Chapter 1

[ویرایش شده]

⚠️ توضیحات مهم قبل از شروع: سن قانونی در UK برای انجام فعالیت جنسی، سن ۱۶ سالگی هست. هیچ رابطه‌ای زیر سن قانونی در این بوک وجود نداره.
No underage relationships are involved in this story.

(من وقتی این داستان رو ترجمه کردم کم سن و بی‌تجربه بودم و این کار رو از قبل نخونده بودم. انتظار زیادی ازش نداشته باشید لطفا :) )
***

"پسره کجاست؟" هری وقتی که قدم داخل خونه گذاشت از افرادش پرسید. اون مرد کت و شلواری مشکی و کروات پوشیده و موهاش خیلی مرتب به سمت بالا حالت داده شده بود. هری یکی از ترسناک‌ترین مردان انگلیس بود و حتی شش فرد اصلی گروهش هم بعد از چند سالی که باهاش بودن این رو می‌دونستند که وقتی هری سوالی می‌پرسه، باید جوابش رو بدون مکث بدی.

"توی زیرزمینه." درو, یکی از افراد اصلی هری اعلام کرد. "نسبتا کم سنه." اسکات، یکی از دوستان نزدیک هری، به آرومی گفت. اسکات، درو و ادوارد مورداعتمادترین افراد از گروه شش نفره‌ی اصلیش بودند. هری با تمام وجود بهشون اعتماد داشت و اون‌ها هم هری واقعی رو می‌شناختند. "بذارید ببینمش." هری خواستار شد، ظاهر لازمه‌ی شغلش رو حفظ کرده و کاملا جدی بود.

هری و تیمش برای دولت کار می‌کردند، دولتِ دنیای زیرین. یکی از افراد هری تلاش کرد تا سرکشی کنه و امپراطوری خودش رو راه بندازه، اون هم درست زیر دماغِ هری. هری احمق نبود و کل تیمش این رو می‌دونستند، پس اجازه داد تا برای 17 ماه اون فرد کارش رو پیش ببره. تروی هیچ ایده‌ای نداشت که هری و افرادش اون رو زیر نظر دارند پس هری و افرادش کل تیم 57 نفره تروی رو همون روز توی یه حمله کشتند. با این حال، تروی یه جوری فرار کرد و مقدار زیادی پول از هری دزدید، و هری می‌تونست بفهمه که تروی چیزی که براش برنامه ریخته بود رو به دست آورده.

با این حال، چیزی که اون‌ها انتظارش رو نداشتند این بود که پسر تروی رو، کتک خورده و رها شده، پشتِ ماشین قدیمی تروی پیدا کنند.

هری هر کاری که لازم بود انجام می‌داد تا تروی رو از جایی که مخفی شده بود بیرون بکشه و نابودش کنه و اگر این به این معنی بود که از بچه‌اش استفاده کنه، پس این کارو می‌کرد. هری خوب بازی نمی‌کرد و بی‌رحم بود و شهرتش این رو ثابت می‌کرد.

هری وارد آشپزخونه شد و به سمت زیرزمین رفت. در رو باز کرد و گوشه اتاق یه بچه رو دید، تقریبا سیزده ساله به نظر می‌رسید و کتک خورده بود، یه گونه کبود و لبی پاره. کوچک بود، خیلی ریزه میزه، با موهای لخت قهوه‌ای و چشم‌های آبیِ براق و واضحا ترسیده... افراد هری دست و پا و دهنش رو بسته بودن که دیدنش برای هری لذت‌بخش بود.

پسربچه کثیف بود و قطعا نیاز به یه حموم داشت. زانوهاش رو توی سینه‌اش جمع کرده و نفسش به سختی بیرون می‌اومد. دیدن اون بچه‌ی ترسیده، به دلایلی، دلش رو به درد آورد. احساساتش رو به سرعت کنار زد، به سمتش رفت و باعث شد پسر ناله‌ای کنه که بخاطر بسته بودن دهنش، کاملا مبهم بود. درو و اسکات طبق معمول کنار در ایستادند و بچه‌ی بیچاره در حد مرگ از دیدنِ هر سه تاشون ترسیده بود.

