Chapter 22

لویی بخاطر کابوسش از خواب پرید، کابوس کسی که اسمش رو صدا میزد. صاف روی تخت نشست، به سختی نفس نفس میزد. متوجه شد که به شدت عرق کرده. با نگاهی به اطراف متوجه شد هری توی اتاق نیست. لویی احساس افتضاحی داشت، سعی کرد سرعت نفس کشیدنش رو آرومتر کنه. تلاش کرد تا از تخت بیرون بیاد و همون موقع بود که متوجه سوزن سرم توی دستش شد و یه لوله باریک برای تنفس هم توی بینیش بود. لویی هر دو رو از خودش جدا کرد و نالید.

خوابش خیلی واقعی بود و البته اون اتفاقی که موقع شام افتاد رو هم بخاطر داشت، یه نفر اسمش رو صدا کرد، اون باید بره و ببینه که اون کیه، باید از این قضیه سر در بیاره.

به آرومی از تخت بیرون اومد، بدنش میلرزید و احساس ضعف داشت، احتمالا قبل از این از حال رفته بود اما چیز زیادی یادش نبود. حتی به این حقیقت که بهش سرم وصل بود هم توجه نمیکرد و فقط روی اینکه کی توی زیرزمینه و اون رویایی که دیده بود، متمرکز بود.

لویی به سمت در اتاق رفت، پاهای پوشیده شده با جورابش کمی روی فرش سر خورد. دستش رو دراز کرد و دستگیره در رو گرفت و از اتاق بیرون رفت. وقتی از جلوی دفتر هری رد میشد نور رو از زیر در بسته اتاق دید اما این باعث نشد که متوقف بشه. میدونست که هری نمیخواد اون به زیرزمین بره، هری حتی بخاطر بیرون اومدن از تخت هم ازش عصبانی میشد.

لویی به آرومی توی خونه قدم برداشت تا اینکه به در زیر زمین رسید. اون به شدت از این اتاق متنفر بود، از فکر اینکه توی اون اتاق بره نفسش بند اومد ، سیل خاطرات بدی که از اون اتاق داشت به ذهنش هجوم آورد. یه نفس عمیق کشید و در رو باز کرد ، اتاق تاریک بود اما میتونست صدای نفس کشیدن رو بشنوه.

لویی جلوتر رفت و چراغ رو روشن کرد و با چیزی روبرو شد که انتظارش رو نداشت ، البته باید آماده میبود... ولی نبود. پدرش گوشه ی اتاق بدون هیچ لباسی به جز لباس زیرش، به دیوار زنجیر شده بود. پارچه ای که قرار بود دهنش رو بسته نگه داره، دور گردنش آویزون بود و یه پوزخند روی لبهاش بود. بدنش با کثیفی و خون پوشیده شده بود و واضح بود که شکنجه شده ، رد های شلاق سرتاسر بدنش بود و لویی آماده نبود تا پدرش رو اینجوری ببینه.

" میدونستم که میای " تروی به لویی گفت.

لویی جوابی نداد و هنوز داشت همه چیز رو هضم می‌کرد. مشخص بود که تروی برای هفته ها اونجا زنجیر شده بوده ، لویی اونقدر درگیر هری بود که واقعا به اینکه چه اتفاقی برای پدرش افتاده فکر نکرده بود." نمیخوای بزاری پدر پیرت بره، لویی؟" تروی از لویی پرسید. " چی؟" لویی زمزمه کرد.

این واقعا باعث تعجب بود که لویی هنوز روی پاهاش ایستاده بود ، بدنش ضعیف بود و احساس درد و مریض بودن داشت و فکر می کرد که این شاید یه خواب یا یه توهمه.

" میدونم که تو نمیذاری بیشتر از این من رو شکنجه کنن لویی، تو نمیذاری که اون ها من رو بکشن، خواهش می کنم پسرم... بزار برم ، آزادم کن لطفا. " تروی به لویی التماس کرد.

لویی خشکش زده بود ، پدرش داشت به اون التماس میکرد تا آزادش کنه ، این درست بود که لویی نمی‌خواست ببینه که پدرش شکنجه میشه یا کشته میشه اما اگر آزادش میکرد اون وقت پدرش تلاش میکرد تا اون رو بکشه ، درست مثل همون وقتی که برای کشتنش تردید نداشت و بعد هری اومد و نجاتش داد. و بیاین به اینکه هری از عصبانیت کبود میشد اگر می فهمید لویی پدرش رو آزاد کرده.

" من.... من " لویی با صدای خفه ای گفت ، حس می کرد که داره عرق می کنه و با این حال سردش هم بود.

" هری تو رو دوست نداره لویی ، اون فقط داره ازت استفاده می کنه ، وقتی که من رو بکشه همین کار رو با تو هم می کنه " تروی به خشکی خندید.

" نه اون این کار رو نمی کنه ، هری عاشق منه و من هم عاشقشم " لویی گفت " تو توهم زدی ، هری نمیتونه عاشق کسی بشه ، توانش رو نداره ، مخصوصا با کسی مثل تو " تروی گفت.

قلب لویی بخاطر حرف های پدرش درد گرفت ، ذهنش نسبت به مقصود هری پر از شک شد اما تمام چیزهایی که اون و هری ازش گذشته بودن رو به یاد آورد ، اون اجازه نمی داد که پدرش با ذهنش بازی کنه.

" احتمالاً من لیاقت عشق هری رو ندارم اما میدونم که عاشقمه و می دونم که هیچ وقت بهم صدمه نمیزنه. میدونم این سخته برات که درکش کنی چون تو کسی هستی که توان دوست داشتن رو نداره. " لویی گفت.

