Chapter 20
لویی پشت سطل زباله نشست و به دیوار تکیه زد. درد زیادی رو تحمل میکرد. پهلوش درد داشت و حالت تهوع داشت و احساس میکرد هر لحظه ممکنه بالا بیاره. بخاطر جراحت هاش دو ساعت طول کشیده بود تا خودش رو از بیمارستان به کوچه کنار بار نیک برسونه.
اگه میخواست خوشبین باشه وقتی که نیک بار رو باز میکرد میتونست بره و کارش رو پس بگیره و میتونست چند ساعتی رو توی یه جای گرم بمونه و شاید هم نیک بهش اجازه میداد توی بار بمونه تا وقتی که بتونه یه جایی رو برای خودش بگیره. این نقشه فعلی لویی بود، اینکه تلاش کنه و تا جایی که میتونه پول جمع کنه و بعد میتونه یه آشغالدونی برای خودش کرایه کنه. هر چیزی از این کوچه ای که توش بود بهتر بود.
لویی سرش رو به دیوار تکیه داد و سعی کرد جلوی لرزیدن بدنش رو بگیره، چشم هاش رو بست و نفس هاش رو منظم کرد. همون موقع صدای ایستادن یه ماشین رو شنید، صدای بهم خوردن در ماشین و بعد هم صدای پا. چشم هاش رو باز کرد و یه سایه رو دید که به سطل زباله نزدیک میشه، نفسش بند اومد و امیدوار بود تا کسی متوجه اش نشه، حتی یکی از عضله های بدنش رو هم تکون نمیداد.
سطل زباله کنار رفت و صورت خوشگل هری توی دیدش قرار گرفت. لویی دید که چجوری بدن هری با پیدا کردنش ریلکس شد، لویی باید حدس میزد که این اولین جائیه که هری میاد و دنبالش میگرده.
"هی توله کوچولو" هری گفت.
اون فاصله اش رو حفظ کرد چون میدونست لویی الان خیلی بخاطر وجودش خوشحال نیست، اون فقط خیالش راحت شده بود که تونسته بود پیداش کنه. "هی" لویی زمزمه کرد. "این بیرون هوا سرده دارلینگ" هری گفت و لویی شونه بالا انداخت. هری آهی کشید.
"لویی، گوش کن، من خیلی متاسفم، میشه لطفا اجازه بدی توضیح بدم؟ میدونم لایقش نیستم اما لطفا" هری گفت.
لویی بهش خیره شد، آخرین باری که از هری فرار کرده بود، اجازه نداده بود هری بهش توضیح بده و بعد حسابی پشیمون شده بود. لویی نمیخواست که حرکتی بکنه و چیزی هم برای از دست دادن نداشت پس فقط سرش رو تکون داد و تایید کرد. هری لبخند زد و به لویی نزدیک تر شد و چهارزانو رو به روی لویی نشست. "اینجا اتاق های(فضای) زیادی نداره، مگه نه؟" هری گفت و سعی کرد با شوخی کمی فضا رو عوض کنه.
لویی لبخند خیلی کمرنگی زد، خیلی سردش بود پس توی خودش جمع شد و تلاش کرد تا جلوی لرزیدنش رو بگیره. "توله، داری یخ میزنی... میشه بهم اجازه بدی ببرمت یه جای گرم؟" هری با نگرانی گفت. لویی با چشم های ترسیده به هری نگاه کرد.
"نه، فقط... من ازت عصبانیم، تو بهم آسیب زدی، و قول داده بودی که بهم آسیب نزنی، تو من رو نمیخوای" لویی زمزمه کرد و قلب هری شکست.
هری کتش رو درآورد و اون رو روی بدن لویی کشید، لویی مقاومتی نکرد، خیلی سردش بود. هری با دیدن اینکه لویی کتش رو کنار نزد آروم شد." چرا بیمارستان رو ترک کردی لو؟" هری با پرسیدن این سوال، مکالمه رو شروع کرد.
لویی جوری به هری نگاه کرد انگار که اون یه احمقه، هری شیفتگیش رو پنهان کرد، لویی هنوز هم گستاخ بود، حتی وقتی که مریض بود و درد میکشید.
