Chapter 2

یک هفته خیلی آروم گذشت. لویی یه تیکه نون و یه لیوان آب توی روز می‌گرفت و اجازه داشت تا یه بار در روز از دستشویی استفاده کنه. هری رو توی این مدت ندیده بود اما می‌دونست که هری می‌تونه با دوربینی که گوشه اتاق هست، اون رو ببینه.

تا آخر هفته لویی فقط یه تیکه نون خورده بود و احساس گناه هری اون‌قدر زیاد بود که نمی‌تونست کنترلش کنه. می‌دید که لویی غذا نمی‌خوره و گریه می‌کنه. چشم‌های معصوم آبیش رو می‌دید. می‌دید که لویی بخاطر کابوس از خواب می‌پره و حمله‌های عصبیش که باعث می‌شدند از هوش بره رو هم می‌دید.

نمی‌دونست چی به سرش اومده اما می‌دونست که عصبانیه، از خودش عصبانیه که این حس رو نسبت به لویی داره. اعتراف می‌کرد که لویی یکی از خوشگل‌ترین پسرهاییه که تا حالا دیده و هم‌چنین می‌دونست که یه سری احساساتی نسبت بهش داره اما نمی‌دونست چرا. از لویی 9 سال بزرگ‌تر بود و واقعا می‌خواست لویی رو توی پنبه بپیچه و برای ابد امن نگه‌اش داره.

"رئیس؟" صدای درو، هری رو که توی دفترش نشسته، به صفحه برنامه امنیتی برای یک ساعت زل زده بود و فقط لویی رو تماشا می‌کرد رو به خودش آورد.

"هوم؟" هری سرش رو تکون داد. "تروی رو پیدا کردیم." هری سرش رو بالا آورد، می‌دونست که وقت زیادی نداره. "کجاست؟" هری پرسید."جامائیکا." درو گفت و هری آهی کشید.

"شماره تلفن و اطلاعات هتلش رو داریم." ادوارد همون‌طور که همراه با جورج، جلوتر از اسکات و جکس و اندی وارد اتاق می‌شد، اعلام کرد.

"الان می‌خوای چیکار کنیم، رئیس؟ لویی رو بکشیم؟" جکس با تردید پرسید. باعث تعجب هری نبود که پسرها از لویی خوششون اومده و سعی کرده بودند تا جایی که می‌تونن باهاش خوب حرف بزنن و کاری کنن تا راحت‌تر باشه. می‌شد گفت که علاقه‌شون به لویی بیشتر از قبل شده و براشون سخت بود که توی زیرزمین رهاش کنند.

هری صورتش رو چرخوند تا به چشم‌های جکس نگاه کنه. "ما اون پسر رو نمی‌کشیم."

"رئیس... تو- تو می‌تونی به ما اعتماد کنی." اسکات صادقانه گفت. "می‌دونم. می‌دونم. من فقط..." هری آهی کشید.

"درکت می‌کنیم هز." درو گفت و همین برای هری کافی بود. سرش رو تکون داد. تیمش اون رو می‌شناختن و به احساساتش احترام میذاشتن. اون‌ها به اندازه کافی ازش شناخت داشتن که بفهمن هری داره از لویی خوشش میاد.

"قرار نیست لویی رو بکشیم اما تروی لازم نیست این رو بدونه. لویی رو برام بیارید، یه اسلحه خالی بهم بدید و یه تماس ویدئویی با تروی برام جور کنید." هری گفت و اون‌ها بلافاصله به تکاپو افتادند تا خواسته‌هاش رو عملی کنند.

پنج دقیقه بعد، صورت تروی روی صفحه بزرگ نمایشگرِ درونِ اتاق کار هری بود. هری کتش رو درآورد و پیراهن سفید بی‌نقصش رو به نمایش گذاشت. روی صندلی پشت میز کارش رو به روی نمایشگر نشست و پسرها هم کنارش ایستادند.

"خب، خب، خب، ببین کی بالاخره پیدام کرد!" تروی با خنده گفت. "تروی." هری با لحن سردی گفت و خیره نگاهش کرد.

