لری اس. یازده

هری سراسیمه از خونه بیرون اومد...اون خیلی دستپاچه س

"صبر کن هز!"

لویی داد زد و به دنبال هری دوید بیرون

"زنگ زدن...می فهمی یعنی چی؟"

هری گفت و خودشو تو ماشین پرت کرد. لویی به هول بودن هری خندید

"زود باش لوووووووووو"

هری داد زد و لویی خنده کنان سوار ماشین شد. اون به سمت یتیم خانه ای که ازش بهشون زنگ زده بودن روند. هری داشت لبخند میزد وقتی لویی جلوی در نوان خانه پارک کرد

"اوه یا مسیح...رسیدیم...رسیییییدییییمممم!"

هری گفت...اون بعضی وقتا خیلی بیش از اندازه هیجان زده میشه. لویی دوباره خندید...اون دست هزاشو گرفت و روی حلقه شو بوسید

"یه کم آرومتر بیبی"

"باشه خیلی خب!"

هری جواب داد...ولی آرومتر. اونا وارد ساختمون شدن

*************

پسر کوچولو که موهای فر داشت به هری نگاه کرد. هری دلش برای اون بچه ضعف کرد...برای چشمای آبیش که به اون زل زده بودن

"هی...چطوری؟"

هری میخواست بچه به حرف بیاد

"خوبم"

اون آروم گفت. لویی لبخند زد

"عزیزم به پدرات سلام بده آخه!"

زن خپلی که اونجا بود به پسر دستور داد. پسر کمی جلوتر رفت

"سلام ددی...من لیمم"

"چی؟"

اون دوتا با هم پرسیدن

"لیم؟"

"اوه هولی شی--"

"شششششش"

هری حرف لویی رو قطع کرد. اون یه لبخند شرمسار زد

"فکر نکنم به توافق برسیم"

هری گفت و گونه ی پسر رو بوسید

"میتونیم یه چیز دیگه صداش کنیم"

لویی مخالفت کرد و هری متعجب شد...لویی کسی بود که سر یه بچه هری رو تا سر حد شکستن برده بود و حالا داشت هری رو متقاعد میکرد تا پسر رو بردارن

"چند سالته بیبی بوی؟"

هری پرسید

"شیش"

پسر زمزمه کرد

"تو...آمممم...دوست داری اسمت چی باشه؟"

لویی با خوش رویی پرسید تا به زن خپل بفهمونه اونا بچه رو میخوان. زن لبخند زشتی زد

"من میرم وسایلشو بیارم"

اون خوشحال بود

"خب نگفتی؟"

لویی پرسید بعد از این که زن اونا رو ترک کرد

"اَبِل"

پسر کوچولو جواب داد

"معنیش چیه؟"

هری پرسید

"نفس کشیدن"

پسر گفت

"خب...اَبِل...دوست داری که...آممم...برگردی خونه؟"

لویی پرسید

"اوهوم"

"خب برمیگردی؟ با من و ددی هری؟"

لویی پرسید

"من دلم برات تنگ شده بود دد"

اَبِل گفت و خودشو تو اغوش لویی انداخت...کم مونده بود اشک هری دربیاد. پسر کمی گریه کرد تا زن خپله وسایلاشو آورد

"اَبل...بیا بریم"

هری گفت و دست اَبِل رو گرفت. لویی هم بعد از اینکه کارای اَبِل یا به عبارتی لیم کوچولو رو انجام داد، اومد و سوار ماشین شد

اونا با هم راه افتادن...

"میخوای کجا بریم؟ پارک؟ شهربازی؟ رستوران؟ کجا؟"

هری پرسید...اون خیلی خوشحال بود. رنگ چشمای اَبِل عین عین عین رنگ چشمای لوک بود...موهاش هم فرهای باز داشت. موهاشم مثل اشتون بود!

هری به فکراش خندید و به لویی هم گفت که چی فکر میکنه

لویی موافقت کرد ولی اَبِل هنوز جواب نداده بود

"خونه"

اون گفت...هری احساس کرد که یه بچه ی خاص نصیبش شده...نصیبشون شده البته! اَبِل خیلی خاصه!

