Chapter 14
یه دونه بزنید تو سر اون ستاره پایین صفحه:)
***
لویی بیدار شد و هری رو دید که کنارش روی تخت نشسته و موهاش رو نوازش میکنه. نگاهشون با هم برخورد کرد اما حرفی بینشون رد و بدل نشد. لویی میدونست که توی دردسر افتاده.
"نگران به نظر میرسی" هری پوزخند زد. لویی به سرفه افتاد، سینه اش درد میکرد. "قراره تنبیه ام کنی." لویی به آرومی گفت و به دست هاش نگاه کرد.
"دیدن تیر خوردن جکس و مردنش اون هم درست رو به روت خودش یه نوع تنبیه برای توئه.... اما آره، حق با توئه، قراره تنبیه ات کنم توله." هری گفت. "چجوری؟" لویی با صدای خفه ای گفت. اون ترسیده بود اما هری قول داده بود که هیچوقت بهش آسیب نمیزنه.
هری به لویی کمک کرد که از تخت بیرون بیاد، سریع شلوار لویی رو پایین کشید و اون رو روی زانوهاش خوابوند. لویی نفسش برید." چرا داری تنبیه میشی لویی؟ " هری با جدیت پرسید. "من... چون... من به حرفت گوش ندادم" لویی با لکنت گفت. "و من چی بهت گفته بودم؟" هری پرسید. "اینکه توی ماشین منتظر بمونم" لویی جواب داد."درسته و تو خودت رو توی خطر انداختی و این قرار نیست دوباره اتفاق بیوفته" هری گفت. لویی تحت تاثیر موقعیت، نفس هاش سریعتر شد.
" ده تا ضربه برای هر طرف، لازم نیست بشمریشون" هری گفت و کف دستش رو محکم روی سمت چپ باسن لویی فرود آورد. لویی هیس کشید.
هری بدون مکث و محکم ضربه هاش رو میزد، لازم بود تا لویی بفهمه که این موضوع چقدر مهمه، اینکه کارش ممکن بود باعث بشه دزدیده بشه یا حتی کشته بشه.
احساسات زیادی توی بدن هری جریان داشت و اون داشت همشون رو روی لویی خالی میکرد. هری نمیتونست ترس درونش رو کنترل کنه، اون لحظه ای که دیده بود تروی میخواد لویی رو بگیره، اون نمیتونست اجازه بده چنین چیزی برای پسرش اتفاق بیوفته.
لویی بی صدا هق هق میکرد، اون میتونست احساسات هری و همینطور اضطرابش رو از روی ضربه هایی که میزد حس کنه، اون ها خیلی درد میگرفتند اما اون درک میکرد که چرا این اتفاق داره میوفته و اون این ضربه ها رو میپذیرفت و میدونست که هری اینجوری آروم تر میشه و میتونه لویی رو ببخشه.
هری با یه سیلی محکم به کارش پایان داد قبل از اینکه لویی رو به سمت سینه خودش بکشه. لویی پاهاش رو دو طرف هری گذاشت و اجازه داد تا هری آرومش کنه.
"پسر خوب، پسر خوب من، خیلی برای من خوبی توله" هری ستایشش کرد و روی سر لویی رو پر از بوسه کرد.
"خیلی دوستت دارم لویی، نمیتونم اجازه بدم حتی یه چیز کوچیک برای تو اتفاق بیوفته" هری گفت و صورت لویی رو از سینه اش جدا کرد و گونه هاش رو توی دست های بزرگش گرفت و توی چشم های اشکی پسرش خیره شد." دوستت دارم هری، متاسفم که به حرفت گوش ندادم" لویی سکسکه کرد.
"بخشیده شدی توله، کارت رو خیلی خوب انجام دادی" هری گفت و بعد لب هاش رو روی لب های لویی گذاشت و بوسه خیلی زود به چیز بیشتری تبدیل شد.
