کیک دَه
لوک تو تختش غلت زد...امروز باید میرفت دانشگاه. اون بلند شد و خمیازه کشان به دستشویی رفت. بعد اینکه حاضر شد، حلقه ی لبشو برداشت و به طرف آشپزخونه رفت. مام مثل همیشه خوابه
وقتی لوک داشت میرفت به آشپزخونه، یه چیزی رو کاناپه دید...ایستاد. از پشت کاناپه بهش نزدیک شد. یه نفر روی کاناپه خوابه که یه کت بلند روی صورتشه
"ه...هی؟"
صدای لوک میلرزید. اون کمی ترسیده بود چون مامانش خواب بود و اشتون هم تو اتاقش داشت حتما حاضر میشد
اون روی کاناپه تکون خورد و لوک یه قدم به عقب برداشت. رنگش سفید شده بود و قلبش داشت تند تند میزد
"هی؟"
اینبار بلند تر گفت و اون آدم از جاش پرید
اون اشتونه!
"اش؟"
لوک تعجب کرده بود. اشتون دستی به صورتش کشید و موهاشو کنار زد. یه خمیازه کشید و به لوک لبخند زد
"هی!"
اون گفت
"اشتون! چرا اینجا خوابیدی؟"
لوک خیلی تعجب کرده بود چون اشتون اهل بار و مست کردن نبود و همیشه یه مسیحی واقعی بوده...مست کردن زیاد خیلی بده. اش بلند شد و کتشو از روی خودش برداشت. چون کُتش روش بود، لوک نتونست بشناستش
"چیزی شده اش؟"
لوک پرسید.
"نه...من میرسونمت ولی حوصله ی کلاسا رو ندارم. برگشتنی میام دنبالت"
اشتون توضیح کوتاهی داد و لوک سرشو تکون داد. اون میدونست که اشتون لطف بزرگی بهش میکنه چون خودش خیلی مریض به نظر میرسید. لوک دیگه سوالی نپرسید و حلقه ی لبشو انداخت
"کلوم خیلی پسر خوبیه"
اشتون گفت. اون نمی خواست لوک چیزی بفهمه با این که خودش احتیاج داشت خالی شه
"اون پرفکته"
لوک لبخند زد. اون واقعا از کلوم خوشش می اومد. وقتی کمی عاشق اشتون شده بود، فکر میکرد هیچ کس برای اون بهتر از اش نیست، ولی الان میبینه که اشتون رو به کلی فراموش کرده
"این خیلی خوبه...تو خیلی وقت بود دوست جدیدی نداشتی"
اشتون لبخند زد و پیچید جلوی در دانشگاه. لوک لبخند دندون نمایی زد...گردن اش رو بوسید و اونو درحال خنده تنها گذاشت. وقتی لوک وارد دانشگاه شد، خیلی از سرها به طرفش برگشتن...ولی اون توجهی نکرد
واقعا که!
انگار نه انگار اینجا دانشگاهه...بیشتر مثل دبیرستانه
فقط کمدای فلزی با شماره هاشون کمن!
لوک پوزخندی به افکارش زد و وارد سالن شد. اون به موقع رسیده بود چون کلوم روبروش بود. اون داشت با یه پسر عجیب غریب ایمو حرف میزد
"خب آره...معماری اینجا میتونه سوژه ی خوبی برای رشته ت باشه!"
کلوم گفت و ابروهاشو داد بالا. پسر که موهای صورتی چرک کم رنگ داشت، بامزه خندید
"آم، هی!"
لوک زد به شونه ی کلوم. کلوم برگشت.
"هیییییییی!"
کلوم گفت و یه لبخند بزرگ زد. لوک به پسر ایمو نگاه کرد و دستشو برد جلو
"سلام...من لوک هستم...همینگز"
"مایکل. مایکل کلیفورد"
اون پسر خیلی مهربونی بود.
"من اومدم اینجا برای پایان نامه م اطلاعات جمع کنم ولی..."
مایکل نصفه حرف زد. چشم های لوک گرد بودن.
"آممم...من بیشتر با تیم های ورزشیتون کار دارم چون رشته م یه جورایی پزشکیه. من دنبال مربیاتون میگردم ولی انگار این دوستتون گیر داده به معماری دانشگاهتون!"
مایکل توضیح داد و لوک خندید
"آخه پزشکی چه ربطی به معماری داره؟"
لوک پرسید...اون به روی خودش نیاورد که مادر اژدهاش گفته نباید نزدیک مایکل بشه.
"معماری بهتره!"
کلوم با لجبازی جواب داد. مایکل خندید...با این که خیلی نگران بود. نگران بهترین دوستش و زندگی اون...نگران زین و لیم.
"لوک...تو منو پیش مربیاتون میبری؟"
مایک خواهش کرد
"البته. تا کلاسا یه پونزده دیقه ای مونده"
لوک با لبخند جواب داد و اون سه تا به راه افتادن
"گفتی لوک همینگز...هاه؟"
مایکل پرسید و لوک سرشو تکون داد. خیلی عجیبه که اسم لوک برای مایکل آشناست
"ولی من میگم معماری بهتره!"
کلوم لباشو غنچه کرد و لوک خندید.
"هی لوکاس!"
یک نفر لوک رو صدا زد و لوک برگشت. با دیدن پسر سیاهپوست قلب لوک ایستاد. دیگه چی می خواد؟
"چ...چیه؟"
"می بینم که داش(داداش) بوزورگتر برا ما میرفستی(می فرستی)!"
چشمای لوک گرد شد. مایکل اخم کرد و کلوم لبشو به دندون گرفت
"اش؟"
لوک ناباورانه پرسید
"آره...این جوجه م بود. شل و پل شدن داش بوزورگه رو دید، الان نوبت کوشیکه س!"