"فکر کنم هردومون جواب سوالت رو میدونیم هری" لویی با کنایه گفت.
" من منظوری از چیزی که گفتم، نداشتم" هری گفت. "پس چرا گفتیش؟" لویی به آرومی پرسید.
"من از خودم عصبانی بودم، فکر میکردم کنار کشیدن و دور موندن از تو باعث میشه تو متوجه بشی که من برات خوب نیستم و ترکم کنی، فکر میکردم این برات بهتره که دور از من و دنیای زیرین، زندگیت رو ادامه بدی" هری گفت.
"خب این بزرگترین چرتیه که شنیدم، تنها کاری که کردی این بود که من رو از خودت عصبانی کردی، من خیلی بهت نیاز داشتم هری، کاری کردی که حس کنم ارزش ندارم، اینکه تو اهمیتی نمیدی، اینکه ضعیفم و لازمه روی پای خودم بایستم و تنهایی با چیزی که اتفاق افتاده کنار بیام. چیزی که اتفاق افتاد تقصیر تو نبود، تقصیر هیچکس نبود، اما خب اتفاق افتاد و این باعث نشد که احساسم نسبت به تو عوض بشه... چیزی که اتفاق افتاد مزخرف بود و اشتباه بود که فکر کردم میتونیم باهم ازش بگذریم... فکر کنم خواسته زیادی بود، اما حالا میدونم حس واقعیت نسبت به من چیه" لویی گفت.
"واقعا؟ خب حسم چیه؟ " هری به آرومی پرسید، قلبش با کلمات لویی شکست." تو من رو دوست داشتی، فکر میکردی که میخوای با من باشی اما بعد متوجه شدی که من فقط یه دردسر بزرگم، که یه بار اضافی ام، ضعیفم و نمیتونم از خودم مراقبت و حمایت کنم و به اندازه کافی خوب نیستم" لویی گفت در حالی که کت هری رو از روی بدن لرزونش کنار میزد، دندون هاش از سرما بهم میخوردند.
هری آهی کشید و از جا بلند شد و برخلاف مخالفت های لویی، پشت لویی نشست و به دیوار تکیه زد و کمر لویی رو به سینه خودش چسبوند و بغلش کرد. لویی ضعیفتر از اون بود که بخواد مقاومت کنه پس اجازه داد که فقط اتفاق بیوفته، عطر هری و بازوهاش تنها چیزی بود که کل این چند هفته خواستارش بود.
"من هنوز دوستت دارم، بیشتر از همیشه، و بخاطر همین هم مثل یه عوضی خودخواه رفتار میکردم. اگه تو دوام نمی آوردی من میمردم، تو اندازه دنیا برای من اهمیت داری لویی، که این آسیب پذیرم میکنه و این توی شغل من یه مسئولیت بزرگه. من میخواستم که تو در امان باشی و فکر میکردم بهترین چیز اینه که دور از من و کارم باشی، من تو رو توی این جریانات کشیدم چون خودخواه بودم و تو رو میخواستم، بهت نیاز داشتم و باعث شدم کل زندگیت تغییر کنه" هری گفت.
" و حالا چی؟ حالا به این نتیجه رسیدی که همش یه اشتباه بود؟ حالا فکر میکنی که ای کاش اولین باری که من رو دیدی و شانسش رو داشتی، من رو میکشتی؟ اون موقع مجبور نبودی این احساسات رو داشته باشی... " لویی گفت و اشک توی چشم هاش جمع شده بود.
" نه توله، نه... تو اولویت اول منی و من فقط بهترین چیزها رو برات میخوام. میبینم که چقدر بهت آسیب زدم، حالا میدونم چقدر بهم نیاز داری و من واقعا متاسفم" هری گفت." پس تو چی؟ جوری به نظر میرسه که فقط بخاطر احساس گناه اینجایی، چون فکر میکنی این کار درستیه که انجامش بدی، پس وقتی که بهتر شدم و درمان شدم تو دوباره ترکم میکنی" لویی با صدای لرزونی گفت.