"باید خوب بدونی که نمی‌تونی من رو بگیری هری. من خیلی باهوش‌تر از این حرف‌هام. هیچ‌وقت دستت بهم نمی‌رسه!" تروی با لحنی از خود راضی گفت.

"تو من رو فریب دادی، تروی. ازم دزدی کردی و باید بدونی که من چیزهایی مثل این رو هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم یا نمی‌بخشم." هری با آرامش گفت. "من خیلی بیشتر از چیزی که فکرش رو می‌کنی می‌دونم هری. بخاطر همین هم هست که ازت زرنگ‌ترم." تروی خندید.

"خب، می‌دونستی که من برای هفده ماه زیرنظر داشتمت؟ اینکه حتی قبل از خودت حرکت بعدیت رو می‌دونستم؟ اینکه کل این مدت فقط با بازی‌ای که راه انداخته بودی، همراهی کردم؟" هری با تمسخر پرسید.

رنگ تروی پرید و قبل از اینکه بتونه جوابی بده جکس، لویی رو توی اتاق آورد. هری متوجه شد که لویی خیلی لاغر و خسته و مریض به نظر می‌رسه اما فعلا یه کار مهم برای انجام دادن داشت، پس نگرانیش رو کنار زد. هری بازوی لویی رو تا حدی با خشونت از دست جکس گرفت، نیاز داشت که تروی بدونه اون توی کارش شوخی نداره. لویی نالید، دهنش هنوز بسته بود و دست‌هاش هم جلوی بدنش طناب پیچ شده بودند. هری از جا بلند شد و ایستاد، اسلحه‌اش رو برداشت و روی سر لویی گذاشت. چشم‌های لویی از ترس گشاد شدند.

"و همین‌طور می‌دونستی که من پسرت رو برای چند روز توی زیرزمینم زندانی نگه داشتم؟" هری پوزخند شیطانی‌ای زد. "لویی..." تروی به پسرش نگاه کرد. هری دستش رو دور کمر لویی پیچید و پشتش رو به سینه خودش چسبوند. "خیلی کوچولو و خوشگله، مگه نه؟" هری با لحن تاریکی پرسید.

"من خیلی متاسفم لویی." تروی بی‌توجه به هری گفت و لویی ساکت موند. اون تا حد مرگ ترسیده بود و احساس مریضی می‌کرد.

"من می‌کشمش تروی... به مغز خوشگل و کوچولو و معصومش شلیک می‌کنم، می‌فهمی چی میگم؟"

"من برنمی‌گردم هری، هرکاری که می‌خوای انجام بده!" تروی رو به هری گفت." پسر خودت رو رها می‌کنی؟ میذاری بخاطر اشتباه تو بمیره؟"

"هیچ‌وقت نمی‌خواستمش... و بعد هم که فهمیدم گی‌ـه! هرکاری می‌خوای باهاش بکن." تروی با لحنی منزجر جواب داد.

هری توی سینه‌اش احساس خشم زیادی نسبت به تروی داشت. چطور می‌تونست راجع به یه بچه‌ی معصوم، یه پسر خوشگل این‌جوری حرف بزنه؟ به شدت عصبانی بود.

حس کرد که سینه لویی تنگ و نفس کشیدنش سخت شد. می‌دونست که باید چیکار کنه... حتما تروی رو پیدا می‌کرد، اون رو برمی‌گردوند همین‌جا و این‌قدر شکنجه‌اش می‌کرد تا انتقامش رو بگیره.

"بکشش!" هری خشمگین گفت و لویی رو توی بغل ادوارد هل داد.

پسرها متوجه تردید تروی شدند و لویی با دهن بسته جیغ کشید. با همه توانش داشت مقاومت می‌کرد، اما وقتی ادوارد اون رو از اتاق بیرون برد، صداش خفه شد.

"من متاسفم لویی. لطفا درک کن و مثل یه مرد باهاش کنار بیا!" وقتی که لویی رو از اتاق بردند، تروی فریاد کشید. هری به سمت تصویرِ مرد برگشت. "حالم رو به هم می‌زنی! امیدوارم هیچ‌وقت با این حقیقت که پسر خودت رو به کشتن دادی، کنار نیای." هری گفت و تماس رو قطع کرد.