هری به سمت پسر خم شد و یه چاقو از جیبش بیرون آورد که باعث شد چشم‌های پسر گرد بشه، پوزخندی زد و دهن پسر رو باز کرد. "اسمت؟" هری با جدیت پرسید."لو... لویی." پسر لرزون جواب داد و مرد بخاطر لکنتش پوزخندی زد. "و تو چند سالته لویی؟" هری پرسید، اسمش خیلی نرم توی دهنش می‌چرخید. "هفده سالمه." لویی زمزمه کرد. هری یه ابروش رو بالا انداخت. پسر کوچک بود و اونقدرها سنش زیاد به نظر نمی‌رسید، هری فکر می‌کرد کم سن‌تر باشه.

"می‌دونی چرا اینجایی؟" هری پرسید و لویی سرش رو تکون داد."نه؟ مطمئنی؟" هری با ملایمت پرسید.

"من... من... بخاطر اینکه پدرم یه عوضیه؟" لویی پرسید، معصومیتش باعث شد هری احساس گناه کنه، یه احساس گناه کوچولو که خیلی باهاش غریبه بود. اون حس رو کنار زده و نیشخندی زد. "هوممم، قسمتیش بخاطر اونه." هری گفت و بعد پرسید. "می‌دونی من کی‌ام؟"

"نه آقا." لویی صادقانه جواب داد و هری واقعا سورپرایز شد. شاید تروی یه کار درست انجام داده و اون اینه که پسرش رو از دنیای زیرینِ به فاک رفته، دور نگه داشته. "جالبه." به آرومی زمزمه کرد. "چرا امروز جلوی انبار بودی؟"

"من- پدرم امروز موقع بازی فوتبال اومد دنبالم و بهم گفت که باید جلوی انبار توقف کنیم تا بره یه چیزی رو برداره و بعد من رو توی ماشین ول کرد." لویی آروم گفت، تازه اون موقع بود که هری متوجه یونیفرم فوتبال و کفش‌های ورزشی پسر شد. "چطور صدمه دیدی؟" هری پرسید.

"پدرم... آم- بعضی اوقات کنترلش رو از دست میده، اون میگه بخاطر اینکه بی‌مصرف و گی‌ام لیاقتش رو دارم... اما اون دوستم داره، این‌ها فقط بخاطر خوبی خودمه." لویی توضیح داد و هری می‌تونست آسیب دیدگی رو توی چشم‌های پسر ببینه. به دلایلی، این براش دردناک بود. پنج دقیقه با این پسر، که از نزدیک واقعا خوشگل بود، باعث شد هری بخواد بهش آسون بگیره، به دلایل متعددی می‌خواست ازش محافظت کنه.

"پدر تو یه دروغگو، یه خائن، یه دزد و یه مرد شیطانیه لویی. اون ازم دزدی کرد و از پشت بهم خنجر زد. تو اینجایی چون اون از شهر فرار کرده. تو اینجایی تا اون رو برگردونی، متوجه‌ای؟"

لویی فقط بهش نگاه کرد، اشک توی چشم‌های معصومش جمع شده بود. "بابای من یه بانکداره، شما صاحب بانکین؟" لویی معصومانه پرسید و هری پوزخند زد. "یه چیزی مثل اون، کاب*."

اون‌ها برای چند ثانیه به هم خیره شدند. هری با دقت به لویی نگاه می‌کرد. "قراره من رو بکشین؟" لویی زمزمه کرد. هری به صورت پسر و ویژگی‌های زیباش نگاه کرد. مژه‌های بلندش، چشم‌های آبی درشتش و لب‌های صورتیش. "من قرار نیست بهت آسیب برسونم، البته اگه دلیلی براش بهم ندی. پدرت یه هفته وقت داره تا برگرده قبل از اینکه اخلاق خوبم رو کنار بذارم. همه چی به اون بستگی داره." هری گفت و وقتی از جا بلند شد، قطرات اشک روی صورت لویی خط انداختند.