جف، پسر قلدر سیاهپوست گفت و یقه ی لوک رو چسبید. همه به اون دوتا نگاه میکردن...لوک پسر محبوب و مشهور دانشگاه بود. اگه از این غول کتک می خورد و حالش بد میشد، آبروش میرفت
پس تمام نیروشو جمع کرد تا نلرزه
تو میتونی لوک...میدونم که میتونی!
اش همیشه اینو بهش می گفت
"داری چه غلطی می کنی؟"
مایکل با اخمش خیلی ترسناک شده بود...بر عکس درونش، اون الان خیلی شیطانی به نظر می اومد
"یا مسیح..."
جف ترسیده بود. اون لوک رو پرت کرد و از اونا دور شد
اوه!
اون از مایکل میترسید...واو!
همه با تعجب به مایکل نگاه می کردن که اون چشمای آبیشو به سمتشون برگردوند. اونا همه سرشونو زیر انداختن تا برن
"بی عرضه ها! یکی اون یکی رو بزنه لت و پار کنه شما همینطوری وایمیستین تماشا؟"
مایکل عصبی بود...خب این برخلاف قوانین خودش بود. اون دست لوک رو که سرد سرد بود گرفت و بلندش کرد. اونا به سمت دفتر استاد ها رفتن
"من معذرت می خوام"
لوک گفت. مایکل لبخند زد و یه بار دیگه نشون داد که چقدر مهربون و خوبه
"کاری نکردم"
مایکل جواب داد
*****************************************
لوک از کلاس بیرون اومد چون تعطیل شده بود. خیلی عالی بود که کسی از بچه های دوست مامانش اون و مایکل کلیفورد رو باهم ندیده بودن
اگر میدیدن فوری می اومدن سمت لوک و ازش باج می گرفتن
لوک میدونست نباید درمورد زین و لیم یا نایل حرفی بزنه چون مایک می فهمید که اون همون لوکه و این بد میشد...چون لوک خودشو معرفی نکرده
کلوم به طرف لوک اومد
"هی!"
"های!"
"خب میبینمت...فردا میای دیگه؟"
"اوه نه کلوم صبر کن!"
لوک بازوی کلم رو گرفت و کلوم سرخ شد...بدنش خیلی گرمتر شد پس بازوشو از بین دستای لوک کشید بیرون
"بله؟"
کلوم جواب داد
"آممم...اشتون...اون با قلدره دعوا کرده؟"
لوک نگران پرسید
وقتی کلوم ناچاراً برای لوک توضیح داد چی شده بود، لوک کنار دیوار نشست...حالش بد شده بود
"لوک خوبی؟ من...من متاسفم واقعا هیچ کاری نمی تونستم بکنم"
کلوم خودشو توجیه کرد. لوک سرشو به دیوار تکیه داد و بریده بریده نفس کشید
"چند تا؟"
لوک پرسید
"چی؟"
"بخیه...ها"
"پ...پنج تا"
کلوم لرزید و دستاشو بغل کرد
"وای خدای من!"
لوک گفت و دستشو گذاشت روی دهنش...اون واقعا لیاقت اینو نداشت که اشتون بخاطرش بخیه برداره. این واقعا برای لوک نگران کننده بود...و ناراحت کننده
"من یه...یه احمقم"
لوک زد زیر گریه...ولی اشکاش خیلی کمتر شده بودن
"من یه بی عرضه م...یه عوضی!"
لوک واقعا ناراحت بود
"لوک...کافیه. منو ببین!"
کلوم دستای لوک رو گرفت و جلوش زانو زد
"اون خیلی دوستت داره...تو برادر کوچیکتری اونم برای خودش وظیفه میدونه که ازت محافظت کنه...تو نباید به هیچ وجه خودتو سرزنش کنی"
کلوم خیلی آروم حرف میزد و این باعث شد لوک هم آروم شه...کلوم چشمای خیس لوک رو پاک کرد و یه بوسه روی گونه ش گذاشت
امیدوار بود این کارش لوک رو ناراحت نکنه ولی به خودش که خیلی خوش گذشت
:)
بماند که جفتشونم قرمز شدن و سراشونو انداختن پایین...لوک اصلا انتظار نداشت
ولی حس جدیدی نبود...اصلا! لوک میدونست که قبلا این حسو تجربه کرده. اون مطمئنه
"پسرا؟"
اش بود. اوه حتما لوک دیر کرده و اش اومده دنبالش
"اشتون!"
"هی!"
"پاشید بریم...کلوم مادرتو دیدم بهش گفتم میای خونه ی ما"
اشتون دستور داد
"چی؟ اوه نه"
کلوم مخالفت کرد
"لوک چی شده؟ کلوم پاشو کمکش کن بریم خونه ما. مام رفته خونه ی دوستش"
اشتون همینطور یکریز داشت از این در و اون در می گفت. لوک و کلوم به اون خندیدن و اشتون هم همراهیشون کرد
خیلی خوبه که اونا باهمن و خوشحالن
البته این خوشحالی تا زمانی ادامه داره که لوک بفهمه سر زین و لیم چی اومده
اونموقع افتضاح میشه...زندگیشون خیلی بد میشه چون لوک الان ضعیف تر، شکننده تر، حساس تر و احمق تره
اوف
این بده
***خب حرفی ندارم
ممنون که همراهیم می کنین...خیلی متشکرم
دوستتون دارم...
ووت و کامنت هم بد نیست بذارین ولی بازم خود دانید
:)
مـریـلـا دوست هلیـــــآ***
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top