Chapter 19
یه مشت قرص آرامبخش بذارید کنار دستتون که قراره حرص بخورید😂
اون ستاره رو هم مورد عنایت قرار بدید😁
***
"ما خیلی برات احترام قائلیم هری و دوستت داریم اما اخیرا تو کاملا یه آدم احمق و عوضی بودی" ادوارد گفت.
"حواست باشه که چی میگی ادوارد" هری با لحن دارکی گفت. "به عنوان دوستت، نمیتونم دهنم رو بسته نگه دارم! کاملا جدی دارم باهات حرف میزنم. لویی بدون تو نمیتونه طاقت بیاره، اون بچه تنهاست، ترسیده و فکر میکنه که ترکش کردی، اون به اسکات گفته که فکر میکنه تو دیگه نمیخوای باهاش باشی" ادوارد با عصبانیت گفت.
ادوارد، اسکات و درو همشون توی دفتر هری بودند، وقتی که به خونه رسیده بودند مستقیم سراغ هری اومده بودند. با دیدن ناراحتی لویی، اون سه تا باهم به توافق رسیده بودند که پا جلو بذارن و توی رابطه اون دوتا دخالت کنن.
" ببین هری، ما درک میکنیم که این سخته اما تو به لویی متعهدی و نمیتونی اینکار رو باهاش بکنی" اسکات گفت.
" چی میشه اگه دیگه دوستش نداشته باشم؟" هری گفت، حتی با اینکه گفتنش باعث میشد قلبش بشکنه.
" این بزرگترین حرف چرتیه که تا حالا شنیدم هری، واقعا میگم، فقط اینقدر لویی رو نادیده نگیر، تو به اون نیاز داری و اون هم به تو نیاز داره، دست از خودخواه بودنت بردار و یکم بزرگ شو" درو با عصبانیت گفت.
پسرا چرخیدن و از دفتر هری بیرون رفتند و اون رو با افکارش تنها گذاشتند.
سه هفته گذشته هری توی مود بدی بود، اون دلش میخواست لویی رو ببینه، از ته دل مشتاق دیدنش بود و قلبش با نداشتن اون کنار خودش میشکست اما هری فکر میکرد که این برای هردوشون بهتره.
فکر میکرد که با دادن فضا به لویی، اون پسر به این نتیجه میرسه که هری براش خوب نیست، که به این نتیجه میرسه که اون تقریبا به خاطر هری نزدیک بود بمیره ولی به نظر میرسید لویی اصلا اینطوری فکر نمیکنه و هنوز هم میخواد که با هری باشه. هری هرکاری انجام میداد تا الان بتونه کنار لویی باشه، که اون رو توی آغوشش بگیره و مراقبش باشه، که دوستش داشته باشه و باهاش باشه اما... این دوری چیزی بود که برای لویی بهتر بود.
هری آهی کشید و کتش رو برداشت و به سمت ماشینش رفت. وقتی که به بیمارستان رسیدند، به راننده اش گفت که پارک کنه و منتظرش بمونه. هری به سمت بخشی که لویی اونجا بستری بود رفت و البته که نگاه های خیره مردم رو روی خودش از دست نداد. هری میدونست که برای بقیه ترسناک به نظر میرسه و معمولا عاشق واکنش مردم نسبت به خودش بود و امروز خیلی بهم ریخته بود و بخاطر همین مردم از جهت های مختلف میرفتند تا از نزدیک بودن به اون اجتناب کنن.
هری به اتاق لویی رسید و به آرومی در رو باز کرد. با دیدن لویی که خواب بود و خیلی خوشگل به نظر میرسید، نفسش بند اومد. رد های اشک روی صورتش بود و سینه هری با دیدنشون درد گرفت.
وارد اتاق شد و کنار لویی رفت. چتری های لویی رو از روی پیشونیش کنار زد و سر لویی رو بوسید. بعد از اون یه صندلی برداشت و کنار تخت نشست و لویی رو تماشا کرد.