هری مراقب لویی بود چون میدونست اون هنوز در حال بهبوده اما میخواست از این فرصت استفاده کنه و با پسرش باشه.
[از اینجا یه اسماتِ یواش داره تا یکم پایین تر. اگر دوست ندارید بزنید بره پایین😁💦🔞]
هری چرخید و لویی رو به آرومی رو ملحفه ها گذاشت و اون رو پر شور بوسید. اون گوش لویی رو گاز گرفت و خط فکش رو لیس زد و باعث شد یه ناله آروم از بین لب های لویی بیرون بیاد.
هری سریع لباس های خودش و لویی رو درآورد و هر اینچ از بدن لویی رو لیسید.
"هری" لویی نفس زنان ناله کرد.
"تماما مال توأم دارلینگ" هری گفت و پاهای لویی رو از هم باز کرد و بدون اینکه لویی رو آماده کنه، با ضرب خودش رو وارد لویی کرد.
لویی جیغ کشید و به دلپذیرترین شکل ممکن بدنش رو قوس داد و کمرش رو از روی تخت بلند کرد. سوراخش میسوخت اما لویی به هری همین الان نیاز داشت و اینکه اون سزاوار درد بود. ( هر دوشون دیوونه ان:| )
هری با شیفتگی به سوراخ لویی که اون رو میپذیرفت نگاه میکرد. اون خیلی دور دیک هری تنگ بود و حسش مثل هیچ چیز دیگه ای نبود. هری خودش رو عمیق تر فرو کرد و لویی ناله کرد در حالی که قطره های اشک، روی صورت ظریفش به پایین سر میخوردند. "گاااد تو خیلی خوشگلی" هری گفت.
هری لویی رو چرخوند و برای ضربه زدن توی سوراخ پسرش، هیچ وقتی رو تلف نکرد. صداهایی که از سمت لویی شنیده میشد مخلوطی از درد و لذت بود. هری بازوی قویش رو دور کمر لویی پیچید و اون رو بالا آورد و به سینه خودش چسبوند و در حالی که به فاکش میداد، محکم نگه اش داشت.
هری دهن لویی رو با دستش پوشاند. "برای من بیا دارلینگ، اسمم رو جیغ بزن" هری با لحن دارکی گفت. و لویی انجامش داد، اون بدون لمس اومد و اسم هری رو توی دست هری جیغ زد.
اون جیغ خفه و کنترلی که هری روی بدن لویی داشت، اون رو به سمت لبه هل داد و باعث شد تا سخت بیاد.
[پایان اسمات😂💦صابوناتون رو بذارید کنار و بقیه داستان رو بخونید]
هر دوشون همونجایی که بودند، موندند، بدون اینکه تکون بخورن فقط نفس میکشیدند. هری به آرومی دستش رو از دور لویی باز کرد و اون رو چرخوند تا صورتش رو ببینه.
"تو مال منی و من هیچوقت نمیذارم که بری" هری گفت و لویی رو بوسید. "دوستت دارم" لویی نفس نفس زنان گفت.
"منم دوستت دارم تولهی من"هری گفت و پیشونی لویی رو بوسید، چشم هاش رو بست و لویی رو توی آغوشش کشید.
___
لویی بین ملحفه ها از خواب بیدار شد. نمیتونست خیلی خوب نفس بکشه، خوابی که دیده بود خیلی واقعی بود، اون میلرزید و خیلی ترسیده بود و اینکه هری کنارش نبود باعث میشد تا بیشتر وحشت کنه.
خوابش درست مثل همیشه بود، پدرش شکنجه اش میکرد، بهش آسیب میزد، و این دفعه جکس هم اضافه شده بود و صحنه شلیک کردن پدرش به جکس پشت سر هم تکرار میشد.
"هری" لویی با صدای خفه ای گفت.
