کیک پنج
"اوه، کپ قشنگی داری"
اشتون به لوک گفت و لوک لبخند زد
"اینو ندیده بودم"
اش گفت
لوک و اشتون تو راه دانشگاه بودن. بعد از یه هفته لوک عزمش رو جزم کرد تا اون کپ رو بذاره سرش...همون کپی که کلوم کیوته بهش داده بود
"حالت چطوره؟"
اشتون پرسید و لوک سرشو تکون داد تا بگه خیلی خوبه ولی...
نمیدونست چرا قلبش توی دهنش میزنه!
کلوم مدل موهاشو عوض کرده بود و این خیلی بهترش کرده بود
میدونین اون خوب بود...بهتر شده بود
اوهوم
"خب کلاسات امروز زودتر از من تموم میشه لوکاس، باید یه ساعت منتظرم بمونی"
اشتون گفت و لوک سرشو تکون داد
اون به چیزی بدتر از اشتون مبتلا شده بود...ولی اون یه فرشته بود و فرشته ها....
دیر متوجه میشن
وقتی لوک و اشتون وارد دانشگاه شدن، اشتون پیشونی لوک رو بوسید و اونا از هم جدا شدن. هر کی یه چیزی به کپ لوک میگفت
"هی کپر"
"واو کپش..."
"اون خیلی هات تره"
اون حتی دوتا جیغ شنید
وقتی داشت به اینا گوش میکرد، صدای آشنایی شنید
"ه...هی"
لوک برگشت
و...
چشمای آبیش توی یه جفت چشم سیاه که با قسمتای کاراملی موهاش عجین شده بود قفل شد
"س...سلام...کَ...اررر...کلوم"
لوک گفت
اون دوباره حالش بد شده بود و فشارش داشت میافتاد
"حالت خوبه؟ رنگت خیلی پریده ست"
کلوم پرسید. لوک لبخند زد
"خوبم"
اون مختصر جواب داد. وای لوک خیلی دستپاچه ست!
"خب...کدوم کلاس قراره بری؟"
کلوم پرسید
"ما هیچ کدوم از کلاسامون یکی نیست"
لوک جواب داد
"اوه...کپت خیلی بهت میاد. فکر کنم هشتاد درصد پرطرفدار تر شدی، پـسـر!"
کلوم گفت و اون دوتا ریز ریز خندیدن
"سلام پسرم"
نایل بود
"اوه...آممم...نایلر معرفی میکنم...ک...کلو--"
کلوم حرف لوک رو قطع کرد
"چطوری نایلر عوضی؟"
اون گفت و اون دوتا زدن قدش
"توپ توپ کلوم کودنه"
نایل جواب داد و اونا خندیدن...لوک ولی مونده بود. چه طرز حرف زدنه؟
تمام دیوارهایی که پر از نقاشی کلوم کیوته بود خراب شدن و زلزله ی عظیمی تو دنیای خیالات لوک رخ داد
"تو این فضول رو میشناسی؟"
کلوم از لوک پرسید
"متاسفانه"
لوک مختصر و مفید جواب داد و باعث شد کلوم بترکه و اونقدر بخنده که قرمز شه
"خب...کلاس من و لوک این ساعت یکیه. بریم لوکاس...می بینیمت دیک هِد!"
نایل با شیت ترین لحن ممکن فریاد زد و لوک رو به سمت کلاسا هل داد
"زود باش...زیر پا نمون پسرم!"
نایل میگفت
آخر کار لوک عصبانی شد و وسط سالن ایستاد
"فاک اف هورن عوضی!"
لوک فریاد زد
اون ناراحت بود
ضعیف بود
و کلافه
"خب باشه بابا"
نایل با لحن حق به جانبی گفت که لوک رو بیشتر عصبی میکرد...عوضی بازی های نایلر تمام تصورات احمقانه ی لوک رو ازبین برده بود
اون روز هم تموم شد و بعد از کلاسا، لوک توی محوطه منتظر برادرش نشست
اون باز هم چمنا رو نگاه کرد...درختها رو...مجسمه ای که خشکش زده بود
همه و همه خیلی زیبا بودن
"لوک؟"
کلوم بود
لوک برگشت و یه لبخند زد. کلوم کنارش روی نیمکت نشست
"خیلی خوبه...هوا رو میگم"
کلوم نظر داد و لوک تاییدش کرد
"من...ما...یعنی من و تو..."