"بازش کنید، تمیزش کنید، چند تا از لباس‌های جکس رو بهش بپوشونید، بهش غذا بدید و بعد پیش من بیاریدش." هری رو به درو و اسکات گفت و هر دو در جواب سر تکون دادند."حتما رئیس."

"بهش آسیبی نرسونید!" هری با جدیت گفت و باعث شد درو و اسکات پر سوال بهش نگاه کنند. هری نگاهشون رو نادیده گرفت و اتاق رو ترک کرد. درو و اسکات به سمت لویی، که هنوز داشت گریه می‌کرد، برگشتند.

"زود باش بچه!" درو، همون‌طور که لویی رو بالا می‌کشید تا از زمین بلندش کنه، گفت. لویی آروم و با میل خودش باهاشون رفت. اون به یه خونه واقعا گران قیمت و بعد از اون به طبقه بالا و یه سرویس بهداشتی تمیز و لوکس برده شد. اسکات رفت تا برای لویی لباس پیدا کنه و درو دست‌های لویی رو باز کرد. "بهت یکم فضای شخصی میدیم. توی حمام از هر چیزی که می‌خوای استفاده کن، موهات رو هم بشور. ما درست پشت در ایستادیم و اگر حتی یه حرکت اشتباه انجام بدی، باور کن دلت نمی‌خواد بدونی چه اتفاقی میافته."

لویی آب دهنش رو به سختی قورت داد و سرش تکون داد، اسکات برگشت و چند تا لباس روی قفسه گذاشت."بیست دقیقه وقت داری!" اسکات گفت و هر دوشون از حمام بیرون رفتند.

قفسه سینه لویی فشرده شد. به سمت آیینه برگشت و دید که چقدر بد به نظر میرسه. چونه و گونه‌اش با یه کبودی بزرگ و وحشتناک پوشانده شده بود، لب پایین و همین‌طور ابروی راستش هم یه زخم باز داشتند.

لویی همیشه می‌دونست که پدرش بی‌مسئولیته. مادرش وقتی که خیلی بچه بود، مرد و پدرش از اون موقع بزرگش کرد اما اون مرد هیچ‌وقت کنارش نبود و وقتی هم که بود، مطمئن می‌شد که با لویی مثل یه تیکه آشغال رفتار کنه و حالا اون باید تقاص اشتباه پدرش رو پس می‌داد.

زیر دوش رفت و بدنش، موهاش و دندون‌هاش رو تمیز کرد. کارش که تموم شد، لباس پوشید. یه شلوار راحتی آبی و یه ژاکت سفید که روی قفسه گذاشته شده بود. خیلی براش بزرگ بودند و گشادی ژاکت باعث شده بود ترقوه‌های ظریفش مشخص باشن.

در حمام رو باز کرد و اسکات و درو، همون‌طور که گفته بودند، کنار در ایستاده بودند. اون‌ها به طبقه پایین راهنماییش کردند و به آشپزخونه بردنش، جایی که با چهار مرد دیگه ملاقات کرد. اون‌ها همشون بزرگ، عضلانی، خوشتیپ و همین‌طور ترسناک بودند و وقتی که لویی وارد آشپزخونه شد نگاه سردی بهش انداختند.

"لویی، این‌ها جورج، اندی، ادوارد و جکس هستن." اسکات اون‌ها رو معرفی کرد. جکس از بقیه کوچیک‌تر بود، به همین خاطر لویی فهمید که چرا لباس‌های اون مرد رو بهش دادند اما در هر حال، در مقایسه با لویی واقعا بزرگ‌تر بود. "هری گفت حتی انگشتتون رو هم بهش نزنید!" درو رو به بقیه گفت و اون‌ها هم در جواب غرغر کردند و سر کار خودشون برگشتند. "هری خواست که بهت غذا بدیم. خب، چی می‌خوای؟" اسکات پرسید.
"من... گشنه‌ام نیست." لویی رو بهش گفت.