"هرطور تو بخوای نفس!"

هری گفت و لویی اخم کرد

"اهم اهم...نمی خوام اسم اینم بذارم فرنکشتین!"

لویی گفت و هری خندید. اوف! حیف که لویی داره رانندگی میکنه!

"میدونی که بعد این باید خودتو کنترل کنی؟"

لویی با تای ابروی بالا پریده پرسید...اوه اون خیلی اعتماد به نفسش زیاده!

"اوه آره! اون یه گربه نیست!"

هری جواب داد و اونا خندیدن

"میدونستی اَبِل...که ما یه گربه داشتیم؟"

هری میخواست اَبِل حرف بزنه

"نه"

"اوه اون خیلی خنگ و لوس بود...خیلی هم مزخرف بود"

لویی توصیفش کرد

"لو! اون فقط خنگ بود!"

هری اعتراض کرد

"منم یه همستر خنگ داشتم"

اَبِل گفت

"ولی اون مُرد"

اون گفت

"هی صبر کن! اَبِل دوست داری ما رو چی صدا کنی؟ من هریم و این لوییه"

هری گفت که انگار یه چیزی به یادش اومده باشه

"هری...ددی لویی"

اَبِل جواب داد...هری کمی دلگیر شد ولی لویی لبخند مهربونی زد

"میتونی ددی هری صداش کنی"

لویی گفت

"نه!"

اَبِل جواب داد

"اون شبیه ددی ها نیست"

اَبِل گفت...هری نفس عمیقی کشید...اون عطش اینو داشت که یکی باشه ددی یا دد یا هر کوفتی رو که معنی 'پدر' بده صداش کنن...ولی الان...

"باشه...خیلی خب"

هری زمزمه کرد. اونا به جلوی در خونه شون رسیدن و ماشین نایلو دیدن. اوه اون حتما از زین و لیم شنیده که از نوان خانه بهشون زنگ زده ن

اونا وارد خونه شدن و اَبِل رو راهنمایی کردن. اَبِل خیلی نجیب و آروم داخل خونه جدیدش قدم گذاشت

"هی! سلام...ما اومدیییییییم!"

هری بلند گفت. بعد لحظاتی که هری داشت کتشو درمیاورد و اَبِل و لویی روی راحتیا مینشستن، تالاپ تالاپ قدمایی از طبقه ی بالا به طبقه ی پایین اومد

"خداااااااااااااااااااای مننننننننننننننننننننننننننننن"

نایل بود که داد میزد

"لی بیا ببین یه فرشته کوچولو اینجاسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس"

نایل بلندتر داد زد

"بابا ول کن لبای اون دوس پسرتو!"

نایل بازم داد زد و لویی خندید. نایل پرید جلوی اَبِل و محکم بغلش کرد

"وای عشقمممممم"

نایل گفت و گونه ی اَبِل رو که داشت میخندید بوسید

"عه ل کن بچه مو!"

لویی گفت. هری ساکت بود. اون فقط به اَبِل زل زده بود و توی افکارش غرق بود

آخه چرا؟

اون کجاش شبیه ددی ها نیست؟ کجاش؟

کجای لویی شبیه ددی هاست؟

ناعادلانه س!

لیم هم اومد پایین و اَبِل رو بغل کرد و بوسید...بعد اونو به طبقه ی بالا برد تا زین هم ببینتش

"هزا چرا ناراحته؟"

نایل از هری پرسید و کنارش نشست. اون سرشو رو سینه ی هری گذاشت و دستاشو دورش حلقه کرد. نای میدونست چطور باید لویی رو تکون بده!

"هی مواظب باش داری چه غلطی میکنی!"

لویی هشدار داد و نایل خندید. اون گونه ی هری رو بوسید. لویی پاشد و نایل رو از هری جدا کرد. هری خندید ولی از داخل خیلی رنجیده بود. لویی هری رو بغل کرد و زبونشو برای نایل بیرون آورد. نایل هم متقابلا زبونشو آورد بیرون

اَبِل به لیم زل زده بود. لیم بهش لبخند زد و پیشونیشو بوسید

"من لیمم...اونی هم که اون توئه اسمش زینه...پس...من لیم، اون زین!"