"هی هری" سمی گفت همونطور که وارد اتاق میشد تا داروی لویی رو توی سرمش تزریق کنه و علائمش رو چک کنه. "هی سمی، حالت چطوره؟" هری گفت. "خوبم" اون جواب داد. "نمیخوای بیدارش کنی؟" سمی پرسید و هری سرش رو به علامت نه تکون داد.
"قراره بخاطر ندیدنت دوباره ناراحت بشه" سمی گفت. هری احساس گناه میکرد اما حرف سمی رو نادیده گرفت. "حالش چطوره؟" هری به جای جواب دادن به سمی پرسید.
" حالش خوبه، راه رفتنش یکم بهتر شده، تبش یکم بالا رفته و چیزی هم نمیخوره... که البته یکم ناامید کننده است اما بالاخره به اونجا هم میرسه" سمی گفت." تب داره؟ یعنی داره مریض میشه؟ "هری با نگرانی پرسید." دکتر فکر میکنه که این بخاطر عفونته، این یه قدم به عقبه ولی اون حالش خوب میشه" سمی گفت. هری سرش رو تکون داد و دستش رو روی صورتش کشید.
" اون به تو احتیاج داره هری، بیمارستان مرخصش نمیکنه مگر اینکه غذا بخوره و تبش پایین بیاد. خیلی خوب پیش نمیره... مطمئنم اگه تو اینجا کنارش باشی خیلی بهتر میشه" سمی گفت." آهههه، من کار دارم سمی، نمیتونم 24 ساعته اینجا باشم" هری با جبهه گیری گفت. "خب منم نگفتم که اینکار رو بکنی" سمی با لحن دفاعی کرد، اون خیلی به لویی اهمیت میداد.
" پس چی میگی؟ خسته شدم از بس همه بهم میگن باید اینجا باشم، من دارم هزینه بیمارستان رو میدم، دارم برای درمانش هزینه میکنم، دارم همه این بهم ریختگی رو مدیریت میکنم و انگار هنوزم کافی نیست" هری با عصبانیت گفت.
"نه کافی نیست، لویی به دوست پسرش نیاز داره، به حمایت نیاز داره، اون افسرده شده و این روی بهبودیش اثر میذاره و همه این ها بخاطر توی خودخواهه" سمی گفت.
" خودخواه؟ چطور من خودخواهم؟ من همه زندگیم رو بخاطر اون متوقف کردم، من همه چیز بخاطر لویی انجام دادم، نمیتونم کاری بکنم که غذا بخوره، نمیتونم کاری کنم که دوباره راه بره، این تقصیر من نیست که نمیتونه با چیزی که اتفاق افتاده کنار بیاد و بیخیالش بشه و اون رو پشت سر بذاره" هری داد کشید.
و اون موقع بود که هر دوی اون ها متوجه شدند که لویی بیدار شده و بهشون خیره شده، اشک هاش چشم هاش رو پر کرده بودند و تمام بحث اون دو تا رو شنیده بود.
" توله" هری زمزمه کرد.
اون به سمت لویی رفت و تلاش کرد تا اون رو توی بغلش بگیره اما لویی لرزید و خودش رو کنار کشید، "بهم دست نزن" لویی زمزمه کرد و دست های هری رو کنار زد.
هری از حرف هایی که زده بود منظوری نداشت، اون فقط خیلی ناامید شده بود، اون میخواست که لویی این رو بدونه. درد و غم توی چشم های لویی نباید اونجا می بود، چطور هری نتونسته بود دردی که خودش باعثش شده بود رو نبینه؟
" توله، متاسفم، من منظوری نداشتم" هری تلاشش رو کرد. "میشه بری؟ برو بیرون لطفا" لویی گفت و آرامشی که داشت هری رو میترسوند. "دارلینگ لطفا" هری خواهش کرد. "فکر میکنم بهتر باشه که بری هری، قبل از اینکه به نگهبان زنگ بزنم" سمی گفت، هری با عصبانيت کتش رو برداشت و اتاق رو بدون هیچگونه حرفی ترک کرد.