"بچه، سختش نکن. هری به ما دستور داد بهت غذا بدیم پس پیشنهاد می‌کنم انجامش بدی."

"گفتم که... گشنه‌ام نیست." لویی دوباره گفت. اون خیلی به غذا خوردن عادت نداشت. پدرش به سختی براش چیزی تهیه می‌کرد پس حتی اگر می‌خواست هم نمی‌تونست غذا بخوره. معده‌اش انگار گره خورده بود. می‌تونست حتی تا هفت روز دوام بیاره."اووووه، ما یه کوچولوی لجباز اینجا داریم." جورج پوزخند زد."تو قراره بمیری بچه!" ادوارد با خنده گفت.

درو آهی کشید و بازوی لویی رو محکم گرفت، اون همین الانش هم کبودی‌هایی رو بخاطر پدرش داشت پس وقتی درو اون رو تا طبقه بالا پشت سر خودش می‌کشوند، از روی درد هیسی کشید. اون‌ها به طبقه سوم رفتند، جایی که یه سالن بزرگ به طرز باشکوهی فرش شده بود. فرش تا راهرو ادامه داشت، جایی که سه اتاق دیده می‌شد. یکیشون اتاق کار بود -لویی وقتی از کنارش رد شدند متوجه‌اش شد- اون یکی هم اتاق خواب بود و یه اتاق دیگه هم آخر راهرو بود که دو تا در بزرگ سیاه داشت که بسته بودند. درو تقه‌ای به در زد و لویی تلاش کرد تا بازوش رو از دست مرد بیرون بکشه.

هری در رو باز کرد. لباسش رو با یه ژاکت خاکستری و یه تیشرت آبی عوض کرده بود. واقعا عالی به نظر می‌رسید و لویی با خودش فکر کرد که اون مرد واقعا جذابه... ترسناک اما جذاب.

"پسره غذا نمی‌خوره." درو رو به هری که نگاهش به‌ لویی بود که پشت سر درو داشت تقلا می‌‌کرد، اعلام کرد. "از اینجا به بعد خودم بهش رسیدگی می‌کنم." هری به درو گفت.

درو لویی رو به دست هری داد و اون هم بازوش رو محکم گرفت، پس واقعا نمی‌تونست ازشون فرار کنه. هری اون رو داخل اتاق برد، در رو قفل کرد و بعد دستش رو رها کرد. "غذا نخوردن هیچ کمکی بهت نمی‌کنه." هری رو بهش گفت. "فقط گشنه‌ام نیست." لویی آروم گفت و مرد آهی کشید.

هری به سمت یه قفسه بلند با چوب تیره رنگ که گوشه اتاق بود، رفت. اتاق خواب مرد بزرگ بود، با یه تخت کینگ سایز که قسمت بزرگی از کف رو اشغال کرده و یه پنجره از سقف تا کف. پرده تیره رنگ تا نیمه کشیده شده بود، پس اتاق یکم تاریک بود. لویی متوجه یه تلویزیون بزرگ روی دیوار شد که کنار ورودیِ سرویس بهداشتی قرار داشت و یه ورودی برای کمد لباس هم سمت راست اتاق بود.

هری به لویی اشاره کرد. "دنبالم بیا!" و لویی هم انجامش داد. هری اون رو به سمت سرویسی که دیوارهاش با سنگ سفید پوشیده شده بودند، هدایت کرد. مرد، لویی رو بدون زحمت بلند کرد و روی صندلی کنار سینک نشوند. لویی بخاطر درد دنده‌هاش هیسی کشید اما هری نادیده‌اش گرفت. بعد از اون مایع ضدعفونی کننده، آب گرم و دستمال تمیزی آورد و شروع به پاک کردن زخم ابرو و لب لویی کرد و روی اون‌ها پماد آنتی‌بیوتیک گذاشت.

