~8~
"لاااااارااااااا"
مریلین داد کشید. لارا، با شلوارک سرهم جین و پیرهن صورتی که پوشیده بود، خیلی مظلوم نشون میداد، پس مریلین یه لبخند بهش زد
"بلی؟"
"این کارتنا رو بده به نایل"
مریلین با قلم مو اشاره کرد و لارا بی هیچ حرفی اونا رو برداشت و رفت. مریلین پوفی کشید و به نقاشیش برگشت...چند روز از مریض شدن زین میگذشت و زین الان خیلی خوب بود. داشت با لویی گپ میزد درحالی که پیش بندش رو میبست
اون تازه اومده بود
خب...چرا پیش بند؟ چون مریلین و زین روی یکی از دیوارای کافه میخواستن یه فنجان قهوه ی داغ بکشن و کنارش چندتا کتاب، که یعنی اینجا فقط کافه نیست، کافه کتابه
زین شروع کرد به رنگ کردن. بچه ها دور و بر اونا نمیپلکیدن چون...خب...چون مریلین این کار رو کرد:
نایل هی به مریلین تیکه مینداخت و مریلین توجهی نمیکرد. اون داشت روی سایه ی استکان کار میکرد و این کار کمی سخته. وقتی مریلین رنگ رو بیرون از محدوده ش زد، دیوونه شد. قلمو رو پرت کرد روی دیوار و یه رد رنگ پخش شده روی دیوار موند. اون دختر یکی از رنگا رو برداشت و روی سر نایل خالی کرد
"دیگه تو باشی و وقتی دیدی کسی جوابتو نمیده گورتو گم کنی"
مریلین بلند گفت و زین بازوشو گرفت
خب...امروز روز خوبی بود مگه نه؟
زین و مریلی برای امروز کارشونو تموم کردن...البته که این فنجان و کتابا تا یه ماه تموم نمیشد...زین خداحافظی کرد و خواست که بره. لیام دوید دنبالش و دستش رو گرفت
"آممم...فردا آخر هفته ست. میخواستم بدونم میتونیم بریم بیرون؟ آممم...دو-دوتایی؟"
لیام آروم گفت و زین با چشمای خالیش نگاهش کرد...این یه جور دیت بود مگه نه؟...خب...زین واقعا نمیدونست چی بگه
"ولی من- باشه مشکلی نیست"
زین گفت و یه لبخند کوچیک زد. لیام لبخند بزرگی زد و از زین خداحافظی کرد. زین برگشت خونه و یه کاسه پاپ کورن برای خودش درست کرد...میخواست افکارش رو پراکنده کنه...نمیخواست بره سمت اون تپه...نه نه نه! اونجا خطرناکه
ولی به دفترچه ش احتیاج داشت. میخواست بدونه. میخواست یادآوری بشه. برخلاف مواقع دیگه که میخواست فراموش کنه. الان زین تغییر کرده...خیلی تغییر کرده
الان میدونه نباید از حقایق زندگی فرار کرد. الان میدونه گذشته ش یه هیولا با دندونای تیز نیست که بخواد آینده ش رو بدره. الان بهتر درک میکنه
ولی نمیتونه برگرده به اون تپه
خب...
زین وقتی اینا رو فهمید که تقریبا به تپه رسیده بود. خورشید داشت غروب میکرد. زین از ماشینش پیاده شد و خودشو به بالای تپه رسوند. چیزی نمیشد...الان فقط میخواست به غروب نگاه کنه، خب؟
خب.
زین به خورشید که دستشو براش تکون داد لبخند زد. بعد، خورشید، بچه هاشو از رولرکوستر پیاده کرد و ستاره ها -همون بچه هاش- توی شهر بازی آسمون پخش شدن...خورشید پایین تر رفت...بچه هاش بیشتر شدن. ماه، از دور داشت به خانواده ش نگاه میکرد...اون با نور خورشید زیبا بود و این عادلانه نبود که خیلیا ماه رو بیشتر از خورشید دارن. وقتی خورشید رفت خونه تا برای بچه هاش چیزی آماده کنه، ستاره ها غوغا کردن...اونا با هرچشمکی که میزدن یه خنده از دهنشون بیرون میپرید. آقای ماه، زودتر به بچه هاش نزدیک شد تا اونا با شیطنتاشون کاری دستش ندن
زین به مهر و عشق این خانواده لبخند زد...مهری که همیشه ازش محروم بود...الان که بیشتر فکر میکنه میبینه دفترچه رو نمیخواد. دیدن خانواده ی ماه و خورشید براش کافی بود تا همه چیز مثل سیلی از اسید ذهنش رو بسوزونه
زین از تپه ش -آره این تپه ی زینه- اومد پایین و سوار ماشینش شد...قبل اینکه پشیمون بشه تو خونش نشسته بود و تی وی تماشا میکرد درحالی که پاپ کورن میخورد...
"نه آقای هندر-"
"همین که گفتم!"
مرد داد زد. زین پوفی کشید....کانال رو عوض کرد و وقتی چیزی پیدا نکرد، طبق معمول برگشت به ام تی وی. با دیدن اون ریموت رو محکم تو دستش گرفت و اون یکی دستش رو مشت کرد
یکی از کنسرتای جاستین بود. خب زین! تو نمیتونی هیچ غلطی بکنی چون خودت اونو از خونه ت بیرون انداختی و بعد با یه پسر دیگه قرار گذاشتی
ولی لیام هرگز بهم نگفت این یه قراره یا یه همچین چیزی...این فقط یه چیز دوستانه ست که اون میخواد و من قبول کردم
یعنی میخوای جاستین برگرده؟
*********************
زین برای دهمین بار به خودش تو آینه نگاه کرد. موهاش خوب بودن. لباساش که مثل همیشه اسپورت بود، خوب بودن. احساسش...خوب نبود. میخواست امشب زودتر تموم شه
زودتر!
با یه مسج، زین رفت پایین و بعد اینکه از خونه اومد بیرون در رو قفل کرد. نمیدونست چرا اینکارو میکنه چون تو این شهر هیچ دزدی نبود و همه همدیگه رو میشناختن...
با دیدن ماشین مشکی لیام، زین لبخند زد. این لبخند اصلا دست خودش نبود. زین سوار شد و لیام باهاش دست داد. اون فوق العاده بود با اینکه فقط یه تی شرت ساده ی سفید با جین مشکی پوشیده بود
"خب زین، کجا میخوای بریم؟ من اینجا رو زیاد نمیشناسم ولی یه رستوران خوب پیدا کردم، بقیه جاها رو نمیدونم"
"تو شکمویی، نه؟"
زین با خنده گفت. لیام هم خندید و شونه هاشو بالا انداخت
"فکر میکنم این هیکل نیاز داره که با یه چیزایی پربشه!"
"خدای من"
زین خندید و این خنده واقعی بود. لیام چشماشو ریز کرد و لبخند زد. این یعنی لبخندش از ته ته ته ته ته ته دلشه
"خب...نمیدونم. من همه جای این شهر رو دوست دارم. میخوای بریم به بازار خیریه ای که از همه جا شلوغ تره؟"
"اینجا بازار خیریه هم داره؟"
لیام با چشمای گرد شده ش پرسید و زین لبخند زد
"بله"
"واو پسر"
لیام زیر لب گفت و زین راه رو نشون داد...
***این یه دیته؟
کسی چه میدونه >:)
مـ ـریـ ـلـ ـآ***
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top