لویی نگران شد وقتی از هری حوابی نگرفت، اون نمیتونست نفس بکشه و به هری نیاز داشت، چی میشه اگه هری مرده باشه یا آسیب دیده باشه؟
لویی با عجله از تخت بیرون اومد، هری یه تیشرت و گرمکن بهش پوشانده بود که البته اون ها هم بوی هری رو میدادن و باعث میشدن لویی بیشتر پریشون بشه.
"هری" لویی با صدای خفه ای هری رو صدا زد و از پله ها پایین دوید. "لویی؟" اسکات با نگرانی از سالن بیرون اومد.
"اسکات" لویی نالید و به سمتش دوید و توی بغلش پرید. اسکات به راحتی لویی رو گرفت و اون رو نزدیک خودش نگه داشت، میتونست ببینه که لویی یجورایی ترسیده." هری، هری کجاست؟" لویی گریه کرد.
"همه چیز خوبه، آروم باش، آروم باش، اون فقط رفته بیرون تا به چندتا کار رسیدگی کنه، بیا بریم بهش زنگ بزنیم، هوم؟ میخوای اینکار رو بکنیم؟" اسکات پرسید. لویی سرش رو تکون داد در حالی که اسکات داشت اون رو به سمت کاناپه میبرد. اسکات نشست و لویی رو روی پاهای خودش قرار داد و با هری تماس گرفت." اسکات؟ "هری با نگرانی پرسید وقتی بعد از اولین بوق جواب داد.
" هی رئیس، آم... لویی یکم ناراحته، فکر کنم کابوس دیده یا همچین چیزی، اون دنبال تو میگرده و من یکم توی آروم کردنش مشکل دارم." اسکات گفت. "شت، هنوز یه ساعت مونده تا برسیم خونه، میشه تلفن رو بهش بدی؟ " هری گفت.
اسکات گوشی رو به دست لویی داد، لویی به سینه اسکات تکیه زد در حالی که اسکات اون رو محکم نگه داشت و سعی داشت تا کاری کنه لویی راحت تر باشه.
" اِچ؟ " لویی با صدای خفه ای توی گوشی گفت. "هی توله. حالت خوبه؟ "هری به آرومی پرسید. لویی میتونست از روی صداهایی که میشنید بفهمه که هری الان توی ماشینه و احتمالا توی راه خونه است. "من دوباره یه خواب بد داشتم، بابام...." لویی سکسکه کرد.
"هی، همه چیز خوبه توله، من به زودی میرسم خونه و بهت یه بغل گنده میدم و تمام شب محکم نگه ات میدارم، دوست داری اینکار رو بکنیم؟" هری پرسید. "نه!" لویی با لجبازی گفت. "نه؟!" هری با لحن شوخی پرسید.
"من بستنی میخوام و میخوام فیلم ببینم و بعد میخوام تو بغلت باشم" لویی با لجبازی گفت. هری خندید." اوه توله، تو باعث میشی من نرم بشم، چطور قراره یه رئیس مورد احترام و ترسناک باشم وقتی تو دور و اطرافم هستی؟" هری با شوخی گفت. "تو آدم خوبهی منی، یادته؟ تو باید منو بغل کنی"لویی معصومانه گفت.
" کاملا درسته دارلینگ، من تا جایی که بتونم سریع خودم رو میرسونم خونه، بستنی مورد علاقه ات چیه؟ "هری پرسید." بستنی شکلاتی با کره بادوم زمینی" لویی گفت." این خیلی چندش به نظرمیاد توله" هری خندید." اما این مورد علاقمه" لویی لب هاش رو آویزون کرد.
"باشه، باشه، این مال توئه به هرحال، به زودی میبینمت، دوستت دارم" هری با لحن پرعشقی گفت." منم دوستت دارم اِچ" لویی گفت.
و بعد هری تماس رو قطع کرد. پسرا همه به اون با لبخند نگاه میکردند. صدای لویی با بلوتوث به سیستم ماشین متصل بود و همه پسرا مکالمه رو شنیده بودند." دهنتون رو ببندید"هری گفت اما نمیتونست جلوی لبخند زدنش رو بگیره. "حتی یه کلمه هم نگفتیم" ادوارد در حالی که رانندگی میکرد گفت و لبخند زد.