مرد حینی که مشغول کار بود کاملا سکوت کرده بود و چون به لویی نزدیک بود، پسر می‌تونست ببینه که هری واقعا چقدر خوشگله. ابروهاش بخاطر تمرکز، حالت اخم داشتند. لویی می‌تونست احساس کنه که هری خشن و سرده و برای هرکسی که اطرافشه، تهدیدآمیزه. لویی می‌دونست که اون مرد قدرتمنده و اگر بخواد می‌تونه خیلی جدی بهش آسیب بزنه.

"بهم زل زدی." هری غر زد. "متاسفم..." لویی زمزمه کرد و هری سراغ تمیز کردن زخم‌هاش برگشت و پسر هم ساکت باقی موند، بخاطر ملایمت هری شوکه بود.

"حالا بالاخره غذا می‌خوری؟" هری وقتی که بالاخره کارش تموم شد، پرسید و لویی شونه‌ای بالا انداخت. "جسور بودن تو رو به جایی نمی‌رسونه. اگر بتونی بهم نشون بدی که می‌تونم بهت اعتماد کنم، اجازه میدم آزادانه اطراف خونه بگردی... اگر نه، انتخاب دیگه‌ای ندارم جز اینکه ببندمت."

"اینکه نمی‌خوام غذا بخورم به این معنیه که نمی‌تونی بهم اعتماد کنی؟" لویی پرسید و هری پوزخندی زد."نه، به این معنیه که تو یه دردِ توی باسنِ لجبازی." هری گفت و لویی از زیرِ مژه‌هاش بهش نگاه کرد.

"پدرم قرار نیست از جایی که قایم شده بیرون بیاد. قرار نیست بهت پولت رو پس بده. اون به من اهمیتی نمیده." لویی زمزمه کرد و هری با جدیت بهش نگاه کرد."حالا می‌بینیم... من می‌تونم خیلی متقاعد کننده باشم عزیزم." هری با لحن خطرناکی گفت. "لطفا... لطفا بهم آسیب نزن!" لویی به آرومی زمزمه کرد. هری آهی کشید و به پسر نگاه کرد."زود باش، وقت شامه. می‌تونی با ما شام بخوری و بعد من تو رو به اتاقت می‌برم." لویی از روی صندلی پایین پرید و هری رو تا پایین راه پله و سالن غذاخوری دنبال کرد.

هر شش مرد دور میز نشسته بودند، غذا آماده روی میز قرار داشت اما کسی بهش دست نمی‌زد. درو اومدن هری رو دید و یه صندلی اضافه برای لویی، کنار صندلی هری گذاشت. اون مرد یه بشقاب دیگه به همراه کارد و چنگال هم روی میز قرار داد. "عصر بخیر پسرا!" هری گفت.

بقیه یک صدا جوابش رو دادند و به محض اینکه هری نشست، همه مشغول شدند. مرغ بریان و سبزیجات روی میز بود و لویی واقعا انتظار نداشت اون‌ها اینقدر سالم غذا بخورن. همشون بشقابشون رو پر کردند و لویی فقط ساکت روی صندلیش نشسته بود تا وقتی که هری بشقابش رو برداشت و براش غذا کشید و اون رو سرجاش برگردوند. "بخور." هری دستور داد. "گشنه‌ام نیست."

"هری نپرسید که گرسنه هستی یا نه، اون ازت خواست تا غذا بخوری." اسکات با جدیت پسر رو خطاب قرار داد.

هری به لویی نگاه کرد و لویی تصمیم گرفت تا فقط راضی نگه‌شون داره پس چنگالش رو برداشت و مشغول بازی با غذاش شد، آرنجش رو روی میز گذاشته و سرش رو به دستش تکیه داد. مشخصا نگاه هری و پسرها روش بود. چیزی نخورد فقط غذاش رو زیر و رو کرد و توی افکارش غرق شد.