" من این قدرت رو ندارم که دوباره ازت دور باشم، فکر میکردم دارم، فکر میکردم میتونم انجامش بدم اما این احساس و علاقه من رو شکست داد، متاسفم که تلاش میکردم تو رو کنار بزنم توله، لطفا من رو ببخش. من هیچ وقت ترکت نمیکنم و نمیذارم که ترکم کنی، تو مال منی و همیشه مال من میمونی" هری گفت.
" من پولت رو یا چیزهای احمقانه ات رو نمیخوام، من میخوام که خودم پول دربیارم و پول بیمارستان رو بهت برگردونم" لویی گفت." لویی، میدونم که من رو بخاطر پولم نمیخوای و البته که هزینه بیمارستانت رو بدون هیچ سوالی پرداخت میکنم، تو مال منی و من حتی برای پرداختش تردید هم نمیکنم، من نمیخوام که تو بهم برش گردونی، خدایا... لو، من واقعا متاسفم که باعث شدم فکر کنی به اندازه کافی خوب نیستی" هری گفت.
" تو باعث شدی فکر کنم ارزون به دست میام هری، که مثل یه پول پرستم و این خیلی درد داشت. من تو زندگیم هیچی نداشتم، من نیازی به پولت یا وسایلت ندارم "لویی گفت و اشک هاش روی گونه هاش خط می انداختند.
" میدونم، میدونم، میدونم، مثل یه دیک رفتار کردم، یه خودخواه دیکهد بودم و گفتن اون چیزهای زهرآلود فقط بخاطر این بود که احساس می کردم کنترلم روی همه چیز رو از دست دادم و متاسفم. تو فقط هفده سالته لویی، هنوز حتی مدرسه رو تموم نکردی، نباید در مورد پول یا اینکه وعده غذایی بعدیت چجوری قراره به دست بیاد نگران باشی، و من مطمئن میشم که دیگه هیچوقت در مورد این چیزها فکر نکنی و نگران نباشی. " هری گفت و لویی میتونست از روی صدا و حرکات هری بفهمه که چقدر معذرت خواهیش صادقانه است.
برای چند لحظه هر دو ساکت بودند و هری، لویی رو محکم نگه داشته بود." من میبخشمت هری، اما دیگه مثل قبل بهت اعتماد ندارم. " لویی گفت و سکوت بینشون رو شکست." میدونم توله و قول میدم دوباره اعتمادت رو به دست بیارم، دوستت دارم" هری گفت. "من... منم دوستت دارم" لویی گفت. هری لبخند زد و کنار سر لویی رو بوسید.
"میدونی، درسته که دنبال پولم نیستی اما با این حال من هنوز هم ددی توام" هری با حالت سکسی ای زیر گوش لویی زمزمه کرد و باعث شد لویی بلرزه و لبخند بزنه." و اینم از لبخند خوشگلت، خدایا... خیلی دلم برات تنگ شده بود توله" هری گفت و لویی رو بیشتر به سمت خودش کشید. لویی با آسودگی از اینکه بالاخره هریِ خودش برگشته، آه کشید.
" حالا میتونیم از این کوچه بریم بیرون یا هنوز هم توی تنبیه ام؟" هری با خنده پرسید. "من باید برای تمام شب اینجا تنهات بذارم" لویی باهاش شوخی کرد." مطمئنا لایقشم" هری گفت.
"فقط... یه ذره بیشتر بمونیم؟ من خیلی خسته ام و نمیخوام تکون بخورم" لویی زمزمه کرد. هری تصمیم گرفت تا صبر کنه تا لویی خوابش ببره که البته خیلی هم طول نکشید.
اون پسر خوشگلش رو با احتیاط از جا بلند کرد و تا ماشین گرمش حملش کرد. همه پسرها با دیدن اینکه لویی دوباره در امانه نفس آسوده ای کشیدند. اون ها مسیرشون رو به سمت خونه تغییر دادند با این برنامه که تا جایی که ممکنه بهبودی لویی رو براش آسونتر بکنند.
***
ولی نباید به این زودی میبخشیدش:| من منتظر بودم لویی کونش بذاره:')
دوستتون دارم ❤️
بوس به کله هاتون😘
All The Love.
_A
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top