زیم مین یک
آقای پین بزرگ وارد سرسرا شد. اون محکم قدم برمی داشت و با هر قدمش قلب نوه ش تند تر میتپید
اون به میز بزرگ ناهار خوری سلطنتی رسید و روی صندلی شاهانه ش نشست. اون یک فرعون به تمام معنا بود
"لیم جیمز"
اون غرید. لیم کمی جا به جا شد و سرفه ی خشکی کرد
"بله، قربان؟"
اون گفت. صداش به طرز وحشتناکی خش دار بود. جناب پین بزرگ اخم هاشو غلیظ تر کرد...سر میز همه ساکت بودن
"تو! تو یه احمقی...چه بلایی سر صدات آوردی؟"
پین بزرگ غرید. لیم لب های خشک و زخمیش رو لیس زد
"متاسفم قربان"
لیم فقط تونست اینو بگه. پین بزرگ تک خنده ی خشنی کرد و دستور داد تا خوردن غذا رو شروع کنن. لیم شروع کرد به بازی کردن باغذاش ولی هر از چند گاهی یه چنگال(از قاشق میترسه خو هههه) هم توی دهنش میذاشت و به زور قورت میداد چون گلوش پر از زخم بود
امیدوار بود هرچه زودتر این جهنم تموم بشه...یا پدربزرگش بمیره یا خودش...و یا زین برگرده
ناهار هم تموم شد. عالیه
اون الان میتونست راحت بره توی اتاقش تا وقت عصرانه. اون میتونست کمی گیتار بزنه یا کمی کتاب بخونه. بله...اون تو قصر پدربزرگش زندانی بود و فقط میتونست اون کارها رو انجام بده. فقط نایل میتونست بهش سربزنه چون پدربزرگش از نایل خوشش میومد
به هرحال یه چیزی بود که پدربزرگش از قلم انداخته بود...نایل میتونست برای لیم از زین پیغام بیاره یا بهتر...اون میتونست چند دقیقه هم که شده با زین حرف بزنه
خانواده ی زین خیلی ناراحت بودن که پسرشون عشق زندگیشو از دست داده ولی اونا با گی بودن زین کنار می اومدن و اونو حمایت میکردن
وقتی لیم وارد اتاقش شد نایل اونجا بود. اون مثل همیشه لبخندشو رو صورتش داشت. لیم بدون هیچ حرفی خودشو تو آغوش نایل پیدا کرد و هق هق هاش شروع شد
بعد از مدتی که شمارش از دست رفته بود، اونا روی تخت لیم نشستن
"دلم برای بچه ها تنگ شده...هری، لو، لوک و اش...برای تو هم تنگ شده بود. و...و زین"
نایل سرشو تکون داد
"الان دارم از خونه ی لوک میام. وضعش خرابه...خیلی ضعیف تر شده"
اون گفت و لیم سرشو تکون داد
"لی! خودتو تو آینه ببین...یه کم به خودت بیا"
نایل تلنگر زد
"بهتره که بمیرم اگه نتونم با اون باشم"
لیم با کله شقی گفت
"میدونی که اگه اتفاقی برای تو بیفته اونم صدمه میبینه؟"
"میدونم نایلر...ولی فک نکنم دیگه بتونم"
با این حرف، لیم نفس عمیقی کشید و سینه ش خس خس کرد...با این کارش یه سرفه از دهنش بیرون پرید. اون زود دستش رو جلوی دهنش گرفت ولی خونی که از گلوش اومد دستشو قرمز کرد
"لــــــــــــیــــــــــم"
نایل فریاد زد
"ششششش"
لیم گفت و به دنبال اون دوتا سرفه ی دیگه کرد و این باعث شد پیرهنش خونی بشه
"لیم! لیم...یا مسیح"
نایل همینطور داشت لیم رو صدا میکرد ولی لیم خوب بود...البته در نظر خودش
"خفه....شو...نا-نایلر"
لیم گفت و به سمت دستشویی اتاقش رفت
اون صورتشو شست و پیرهنش رو عوض کرد...میدونست اون خون از گلوشه
"یا عیسی! لیم داری چه غلطی میکنی با خودت؟"
نایل کمی عصبانی بود و این لیم رو متعجب میکرد
"نایل ببر صداتو"
لیم گفت و روی تخت نشست...صداش بدتر از قبل شده بود
"لیم"
نایل یه بار دیگه صدا زد و یه اشک از چشمش افتاد روی گونه ی سفیدش. لیم تا اینو دید فوری سر نایل رو روی سینش گذاشت...سینه ای که زمانی ستبر بود و جای سر یه پسر مو مشکی با چشمای مدهوش کننده ی قهوه ای
"خواهش میکنم...آخه چی کار کردی که اینطوری شدی؟"
نایل بین اشکاش پرسید
"من کاری نکردم"
لیم دروغ گفت. فقط روث میدونست که اون هرشب پشت قصر سردشون، جایی که هیچ صدایی به هیچ کجا نمیرسه، فریاد میزد
اسم زیـــــن رو
لیم نخواست که با زین حرف بزنه چون اون حالشو بدتر میکرد
اون فقط حسرت میخورد
چی میشد اگه پدربزرگش ناگهانی وارد اتاقشون نمیشد؟
چی میشد اگه اونا درو قفل کرده بودن؟
چی میشد اگه اونا فقط میتونستن کمی فاصله ی لباشونو از هم بیشتر کنن وقتی پین بزرگ در نزده وارد شد؟
چی میشد؟
چــــــــی؟
ناعادلانه س
فقط همین
:(((((((((***
سَد چپتر
ووت و کامنت فراموش نشه
***بی اف اف هلیا
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top