"خیلی‌خب، دیگه کافیه!" صدای هری متوقفش کرد. مرد کارد و چنگالش رو توی بشقابش انداخت و بازوی لویی رو گرفت و بلندش کرد. "اگر می‌خوای با من با بی‌احترامی رفتار کنی، بهت نشون میدم چه اتفاقی می‌تونه بیافته." هری گفت و لویی رو از پشت میز کنار کشید. لویی وحشت کرد. نگاهش رو اطراف اتاق می‌چرخوند و در تلاش بود تا راه فراری پیدا کنه. نگاهش به در ورودی افتاد و به سختی تقلا کرد تا هری رهاش کنه. هری محکم‌تر دستش رو گرفت اما لویی مقابلش چرخید و غافلگیرش کرد. لگدی به ساق پای مرد زد و باعث شد تا هری ولش کنه.

لویی به سرعت دوید، به سمت در ورودی رفت و بازش کرد. می‌تونست ناسزا گفتن هری و صدای فریاد بقیه رو بشنوه اما به عقب برنگشت و در عوض تا جایی که می‌تونست سریع به سمت در پارکینگ دوید. یه نفر گرفتش و هر دو روی زمین افتادند اما لویی خودش رو آزاد کرد. افتادنش درد بدی داشت اما نمی‌تونست الان نگرانش باشه. دوباره بلند شد و به دویدنش ادامه داد. نزدیک در خروجی بود که دستی دور کمرش پیچید و توی هوا بلندش کرد.

"گرفتمت!" صدای پر تمسخر اسکات رو شنید. "بذار برم!" لویی داد زد و تا جایی که ممکن بود در برابر اسکات تقلا کرد اما پسر خیلی کوچک بود و اسکات بی‌دردسر نگه‌اش داشته بود. به سمت در ورودی ساختمان برگردونده شد، جایی که بقیه پسرها ایستاده بودند و پوزخندی روی لبشون بود. اسکات اون رو به سالن اصلی، جایی که هری با چشم‌های تاریک و سردش دست به کمر ایستاده بود، برگردوند.

لویی روی زمین گذاشته شد اما اسکات بازوهاش رو محکم گرفت تا نتونه تکون بخوره. لویی به شدت نفس نفس می‌زد.

"خب اون واقعا یه حرکت شجاعانه بود، عزیزم." هری با لحن تاریکی گفت و لویی به شدت ترسیده بود. مرد توی اون لحظه خیلی شیطانی به نظر می‌رسید.

"می‌خواستم با احترام باهات رفتار کنم و بهت اجازه بدم تا حدودی آزادانه اینجا زندگی کنی چون تو مقصر نبودی... اما بهم بی‌احترامی کردی، مگه نه؟" هری گفت اما لویی جوابی نداد. "پسرا!" هری بشکنی زد.

ادوارد و درو با طناب و چند تا وسیله برای بستن دهنش اومدند. لویی وقتی که داشتند دست‌هاش رو خیلی محکم مقابل بدنش می‌بستند تا جایی که می‌تونست تلاش کرد تا خودش رو آزاد کنه. اون مردها دهنش رو خیلی محکم و آزاردهنده بستند. اشک‌هاش روی صورتش سر خوردند اما لویی ساکت باقی موند.

"ببریدش زیرزمین!" هری دستور داد و بقیه، لویی رو که در حال تلاش بود، بلند کردند و به اون زیرزمین سرد بردند. وقتی که اون رو روی زمین گذاشتند، اسکات رو به روش زانو زد. "فقط محض اطلاعت، هیچ‌کدوم از ما هیچ‌وقت هری رو این‌قدر ملایم و.... مراقب یه نفر ندیده بودیم. خرابش کردی بچه. تنها کاری که باید می‌کردی این بود که غذات رو بخوری اما کاری کردی که برای بقیه هفته اینجا بمونی، جایی که معمولا گروگان‌ها می‌مونن." اسکات با هم‌دردی گفت و لویی ناله‌ای کرد وقتی اسکات دست‌هاش رو به لوله بست و اتاق رو ترک کرد. لویی توی زیرزمین سرد و تاریک رها شد و خودش رو توی یه خواب ناآروم غرق کرد.

______
*CUB: به معنی بچه شیر، توله.
*بعد از ویرایش شدن بوک، همون کاب/لیتل کاب نوشته شده*

****
~آیدا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top