کلوم نمیتونست بگه
"من و تو میتونیم که...همو بعضی وقتا ببینیم؟ یعنی میگم میتونیم دوست باشیم؟"
کلوم پرسید درحالی که قرمز بود و داشت لباشو میجوید. لوک حلقه ی لبشو به دندون گرفت
"البته کلوم"
اون جواب داد و هردو به هم لبخند زدن. حالا سایه های صورتی رنگ خجالت به طور واضح روی گونه های لوک پیدا بود
بعد از یه ساعت حرف زدن لوک فهمید که چهارشنبه ها کلوم هم مثل اون کلاسش زود تموم میشه. پس برای همین لوک هفته ی پیش دیده بودتش
"کلوم تک فرزنده. اون با مامان و باباش زندگی میکنه و با پسر همسایشون خیلی جوره"
لوک داشت درمورد کلوم به اشتون توضیح میداد و جاهایی که احمقانه بود، اشتون میخندید
با وراجی های لوک به خونه رسیدن. البته لوک فقط سالی یک بار وراج میشه و اونم روز بعد از هالووینه
اشتون سرشو گرفته بود و ناله میکرد و لوک داشت با خنده به حرفاش ادامه میداد. اون میدونست اش داره ادا درمیاره
"اش، لوک، دوستتون"
خانم همینگز داد زد. لوک خاموش شد و دوتایی به سمتدر دوییدن
"هره!"
اشتون جیغ کشید و هری خندید
اونا هری رو کشیدن داخل...خانم همینگز چیزی نمیفهمید
"نمیام تو فقط اومدم یه امانتی بهتون بدم"
اون گفت و چند ثانیه بعد یه گربه ی کوچولو و ملوس دستش بود(بنده شخصا از گربه متنفرم. نمیترسم ولی متنفرم) اون خیلی ناز بود و داشت صداهای عجیب درمیاورد
"من ازتون میخوام اینو برام نگه دارین. اسمش فرانکِشتینه و لوی--"
اشتون حرفشو قطع کرد
"لویرا؟"
اون پرسید
اون یه اسم من درآوردی شبیه اسمای دخترونه درآورد تا اگه مادرِ اژدهاشون گوش وایستاد چیزی از گی بودن هری نفهمه
"آره همون...اون دوسش نداره...و نایلم که مثلا خونه داره وگرنه دائم خونه ی این و اونه"
"نه من رفته بودم چند روز پیش خونه بود"
لوک گفت
"حتما خواب بود؟"
هری پرسید و لوک سرشو تکون داد
فکش درد میکرد
پسرا خندیدن
"اصلا ناراحت نباش هری"
اشتون با لحن مهربون گفت و هری لبخند تشکرآمیزی زد
"خیلی ممنون"
اون گفت و فوری توضیح داد که با کدوم وسایل چی کار کنن و اون چی دوس داره
فرانک مثل بچه ش شده بود
و سخت بود که ازش جدا شه
ولی شد
و
لویی رو راضی نگهداشت
زندگی هری و لو مهمتر از گربه داری بود...اگر هری واقعا عاشق لو بود پس میبایست طوری مواظبش میبود که آب تو دلش تکون نخوره
اون هرگز فکرنکرد که لویی زیادی حساس شده، نه، به نظر هری لویی به محبت بیشتری احتیاج داشت
ای کاش مادر لوک و اشتون هم همین فکرها رو درباره ی لوک میکردن چون اون همین الانشم داشت میلرزید
هرچند وقتی خانم همینگز فرانکشتَین رو دید فوری بغلش کرد
لوک بازهم لرزید و اون روز با ترمیم دیوارهای خراب شده ی ذهنش گذشت
***ممنون
من اون ریدرای نامرئی رو میبینماااااااااا
یعنی خیلی سختتونه یه کلیک رو اون ستاره کنید؟
لدفا ووت و کامنت فراموش نشه
لیتا از حمایتات ممنونم پس این چپتر رو تقدیم تو میکنم
:xxxxx
مـریـلـا، بی اف افِ هلیــــــا***
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top