمزمه کرد. پسرا با لبخند نگاهشون میکردن. "میخوای بقیه غذاش رو تو بهش بدی هز؟ " درو با مهربونی پرسید، هری کمی از لویی فاصله گرفت و اشک هاش رو پاک کرد و سرش رو تکون داد. "آره، آره حتما" هری با خنده گفت. پسرا از جا بلند شدن و صبر کردن تا هری پشت لویی جا بگیره و بعد کاسه سوپ رو به دستش دادن. "اندی گفت لویی ضعیف شده و تا یه مدت هم اینجوری میمونه، ما فقط باید تقویتش کنیم" اسکات گفت.
هری میتونست از روی خوشحالی و راحتی همین الان بمیره. این برای اون خیلی مهم بود، داشتن لویی توی آغوشش از همه چیز مهمتر بود.
"ممنونم پسرا، بهتون مدیونم، ممنونم" هری گفت. "ما همیشه براتون اینجاییم هز، لویی یکی از ماست، مگه نه بچه؟ " اسکات با لبخند گفت و لویی در جواب لبخند بزرگی زد. "ما باید بریم به چند تا چیز رسیدگی کنیم، تا چند ساعت دیگه برمیگردیم و کامل برات توضیح میدیم" درو گفت." آروم آروم پیش برو لو و هرچیزی که هری بهت میگه رو گوش کن" اسکات با یه چشمک گفت." اینکار رو میکنم" لویی جواب داد. اون ها روی سر لویی رو بوسیدن و از اتاق بیرون رفتن." اوه توله، باورم نمیشه که تو حالت خوبه" هری گفت و یه قاشق سوپ به لویی داد. "نمیخواستم ترکت کنم" لویی گفت." بابتش خوشحالم دارلینگ" هری لبخند زد.
هری غذا دادن به لویی رو تموم کرد و اون ها همدیگه رو محکم بغل کردن، هیچ حرفی بینشون رد و بدل نمیشد فقط همدیگه رو محکم نگه داشته بودن و سپاسگزار بودن که هنوز همدیگه رو دارن.
_____
دو هفته بعد
" بیرون از تخت چیکار میکنی توله کوچولو؟ "هری پرسید وقتی لویی رو توی ورودی آشپزخونه دید. لویی ژاکت و گرمکن هری رو پوشیده بود و با آستین هایی که دست هاش رو پنهان کرده بودن و چشم های خواب آلودش، واقعا پرستیدنی به نظر میرسید. "میتونم توی آشپزی کمکت کنم؟" لویی به آرومی پرسید.
هری به پسرش لبخند زد، اون وقتی لویی خواب بود تنهاش گذاشته بود تا شام رو آماده کنه. توی چند هفته گذشته لویی به طرز عجیبی مطیع شده بود، دیگه در مورد غذا خوردن بحث نمیکرد که البته حجم غذاش هنوز کم بود، در مورد موندن توی تخت و دارو خوردن غر نمیزد و هر چیزی که هری میگفت رو گوش میکرد. هری مطیع بودن لویی رو دوست داشت اما دلش برای اون روی گستاخش یکم تنگ شده بود. اون میدونست که لویی هنوز داره تلاش میکنه تا با چیز هایی که توی چند ماه گذشته اتفاق افتاده بودن کنار بیاد.
حال لویی خیلی بهتر شده بود و اندی سرم هاش رو ازش جدا کرده بود با این حال باید تا چند هفته به خوردن داروهاش ادامه میداد.رنگ به گونه های لویی برگشته بود و انرژیش بیشتر شده بود. هنوز باید مراقب می بود اما بهبودیش خیلی خوب داشت پیش میرفت. هری قرار بود لویی رو با یه شام سورپرایز کنه و اجازه بده که بعد از چندین هفته، طبقه پایین و با بقیه پسرا شام بخوره.
"معلومه که میتونی، خیلی خوشحال میشم" هری با لبخند گفت. به سمت لویی رفت و اون رو بلند کرد و روی کانتر نشوند و خودش هم بین پاهاش ایستاد و با حبس شدن نفس لویی توی سینه اش، نیشخند زد.
هری لب هاش رو به لب های لویی چسبوند و اون دو تا یه بوسه پر حرارت رو شروع کردن، هری دست هاش رو همه جای بدن لویی میچرخوند و میخواست مطمئن بشه که هر اینچش رو که میتونه لمس می کنه. لویی خیلی نرم بین بازوهای هری جا گرفته بود و میخواست تا از ثانیه به ثانیه لحظه ای که داشتن لذت ببره، اون عاشق این بود که هری بهش اهمیت میداد و عاشقانه باهاش رفتار میکرد اما میترسید که همه این ها متوقف بشن و هری نادیده اش بگیره و دوباره ازش دور بشه.
اون میخواست یه پسر خوب برای ددیش باشه و حالا که حالش بهتر شده بود، میخواست که هیچ دلیلی برای ترک کردنش به هری نده. "تو فوق العاده ای توله، مزه ات عالیه، نمیتونم صبر کنم تا دوباره باهات باشم" هری عقب کشید و گفت و پیشونیش رو به پیشونی لویی تکیه داد.