لیم توضیح داد قبل اینکه در اتاق زین رو باز کنه

"لیم...زین. هری، ددی لویی"

اَبِل زیرلب گفت. اون واقعا باهوشه ولی یادگرفتن اینهمه اسم سخت براش یه جوریه!

اونا وارد اتاق شدن و اولین چیزی که اَبِل دید، یه نمونه ی زنده از خدایان و اساطیر یونانی بود که روی تخت پر از سیم دراز کشیده بود

"اون مُرده؟"

اَبِل پرسید و لیم نفس بلندی کشید...اون حتی نمیتونست تصور کنه زین مرده

"نه اون فقط مریضه"

لیم جواب داد و سرفه کرد

"تو هم مریضی لیم"

اَبِل گفت و دست لیم رو محکمتر گرفت. اونا به سمت تخت زین رفتن...زین چشماشو باز کرد و ماسک اکسیژنش رو کنار زد تا صورت زیبا ولی رنگ پریده ش آشکار شه

"هی...اسمت چیه فرشته کوچولو؟"

"لیم"

اَبِل جواب داد. البته لیم اسم واقعیش بود ولی اَبِل صداش میزدن

"هری و ددی لویی بهم گفتن دوست دارم اسمم چی باشه...منم گفتم اَبِل چون تو یه کتاب برام خونده بودن. اون یه قهرمان بود...یه شوالیه"

اَبِل طولانی ترین جمله ش در طول امروز رو به زبون آورد

"خب...منم زینم. حالت چطوره اَبِل شوالیه؟"

زین لبخند زد. اون احساس کرد محبت عجیبی نسبت به اَبِل داره

"خوبم"

"میدونی اَبِل اسم اینم لیمه؟"

زین ذوق زده پرسید...اَبِل سرشو تکون داد

"اون شبیه شوالیه هاس"

اَبِل گفت. زین و لی خندیدن. در اتاق باز شد و هری گرفته اومد داخل

"ددیت هم اومد"

زین گفت و هری لبخند زد

"اَبِل...بیا ببین نایلر کارت داره"

هری گفت و اَبِل سرشو تکون داد و به طبقه ی پایین رفت

"هری!"

لیم صدا زد

"بله؟"

"بیا اینجا ببینم"

اون دستور داد و هری کنار لیم روی راحتی نشست. زین لبخند مهربونی به هری زد و هری جوابشو با یه لبخند داد

"من بزرگت کرده م...پس میدونم یه مرگیت هست"

لیم گفت و باعث شد زین آروم بخنده

"من...من برای داشتن بچه ای مثل اَبِل دردسر زیادی کشیدم ولی...الان اون اومده و میگه من شبیه ددی ها نیستم"

 هری گفت

"آخه یعنی چی؟ من مردم و زنده شدم تا یکی بهم بگه بابا یا هر فاک دیگه که منم حس کنم پدر شده م"

هری ادامه داد و لیم اونو بین دستاش گرفت. زین اخم ظریفی کرد

"درست میشه هزا...اون هنوز بچه س تو میتونی بهش یاد بدی"

لیم گفت و هری سرشو تکون داد

زین ماسک اکسیژنش رو روی دهنش گذاشت...اون نباید اینقدر حسود میبود. الان هری به یه آغوش احتیاج داره!

هری میدونست که لویی هم اَبِل رو دوست داره...هری میدونست که خودش عاشق اَبِل خواهد شد...اون میدونست که اَبِل یه روزی ددی هری صداش خواهد کرد

ولی اون نمیتونست صبر کنه

اصلا نمیتونست


***ببخشید انگار نصفه سیو شده بود...آخراشو هول هولی نوشتم

شررررررررررررررررررمننننننننننننننننننننننننندهههههههههههههههههههههه

خیلی بد شد ببخشید

ممنون که هستین***






Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top