"میدونی چیه هز، میفهمم که این برات استرس زاست که لویی رو درامان نگه داری اما من واقعا برات خوشحالم، اون واقعا بچه خوبیه و دیدن این روی تو هم خیلی خوبه" درو گفت. "موافقم، اون تو رو تغییر داده و ما عاشق این هستیم" اندی گفت. "اووووه ساکت باشید، اون منو تغییر نداده، من هنوز هم آدم ها رو میکشم" هری گفت.
" موافقم اما اون داره تو رو، روی انگشت کوچیکش میچرخونه" ادوارد با لبخند گفت و هری لبخند زد. "من در مورد کابوس هاش نگرانم، اون مدام داره کابوس میبینه اندی" هری با لحن گرفته ای گفت.
" زمان میبره تا از بین برن، و البته فکر کنم اینکه پدرش برگشته و لویی هم این رو میدونه، کمک زیادی به موضوع نمیکنه. بهترین کار اینه که بهش اطمینان بدی که در امانه" اندی گفت.
" فقط امیدوارم بتونیم اون رو درامان نگه داریم تا وقتی که من بتونم یه گلوله تو مغز تروی خالی کنم" هری با لحن دارکی گفت.
___
"تو میخوای تا هری بیاد صبر کنی بچه؟" اسکات از لویی پرسید وقتی تماس قطع شد. "آره" لویی آه کشید. "تو خسته ای لو، چرا تلاش نمیکنی یکم بخوابی؟ " اسکات گفت.
" میترسم که بخوابم اسکات، من در مورد هری و شما پسرا و بابام نگرانم، چی میشه اگه اون بیاد اینجا؟" لویی با نگرانی پرسید." بذار یه چیزی رو نشونت بدم" اسکات گفت.
اون به لویی کمک کرد تا بلند بشه و بعد اون رو به سمت پنجرهای که به سمت حیاط پشتی بود، برد. اون بیرون تاریک بود اما اون میتونست تعدادی نور محو رو ببینه که محوطه پشتی رو پوشانده بودند. این مثل چراغِ ریسه های نوری بود اما هر کدوم 25 متر باهم فاصله داشتند.
"اون نورها رو میبینی؟" اسکات پرسید. "آره" لویی سرش رو تکون داد.
"اون ها سیستم امنیتی هستن. هری این ها رو دور تا دور خونه گذاشته، اون بیرون مثل فورت ناکسه(یه پایگاه ارتش توی آمریکا که به شدت محافظت شده است)" اسکات گفت و لویی برگشت تا به اون نگاه کنه.
"یعنی بقیه مردم میخوان که هری بمیره؟" لویی پرسید. "نه این برای هری نیست، هری از وقتی که پدرت برگشته سیستم امنیتی رو افزایش داده" اسکات صادقانه گفت." پس این برای منه؟ " لویی با صدای خفه ای پرسید.
" این به این معنی نیست که تو باید بترسی، این برای اینه که بدونی تا چه حد امنیت داری، هری پدرت رو پیدا میکنه بچه و بهش رسیدگی میکنه، و بعد از اون تو چیزی برای نگرانی نخواهی داشت"اسکات گفت و لویی آه کشید.
"اسکات، من به هری نیاز دارم، من دوستش دارم و میترسم که اتفاقی براش بیوفته. " لویی گفت. اسکات با مهربونی نگاهش کرد و دستش رو جلو برد و موهای روی پیشونیش رو کنار زد." هری در امانه لو، بهت قول میدم، اون میتونه مراقب خودش باشه و ما هم حواسمون بهش هست." اسکات گفت.
لویی سرش رو تکون داد و تصمیم گرفت تا موقعی که ماشین هری رو ندیده همونجا بایسته، اون فقط حس خوبی نداشت.
***
All The Love.
_A
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top