"لو؟" سمی گفت." من خوبم" لویی جواب داد، روی تخت دراز کشید و توی حالت راحتی قرار گرفت و سمی که سعی داشت باهاش حرف بزنه رو نادیده گرفت. نمیتونست حرف هایی که هری زده بود رو باور کنه، حرف هاش خیلی درد داشت. اون به سمی پشت کرد و وانمود کرد که خوابه تا اون زن تنهاش بذاره.
____
" لویی تو نمیتونی همینطوری بری، این ایده خوبی نیست" سمی گفت.
لویی گرمکن و هودی پوشیده بود و برخلاف نظر سمی و دکترش، آماده شده بود تا بيمارستان رو ترک کنه. "من دیگه اجازه نمیدم که اون بخاطر درمان من هزینه پرداخت کنه سمی و خودم هم نمیتونم هزینه اینجا موندن رو بدم، مشکلی برام پیش نمیاد" لویی گفت." لویی، لطفا، تو به آنتی بیوتیک نیاز داری، تو باید غذا بخوری، کجا میخوای بری؟" اون گفت. "یه جایی رو دارم، جای خوبیه، فقط آنتی بیوتیک ها رو بهم بده، مشکلی برام پیش نمیاد، قول میدم" لویی گفت.
سمی آه کشید، اون نمیتونست الان لویی رو مجبور به موندن بکنه، لویی به بیمارستان گفته بود که هری دیگه هزینه های درمان اون رو پرداخت نمیکنه و اون ها انتخاب دیگه ای جز اینکه اجازه بدن که بره نداشتند." این شماره منه لویی، اگه بهم نیاز داشتی زنگ بزن، باشه؟" سمی گفت. "وقتی که یه موبایل جدید بگیرم اینکار رو میکنم، قول میدم" لویی با لبخند گفت.
اون ها همدیگه رو بغل کردن و لویی کیفش رو برداشت و به آرومی و لنگان لنگان از بیمارستان بیرون رفت. هوا سرد بود اما اون باید از بیمارستان دور میشد قبل از اینکه هری یا بقیه پسرها متوجه بشن که اون رفته و بعد بخوان که جلوش رو بگیرن.
هری دیگه اون رو نمیخواست، الان فقط یه بار اضافی بود و درست همونطور که هری گفت لازم بود که خودش رو جمع و جور کنه و از اتفاقاتی که افتاده بگذره.
زندگی مزخرفه و اون نمیتونه به هیچکس تکیه کنه، باید این رو به یاد داشته باشه و به تنهایی برای خودش یه زندگی بسازه.
____
"منظورت چیه که مرخص شده؟" هری با عصبانیت پرسید. "واقعا انتظار داشتی بعد از حرف هایی که زدی اینجا بمونه؟" سمی گفت.
هری بعد از اینکه لویی جوابی به پیام هاش و تماس هاش نداده بود، به بیمارستان اومده بود. اون میخواست که عذرخواهی کنه و همه چیز رو توضیح بده. توضیح بده که چرا با لویی سرد شده بود. اون برنامه ریخته بود تا به لویی برای بخشش التماس کنه، اون کاملا مثل یه احمق رفتار کرده بود و دیدن اینکه چقدر لویی ناراحت بود باعث شده بود که متوجه بشه اون به لویی احتیاج داره، احتیاج داره که تا ابد مراقبش باشه.
"من از چیزهایی که گفتم منظوری نداشتم سمی، تو این رو میدونی، من ناراحت بودم و از خودم عصبانی بودم" هری گفت.
"لویی این رو نمیدونه هری، اون خیلی ناراحت بود، اون به بیمارستان گفته بود که تو دیگه هزینه هاش رو پرداخت نمیکنی و اینکه خودش هم توانش رو نداره. برخلاف توصیه های ما اون از اینجا رفت" سمی گفت و موبایلی که لویی با خودش نبرده بود رو به دست هری داد.
"شت" هری گفت،" این مشکلی نداشت که بره؟ اون هنوز مریض بود "هری پرسید.