بیرون از اتاق، توی راهرو، لویی توسط ادوارد و اسکات به سمت اتاق هری کشیده می‌شد. "آروم باش بچه جون. قرار نیست بهت صدمه بزنیم." ادوارد گفت و سعی کرد لوییِ ترسیده رو آروم کنه. پسرِ بیچاره وحشت‌زده بود. وارد اتاق هری شدند و ادوارد لویی رو تا جایی که می‌تونست محکم نگه داشت و اسکات دست‌ها و دهنش رو باز کرد. "لویی! آروم باش. گوش کن. ما قرار نیست بهت صدمه بزنیم." اسکات به آرومی توضیح داد.

لویی دست از تقلا برداشت اما نمی‌تونست درست نفس بکشه. به شدت غمگین بود، درد داشت، مریض بود و هدف یه اسلحه قرار گرفته بود. "هز و اندی رو بیار!" ادوارد رو به اسکات با نگرانی گفت.

اسکات با عجله از اتاق بیرون رفت و به سمت دفتر کار هری دوید. هر چقدر هم که نمی‌خواستند بهش اعتراف کنند، لویی توی قلب همشون جا باز کرده بود.

"رئیس، لویی- نمی‌تونیم آرومش کنیم! اندی فکر کنم بهت نیاز داشته باشیم."

اندی و هری از دفتر خارج شدند و به سمت اتاق هری رفتند و لوییِ وحشت‌زده رو دیدند که به سختی نفس می‌کشه. "بچه... آروم باش! تو حالت خوبه." ادوارد تلاشش رو می‌کرد تا با حرف‌هاش آرومش کنه.

هری با ادوارد چشم تو چشم شد و با اشاره‌ای بهش فهموند تا از اتاق بیرون بره و ادوارد هم انجامش داد. مرد به سمت لویی رفت و اندی عقب ایستاد و تماشا کرد. اندی یه دکتر واجد شرایط بود که هری برای مسائل پزشکیِ گروه استخدامش کرده بود.

"لویی، نیاز دارم که الان آروم باشی." هری گفت و تلاش کرد که خودش هم آرامشش رو حفظ کنه. قلبش با دیدن حالِ پسر درد گرفته بود. لویی با غم به هری خیره شد. "می‌دونم یکم پیش چی گفتم اما بهت قول میدم لویی، من قرار نیست بهت آسیب بزنم. قرار نیست بکشمت." هری با آرامش توضیح داد و بغض لویی شکست. پسر همون‌طور که به هق هق افتاده بود، زانوش توانش رو از دست داد و به پایین خم شد.

هری به اندازه‌ای سریع بود که قبل از افتادنش پسر رو بگیره و اون رو توی آغوشش بکشه. همراه با لویی روی زمین نشست و اون پسر رو تا جایی که می‌تونست توی حالت راحتی قرار داد. اندی از اتاق بیرون رفت تا یکم بهشون فضای شخصی بده.

لویی بالاخره آروم گرفت، زمان زیادی برد اما نفس کشیدنش به حالت نرمال برگشت و آروم‌تر شد. هری در سکوت به لویی کمک کرد تا بلند بشه و پسر رو به سمت سرویس بهداشتی هدایت کرد. بدون اینکه حرفی بینشون رد و بدل بشه، لباس‌های هردوشون -به غیر از باکسرشون- رو درآورد و لویی رو به سمت دوش آب گرم برد.

پسر رو تمیز کرد، کمکش کرد دندون‌هاش رو مسواک بزنه و موهاش رو بشوره. لویی واقعا خسته بود و هری متوجه این موضوع بود. بدن لویی رو خشک کرد و ژاکت و شلوار خودش رو، که البته خیلی به تنش بزرگ بودند، رو بهش پوشوند. دیدن لویی توی لباس‌های خودش بهش حس عجیبی می‌داد.

پسر کوچک‌تر رو به سمت تخت هدایت کرد و محکم بین پتو پیچید و لویی حتی قبل از اینکه سرش به بالش برسه، غرق خواب شده بود.

****
~

آیدا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top