"مممم ددی، لطفااا" لویی زمزمه کرد و چشم هاش هنوز بسته بود. "متاسفم توله، برای چیزی که توی ذهنم دارم، هنوز به اندازه کافی قوی نیستی... "هری با نیشخند گفت. لویی لب هاش رو آویزون کرد و هری بینی اش رو بوسید، "میتونیم امشب بازی کنیم، اما فقط بازی نه چیز دیگه" هری با جدیت گفت و لویی در جوابش یه لبخند کیوت زد." حالا مفید واقع شو و سبزیجات رو خرد کن" هری با لحن شوخی گفت.
لویی از روی کانتر پایین پرید و سراغ سبزیجات رفت. هری با شیفتگی لبخند زد و تمام مدت از گوشه چشمش حواسش به لویی بود.
" من... میشه... من در مورد یه چیزی باهات صحبت کنم؟" لویی وقتی که شروع به خرد کردن خیارها کرد، گفت و از نگاه کردن به هری خودداری کرد. "همیشه میتونی..." هری جواب داد. "میشه برگردم مدرسه؟" لویی پرسید. بدن هری خشک شد و لبخندش از روی لبش پاک شد.
"من... منظورم اینه که فقط از توی خونه... درس بخونم...من فقط... لطفا از دستم عصبانی نباش" لویی با صدای لرزونی گفت. هری چاقویی که داشت ازش استفاده میکرد رو کنار گذاشت و به لویی نگاه کرد، کسی که هنوز هم به چشم هاش نگاه نمیکرد. "دقیقا چرا باید ازت عصبانی بشم؟" هری با کنجکاوی پرسید.
" فقط... من میدونم که تو میخوای من اینجا بمونم و نرم مدرسه و من فقط نمیخوام از دستم عصبانی بشی که...میخوام دوباره درس خوندن رو شروع کنم و تو گفتی که من هنوز مریضم و..." لویی تند تند حرف زد و دلیل آورد.
" توله، معلومه که میتونی برگردی و درس و مدرسه ات رو ادامه بدی، از توی خونه البته و کنار من، اما فقط وقتی میتونی اینکار رو بکنی که اندی بگه خوب شدی... فهمیدی؟ "هری گفت و لویی لبخند کمرنگی زد،" آره، ممنونم" لویی با کمی راحتی خیال گفت. هری با کنجکاوی به لویی نگاه کرد، لویی هیچوقت برای گفتن چیزی که میخواست تردید نمیکرد.
" لویی، تو.... تو از من میترسی؟ "هری پرسید.
" چی؟ " لویی پرسید و دست از بریدن سبزیجات برداشت. هری دست های لویی رو با یکی از دست هاش گرفت و بعد از دست آزادش برای گرفتن چونه لویی و بلند کردن سرش استفاده کرد تا بتونه توی چشم هاش نگاه کنه. "توله، قضیه چیه؟" هری با مهربونی پرسید.
" متاسفم.... من..." لویی شروع کرد و آهی کشید، "من... من فکر کردم که... تو ترکم میکنی اگر... اگر حرف هاتون رو گوش نکنم. نگران بودم که ترکم کنی چون الان حالم بهتر شده و من... من از اینکه ترکم کنی میترسم" لویی به آرومی توضیح داد و نگاهش رو برگردوند. "دارلینگ" هری آه کشید. اون لویی رو بلند کرد و روی کانتر گذاشت.
" خوب گوش کن ببین چی میگم، من هیچوقت تو رو ترک نمیکنم، هیچوقت. فکر نمیکنم درک کنی که چقدر موقعی که مریض بودی، شکستم. حالا که یه فرصت دوباره دارم، هر کاری میکنم تا بهت ثابت کنم که من اینجام و جایی نمیرم. این ممکنه که ما بحث کنیم یا دعوا کنیم یا اینکه تو دوباره همون نسخه گستاخت بشی، که البته من عاشقشم... هیچ کدوم از این چیزها قرار نیست باعث بشه من ترکت کنم، بهت قول میدم دارلینگ. بهم بگو چی باعث میشه بهم اعتماد کنی و من انجامش میدم" هری گفت.
" متاسفم، من بهت اعتماد دارم فقط میترسم که از دستت بدم ددی، فقط میخوام با تو باشم" لویی گفت.
" منم میخوام با تو باشم توله، تو مال منی و هیچکس حق نداره حتی دستش رو به تو بزنه" هری با لحن دارکی گفت و لویی رو جلوتر کشید و اون رو محکم بوسید.
" میخوای بقیه کارها رو ما به عهده بگیریم رئیس؟" ادوارد با لحن شیطونی گفت و همراه با درو نیشخندزنان وارد آشپزخونه شدند. هری با یه نیشخند بزرگ روی صورتش عقب کشید و لویی عمیقا سرخ شد." اوووه لو، خجالت زده نباش بچه، ما قبلا بدتر از این ها رو هم از شما دوتا شنیدیم" درو با خنده گفت. لویی یه تیکه فلفل دلمه ای به سمت درو پرت کرد و صورتش رو بین دست هاش پنهان کرد. همه پسرا بخاطر کار لویی خندیدن.
"تقریبا کارم تموم شده بود، پس آره بقیه اش به عهده شما... من قراره از توله ام مراقبت کنم" هری با نیشخند گفت و لویی رو بلند کرد و به طبقه بالا و اتاقشون رفتند.
***
بله :) اینم از این...
این هفته دو پارت آپ شد، اگر بچه ها خوبی باشید هفته بعدی هم دو پارت آپ میکنم :)
All The Love.
_A
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top