~35~

پایان یعنی چی؟ یعنی چیزی که به "پایان" میرسه، از لحاظ کمی یا کیفی به نقطه ی هیچ یا صفر و حتی کمتر از صفر هم که شده میرسه. تموم میشه. دیگه ازش چیزی به گوش ما نمیرسه و چیز جدیدی ازش نمیبینیم.

مریلین کتاب "خاطرات ریچارد باخ" رو برداشت و توی کولش انداخت. زین داشت با چشم غره بهش نگاه میکرد. اونا تو کافه بودن و مریلین داشت چیزایی که اینجا داشت رو برمیداشت.

"جاستین بیاد چی بهش بگم؟"

اون پرسید. مریلین خنده ی کوتاهی کرد.

"اون سراغمو نمیگیره. اگر هم گرفت مطمئن باش این کتابو ازت میخواد. خیالم از تو که راحته. لیام باهات میمونه. مراقب گلای خونه ی منم باش"

اون با بی خیالی گفت و کتاب آنا کارنینا رو هم انداخت تو کولش. زیپش رو بست و انداخت روی شونش.

"ولی من احساس خوبی ندارم، خیالم راحت نیست. احساس میکنم بری دیگه برنمیگردی. هرچی باشه اونجا خونه ایه که توش بزرگ‌ شدی"

زین گفت. لیام از طبقه ی بالای کافه اومد پایین و یه کارتن رو گذاشت رو زمین.

"الان که داری گورتو گم‌ میکنی اینا رو هم‌ ببر، نمیخوام جلو چشمام باشن."

لیام خیلی جدی و با اوقات تلخی گفت. زین میخواست بهش بگه تند رفته ولی لیام اونقدر ترسناک شده بود که حتی زین هم نمیتونست چیزی بگه.

"هوم...که اینطور. لارا اومد بده بهش ببره خونشون. اون حداقل یه چندتا لباس رو برام نگه میداره."

لیلین گفت و بدون خداحافظی از کافه بیرون رفت. لیام یه لگد به کارتن لباسا زد

"لعنت! لعنت به اونی که اون خونه ی خراب شده رو برگردوند. لعنت!"

"آروم باش. میره میبینه چیزی نیست برمیگرده."

زین گفت و به در نگاه کرد. نه اون اینطور فکر نمیکرد. اینکه چیز زیادی نمیدونست اذیتش میکرد. اون خونه مگه چش بود که لیام اینطوری سر رفتن دخترخاله ش به اونجا آتیشی شده بود؟

****

"رفتتتت؟"

لارا جیغ جیغ کرد. توتوی نارنجیش رو چنگ زد. لبای قرمز روشنش رو روی هم فشار داد.

"آروم تر لارا. اون برمیگرده من‌ میدونم."

نایل گفت و موهای بنفش-قهوه ایش که تازه رنگ کرده بود رو بالا زد. لارا دوست پسرش رو هُل داد. موهای فیروزه ای بلندش رو کنار زد و سمت تلفن هجوم برد. تند تند شماره گیری کرد و وقتی از اون طرف خط جوابی نیومد تلفن رو کوبوند سرجاش.

"احمق! اون یه احمق کودن بی مصرف بی- بی- بیشعوره!"

اون داد زد. نایل آه کشید. زین سعی کرد لارا رو آروم کنه و لیام شروع زد به دامن زدن به خشم لارا.

"آره. اون ما رو اینجا گذاشت رفت. اون حتی به من هم ارزشی نداد. من خیلی تو گوشش خوندم نره ولی تنها چیزی که جواب گرفتم این بود که من بزرگ شده م و میدونم‌ چیم و از چیزی که هستم راضیم."

لیام گفت. زین زیاد ناراحت نبود ولی دلیل عصبانیت بیش از اندازه ی لیام و لارا رو نمیفهمید. مگه اون خونه چی داشت؟ اون شهر چش بود؟

زنگ در به صدا در اومد. نایل دوید و در رو باز کرد. با دیدن جاستین کلافه روبروش آب دهنش رو قورت داد.

