لری اس. هشت

"فرانک...پای راست!"

هری گفت

فرانکشتین پای چپشو جلو آورد

هری و فرانک تو خونه تنها بودن و هری جلوی فرانک روی زمین نشسته بود

"ببین بیبی...راااااااســـت! راست این یکیه ببین"

اون گفت و به پای راست فرانک اشاره کرد

گربه ی کودن پای عقبشو آورد جلو...پس نتونست تعادلشو حفظ کنه و تالاپ...افتاد

هری خندید

اون سعی داشت کاری کنه لویی فرانک رو دوست داشته باشه. هری میخواست چند تا کار بهش یاد بده تا گربه بتونه خودشو پیش لویی شیرین کنه

ولی هری گربه ای احمق تر از فرانکشتین ندیده بود

"بایست"

گربه دراز کشید و هری عصبی شد

"پای راست؟"

هری دستور داد...گربه به دور و بر نگاه کرد و توپ لویی رو تو قفسه ی جاکفشی پیدا کرد. هری هرگز نمیذاشت لویی اونو بیاره تو

"هی!"

هری گربه رو صدا زد وقتی اون شروع کرد به دوییدن به سمت توپ. فرانک با یه جهش توپ رو چنگ زد و خراشی روی اون انداخت

"گربه ی وحشی!"

هری دعواش کرد

اون بچه ش نبود که بهش بگه "برو تو اتاقت، همین حالا!"

گربه دندون هاشو نشون هری داد و چنگول هاشو محکم تر توی توپ فوتبال لویی فرو کرد

"تو! همین الان اونو بده من!"

هری می خواست بدونه تعلیماتش اثرگذار بوده ن یا نه

گربه پرید و چنگ دیگه ای روی توپ انداخت

"اوه تو یه گربه ی عوضی هستی...لعنتی"

هری عصبی بود

خب...

اون گربه رو از گردنش گرفت و از خونه شوتش کرد بیرون. بعد در رو محکم بست

"آخیش!"

اون واقعا از فرانک خوشش نمیومد ولی اینو دوست داشت که اون گربه ی کوچولو میتونه حسادت لویی رو شعله ور کنه

درسته اول اون بود که گربه رو آورد خونه ولی بعد اینکه فهمید لویی دوسش نداره خب...هری هم فهمید که ازش خوشش نمیاد

هری از هرچیزی که لویی خوشش نیاد متنفره

چون اونا لویی رو اذیت می کنن!

در خونه باز شد و لویی با دوجفت جنگل سوخته روبرو شد

هری داشت گریه می کرد

دیگه چرا؟

لویی اخم کرد و بدون هیچ حرفی هری رو بغل کرد

"چرا گریه میکنی؟"

لویی پرسید

"دلم برات تنگ شده بود"

هری جواب داد و لویی برای هفت میلیارد و سه هزارمین بار پروانه های توی شکمش رو به وضوح حس کرد

هری هنوز هم میتونه کاری کنه لویی خجالت بکشه یا پروانه بگیره

این فوق العاده س!

بعد از اینکه لویی تونست هری بخندونه و مثل همیشه چال هاشو بوسید، متوجه شد یه چیزی کمه

"گربه هه کو؟"

لویی پرسید درحالی که انتظار داشت هری اعتراض کنه

"شوتش کردم"

هری گفت و لویی سه حالت به خودش گرفت:

1. چشماش گرد شدن

2. دهنش باز شد

3. صورتش جمع شد و قهقهه زد

لویی داشت از خوشی می خندید

"حالا فکر کنم فهمیدی خلوت دوتاییمون از همه چیز بهتره!"

لویی گفت و هری خودشو بهش نزدیک تر کرد

هری میتونست صدای قلب لویی رو بشنوه...اون میتونست بشنوه که ضربان قلب خودش با مال لو هم آواست

"آره...ولی من هنوزم فکر میکنم خونه مون خلوته"

هری مخالفت کرد

لویی صاف نشست

"هه...پس این گربه برات درس عبرت نشد؟"

لویی داشت عصبی میشد

"من که چیزی نگفتم بیبی!"

هری حق به جانب جواب داد

"حوصله ندارم هز...چی داریم برای خوردن؟"

لویی با بی حالی گفت 

با بدترین حالت ممکن

"الان گرم میکنم"

هری گفت و صدای تَرَک خوردنش تو صدای خودش گم شد

اون بازم سپراشو نگه داشت

نه

اینبار نباید بشکنن

هری غذا رو توی مایکرویو گذاشت و منتظر موند تا گرم شه

هه

اون نمی دونست دوستاش دارن به زندگی اون دوتا غبطه میخورن

آخ که چقدر اونا خوشبختن

خوشبختن، ولی خوشبختی کاذب

اونا همو دوست دارن، اما--

نه به هیچ وجه!

عشق اونا به هم کاذب نیست

نمی تونه که باشه!


***ببخشید برای چپتر کوتاه...لویی توپه رو ندیده هنو! خخخخ

خب رتبه مون شد 6

واو واو واو واو واو

ممنون که هستین....چپتر بعدی کیکه

وای من خودم خیلی هیجان دارم نمی دونم چرا...خب چون خودمم آخرشو نمیدونم!

مـریـلـا دوست هلیــــــآ***

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top