" میدونم، اون به سختی میتونست بدون کمک راه بره، فقط سه هفته از عملش گذشته بود، اون بدنش عفونت داشت و نباید از اینجا میرفت... اما کاری نبود که بتونم بکنم هری" سمی گفت. "گفت که کجا داره میره؟" هری با ناامیدی پرسید." نه، فقط گفت که یه جایی رو داره"سمی گفت.
هری گیج بود، نمیدونست باید چیکار کنه، همه این ها تقصیر اون بود. اون گند زده بود، همه چیزی که برای لویی میخواست این بود که در امان باشه و یه زندگی نرمال داشته باشه، هری فکر میکرد که لویی میتونه این زندگی رو بدون اون و دور از اون داشته باشه.
هری الان به این نتیجه رسیده بود که لویی به هری نیاز داشت و اون هم به شدت به لویی نیاز داشت. اون ها به همدیگه احتیاج داشتن، هری نیاز داشت تا در برابر خطرات کارش، از لویی مراقبت کنه و یه زندگی عالی براش بسازه، زندگی ای که لیاقتش رو داشت.
"ببین هری، اون گفت که وقتی که یه تلفن جدید بگیره با من تماس میگیره، وقتی این کار رو بکنه خبرت میکنم... بهت قول میدم" سمی گفت و هری آه کشید و سرش رو تکون داد و اون زن به سرکارش برگشت.
هری نمیدونست باید چیکار کنه، اون بیمارستان رو با اضطراب و نگرانی ترک کرد، اون باید هر چه سریعتر لویی رو پیدا میکرد و برای بخشش بهش التماس میکرد. هری خیلی توی این مدل روابط و احساسات تازه کار بود ولی اون باید از لویی مراقبت میکرد و اجازه نمیداد که لویی به احساساتش ذره ای شک کنه. اون جوری که هری رفتار کرده بود.... فقط امیدوار بود که لویی بتونه اون رو ببخشه. اون به پسرش آسیب زده بود و هرکاری انجام میداد تا این رو براش جبران کنه.
هری امیدوار بود در مورد جایی که ممکنه لویی باشه اشتباه نکرده باشه، امیدوار بود غریزه اش اون رو به جای درستی راهنمایی کرده باشه. پسرها همه توی ماشین نشسته بودند و منتظر هری بودند. وقتی که هری با عجله و عصبانیت به سمت ماشین دوید و روی صندلی جلو نشست اون ها میدونست که یه چیزی اشتباه پیش رفته.
"چی شده؟" درو به محض اینکه هری توی ماشین نشست پرسید. "اون خودش رو مرخص کرده" هری نالید. "چیکار کرده؟" پسرها یک صدا پرسیدند. "میدونم، اون تنها اون بیرونه، فقط بخاطر من" هری گفت. "چرا؟ چه اتفاقی افتاد؟" هری آه کشید، اون به پسرها در مورد اتفاقی که روز قبل افتاده بود نگفته بود.
"من...دیروز رفتم تا لویی رو بیینم و اون خواب بود، سمی و من یه بحثی داشتیم... و من یه چیزهایی گفتم که ازشون منظوری نداشتم و لویی بیدار شد و همه چیز رو شنید و حالا هم رفته " هری گفت.
"خدایا... هری تو واقعا توی اینجور روابط افتضاحی" ادوارد گفت و سرش رو تکون داد." دارم تلاشم رو میکنم باشه؟ میدونم کاری که کردم و چیزی که گفتم اشتباه بود، منظوری ازشون نداشتم من فقط عصبانی بودم و سر لویی خالیش کردم" هری داد کشید.
" هیچ ایده ای داری که ممکنه کجا رفته باشه؟ "درو پرسید." آره، یه جایی هست، باید بریم اونجا، فقط امیدوارم درست حدس زده باشم و اون من رو ببخشه، من خیلی احمقم" هری گفت.
پسرها چیزی نگفتند، اون ها فقط امیدوار بودند که لویی رو سریعا پیدا کنن و اینکه اون حالش خوب باشه.
***
بله😐
مثل همیشه هری گند زد:|
All The Love.
_A
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top