"آه...های...؟"

جاستین سلام کوتاهی کرد و وارد خونه شد. لارا یه نگاه عصبانی بهش انداخت. وقت خوبی نبود برای تحمل جاستین، مخصوصا که مریلین اینجا نیست

"مریلین کجاست؟ گوشیش رو جواب نمیده"

"رفتههههه میفهمی گذاشت رفت!"

لارا پرخاش کرد. جاستین ابروهاشو بالا انداخت. پلک زد. خیلی آروم بود.

"خب...برمیگرده دیگه!"

جاستین با بی خیالی گفت. لارا اسلیپرش رو از پاش درآورد و پرتش کرد سمت جاستین. اون پسر جاخالی داد ولی اسلیپر خورد به دستش.

"هوی!"

"کودن! تو هیچی نمیدونی! هیچی! وقتی ما داشتیم خون مریلین رو از کف حموم اون خونه تمیز میکردیم و خون با اشکامون قاطی شده بود تو داشتی دخترا رو به فاک میدادی! "

لارا سر جاستین داد کشید و نفسش رو فوت کرد. چشمای جاستین و زین گرد شدن. اونا به هم نگاه کردن.

"تو میدونستی؟"

"چی میگی؟ میدونستمم به تو یکی نمی گفتم!"

زین گستاخانه گفت و جاستین چشماشو تو کاسه چرخوند. که اینطور...

"لیلین...کسی زخمیش کرده بود؟"

جاستین پرسید‌. یه خشم ناشناخته تو قلبش طوفان کرد و باعث شد دستاش به مشت تبدیل بشن.

"آره." نایل جواب داد، "خودش بود. خودش اون کار رو با خودش کرده بود. ما اونو از چنگ مرگ فراری دادیم و اون الان داره برمیگرده جایی که ازش ضربه خورده." لیام جواب نایل رو تکمیل کرد.

زین نفسش رو تو سینه حبس کرد. چشماش پر اشک شدن و بدون اینکه متوجه باشه مرواریدای بی رنگ و شور از فنجان های شکلات داغ شیرینش لغزیدن رو تپه ی گونه ش.

"اون دختر قویه- احمق هم هست، ولی اون یه جور دیگه فکر میکنه و ازش باخبر نیست. لیلین یه کله شق واقعیه"

جاستین گفت.

"پسره ی- الان میخوای به من بگی تو لیلین رو از ما بهتر میشناسی؟ بیشتر درباره ش میدونی؟"

لارا جیغ جیغ کرد. موهای آبی فیروزه ایش رو به هم ریخت و یه جیغ از ته دل کشید. نایل پرید کنار لارا نشست و سرش رو بغل کرد تا خفه ش کنه

"ولم کن نای- ولم کن زود باش منو ببر شهر زود تند سریع"

لارا دست و پا زد. جاستین از جا بلند شد.

"منم میام."

"تو شاون نیستی-"

"لارا محض رضای مسیح هم که شده یه لحظه با این پسر کاری نداشته باش!"

نایل عصبی گفت. لارا فیسی کرد و از جا بلند شد. کیف قلب قرمزش که روی راحتی بود رو برداشت و رو شونه ش انداخت، بعد به سمت در رفت. یکی از اسلیپراش که هنوز پاش بود رو درآورد شوت کرد سمت نایل و زود کفشای آل استار قرمزش رو پاش کرد

"هر کی میخواد باهام بیاد زود باشه!"

خیلی زود چهارتا پسر تو خونه به وِلوله افتادن و به سمت در دویدن. لارا به تایر ماشین جاستین لگد زد

"بازش کن!"

اون بلند دستور داد. جاستین بی هیچ حرفی در ماشینشو باز کرد و همه سوار شدن. نایل که داشت در رو قفل میکرد، زود کارشو تموم کرد و کلیدشو تو جیبش انداخت، بعد پرید کنار جاستین جلوی ماشین نشست.

"بریم!"



***وقتی تو چشماش خیره میشی و فکر میکنی این نود و نُه درصد آخرین باریه که میبینیش

:/ سو وات؟

مـ ـریـ ـلـ ـآ***

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top