" اوه خدا، اون حسابی خامت کرده ، دقیقا تو رو همون جایی داره که میخواد ، داره ازت استفاده میکنه، نمیتونی این رو ببینی ؟ " تروی گفت. لویی سکوت کرد ، دلش نمی خواست حرف های پدرش حقیقت داشته باشند.

" بزار برم لویی ، آزادم کن ، میتونیم هری رو با هم شکست بدیم ، می تونیم دنیای زیرین رو با هم اداره کنیم ، تو نمیتونی به هری اعتماد کنی لویی ، هر چیزی که اون میگه دروغه " تروی گفت.

لویی به حرف های پدرش فکر کرد و بهش نگاه کرد ، اون رقت انگیز بود ، به پسرش التماس میکرد و سعی داشت ذهنش رو شست و شو بده ... لویی احمق نبود.

" هری تنها کسیه که من با تمام وجود بهش اعتماد دارم ، اون هر کاری برای من می کنه و پسرا هم همینطور. من با تمام چیزی که دارم بهشون اعتماد دارم. هری یه دنیا برام اهمیت داره ، من تا حد مرگ عاشقشم و اگر اینکه هری داره ازم استفاده می کنه و دوستم نداره و قراره من رو بکشه، حقیقت داشته باشه... حداقل من جوری میمیرم که میدونم دوست داشتن و دوست داشته شدن چه حسی داره. پدرم نتونست دوستم داشته باشه و برای کشتنم تردید نکرد... من حتی به یک کلمه که از دهن تو بیرون میاد اعتماد ندارم و اگر فکر کردی که من قراره به هری پشت کنم ، پس خیلی احمقی " لویی گفت و صداش به خاطر اشک هایی که سعی داشت اون ها رو عقب نگه داره، می لرزید.

تروی نفسش بند اومد و سرش رو به سمت در برگردوند. لویی نگاهش را دنبال کرد و هری رو دید که به چهارچوب در تکیه داده و دست هاش رو جلوی سینه اش گره زده و یه نیشخند روی لبشه. درو ، اسکات و ادوارد پشت سرش ایستاده بودند. اون ها تمام حرف های بین لویی و پدرش رو شنیده بودند.

قلب هری به خاطر حرف های توله اش ذوب شد. هری به شدت شیفته حرف های لویی شده بود. حتی با اینکه لویی بیرون از تخت بود و به زیرزمین اومده بود ، اون هم وقتی به شدت مریض بود و همینطور میدونست که اجازه نداره به اونجا بره... با این حال هری نمیتونست اجازه بده که تمام این ها ، حال خوبش رو بعد از شنیدن اینکه پسرش به احساساتش اعتراف کرده بود رو خراب کنه.

" تو نباید الان بیرون از تخت باشی توله کوچولو " هری گفت و سکوت رو شکست. لویی با دقت به هری نگاه می کرد.

" فکر کنم لویی کاملا واضح احساساتش رو بیان کرد ، تروی. اون مال منه و برای همیشه هم مال من میمونه. من هر کاری که لازم باشه برای محافظت ازش انجام میدم حتی اگر اون کار کشتن توی رقت انگیز باشه " هری با نفرت گفت.

"هررررری" لویی تلو تلو خورد. هری به سرعت جلو رفت و مثل یه بچه بغلش کرد و لویی هم دست و پاهاش رو دور هری پیچید. "‌هیش ، همه چیز خوبه دارلینگ ، حواسم بهت هست " هری گفت. " من میترسم " لویی زمزمه کرد. او می ترسید که مردن پدرش رو نگاه کنه. میدونست که پدرش قراره کشته بشه و میدونست که میتونه جلوی این کار رو بگیره اما نمیخواست. " میدونم ، تو باید برگردی توی تخت توله ، تو مریضی " هری به آرومی گفت. لویی از روی شونه هری به پدرش نگاه کرد.

" لطفاً لویی ، نذار این کار رو بکنن ، خواهش می کنم " تروی وقتی درو و ادوارد با اسلحه توی دستشون به سمتش رفتن ، التماس کرد. " این قراره سریع و بدون درد باشه تروی ، تو باید از لویی ممنون باشی که تو رو پیدا کرد وگرنه برنامه نداشتیم که تو رو حالا حالاها بکشیم" اسکات گفت. لویی سرش رو توی گردن هری پنهان کرد و دست هاش رو روی گوش هاش گذاشت. " توله به من نگاه کن " هری با جدیت گفت. لویی تردید داشت اما مستقیم توی چشم های هری نگاه کرد.

" اگر تو نخوای من نمیکشمش ، نمیتونم بذارم بره چون دوباره تلاش می کنه تا به تو آسیب بزنه اما اگر تو بگی نه، نمیکشمش " هری با صداقت گفت.

لویی به خاطر حرف های هری شوکه شد ، اون بهش اجازه می داد تا انتخاب کنه ؟ لویی نمیدونست چیکار باید بکنه ، اون از پدرش متنفر بود و ازش می ترسید اما آیا واقعا لیاقت مردن رو داشت ؟

" من نمیخوام این تصمیم رو بگیرم ، اصلا نمیخوام چیزی بدونم. من نمیخوام اون نزدیکم باشه و ازش متنفرم ، من نمیتونم... " لویی گفت و نفس کشیدنش سریع تر شد.

" باشه دارلینگ ، چیزی نیست ، بیا برگردیم به تخت ، زود باش " هری گفت و لویی محکم تر به هری چسبید. هری و لویی از زیر زمین خارج شدن و پسرا کاری رو که آرزوش رو داشتن با تروی انجام دادند.

****
اینم از سرانجام تروی:)

حرفی چیزی؟

All The Love.
_A

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top