~34~

***تلفظ لیوای : Levi***

خیلی زود تابستون اومد. خیلی خیلی زودتر از حد انتظار خانواده ی کوچیک داستان ما. هوا گرم بود. ملکه ی بهار، جاش رو به شاهزاده ی تابستون داده بود. میدونین، ملکه ها عاقل تر از شاهزاده هان.

ملکه ها عاقلن. با ملایمت رفتار میکنن، با وقار هستن و سنگ تاجشون رو کنترل میکنن. خورشید سنگ تاج بهاره، ولی از وقتی بهار تاجش رو به شاهزاده ش -تابستون- داد، اون از شدت خوشحالی هرچی شعله ی گرما بود رو روانه ی زمین کرد. شاهزاده ها بی پروا تر از ملکه ها هستن، برای همینه که تابستون گرم تره

تابستون موهای نارنجی آتشینش رو با دستش صاف کرد. که آتیش اینجا بوده. اون باعث گریه ی این دختره. این دختر که همش گریه میکنه. ولی، به تابستون ربطی نداره، تنها کاری که میتونه بکنه اینه که از شعله هاش کمتر کنه

و اون این کار رو کرد

"شیلا، خواهش میکنم بس کن، همه چیز خوب میشه، پدربزرگ الان خوشحاله"

پسر گفت و کنار دختری که داشت های های گریه میکرد نشست. دستای دختر رو گرفت و یه لبخند بهش زد

"اون بزرگمون کرد، لیوای. چطور میتونی چنین حرفی بزنی؟"

شیلا آهی کشید و دستای برادرش رو محکمتر گرفت. چشماشو بست...کمی بعد دوباره بازشون کرد و بعد از جا بلند شد. رز سرخی که لیوای، برادرش، خریده بود رو برداشت و پیرهن سلطنتی که به سبک دوره ی ویکتوریا تو تنش بود رو صاف کرد. لیوای لبخند زد

"مشکی بهت میاد."

لیوای گفت. شیلا لبخند ناراحتی زد. کلاه بزرگ مشکی و توریش رو گذاشت روی سرش و عصای کوچیک پدربزرگش رو برداشت. اون یه سنگ قیمتی بزرگ روش داشت. اونا از خونه خارج شدن. خونه ی پدربزرگش سوخت و نابود شد، برای همین دارن دوباره یه خونه ی دیگه به جاش میسازن. این خونه هم خونه ی لیوایه. اونا زیاد نمیومدن به این شهر، ولی پدربزرگشون بهار امسال مریض شد و اونا مجبور شدن بیان.

و الان پدربزرگ مُرده.

اون بخاطر کهولت سن و مریضی مُرد ولی اگه اون دختر نبود تا از آتیش نجاتش بده، پدربزرگشون الان خاکستر شده بود. این خودش جای خوشحالی داره. شیلا هیچوقت نتونست از اون دختر تشکر کنه چون پدربزرگش مریض تر شد و پرستارایی که استخدام میکردن نمیتونستن طوری که باید از مرد پیر مراقبت کنن. این بود که خود شیلا دست به کار شد و کارایی که تا حالا تو عمرش انجام نداده بود رو با موفقیت به انجام رسوند.

اونا بالای تابوت ایستادن. شیلا عصا و گل رو روی سینه ی پدربزرگش گذاشت. لیوای از خوبیای پدربزرگ گفت و همه "آمین" گفتن. لیوای با آرنجش آروم زد به بازوی شیلا. دختر مو مشکی به برادرش نگاه کرد که به یه دختر اشاره میکرد. آره، اون همون بود...دختری که پدربزرگش رو نجات داد. البته الان موهاش کوتاه تر بود، تا وسط گردنش میومد و رنگ هلویی داشت

شیلا به دختر که به تابوت خیره بود نگاه کرد. یه کت چرمی مشکی با تیشرت ددپول پوشیده بود که تا پایین رون هاش میومد. جین مشکی و آل استارهای قرمز تیپش رو تکمیل میکرد. عینک آفتابیش رو زده بود روی سرش و موهاش رو آزاد رها کرده بود. کنارش یه پسر خوش قیافه بود که موهای مشکی و چشمای قهوه ای داشت. دستش دور شونه ی دختره بود و همراه اون به تابوت خیره بود.

لیوای به خواهرش گفت بهتره بره جلو و تشکر کنه. درسته دیره ولی اون میتونست دلیل بیاره. وقتی همه به راه افتادن تا برن خونه هاشون، لیوای دوید و اون دختر و پسر رو صدا کرد. اونا برگشتن و به لیوای نگاه کردن. دختر لبخند زد و سرشو تکون داد. اونا به سمت شیلا رفتن. شیلا هم به سمت اونا چند قدم برداشت

"سلام، متاسفم برای پدربزرگتون، اون حتما الان خوشحاله"

دختر گفت. لبخند شیرینی داشت، صداش اونقدر نرم بود که میتونستی ساعت ها بهش گوش کنی و خسته نشی. شیلا لبخند ناراحتی زد

"ممنون...آه، من شیلا هستم، و اینم برادرم لیوای. ما اهل نیویورکیم، بخاطر پدربزرگ اومدیم اینجا. اون این اواخر خیلی مریض بود، من مجبور بودم ازش مراقبت کنم برای همین نتونستیم از شما تشکر کنیم، برای اون شب...میدونی...آتیش سوزی و این حرفا"

شیلا با صدای خش دارش گفت. دختر سرشو تکون داد و دوباره لبخند زد

"من مریلینم. و اینم یکی از دوستام، زینه"

"از آشناییتون خوشبختم"

زین گفت. اون هم لبخند خوشگلی داشت، اون کلا زیبا بود.

"خب، شیلا...تو میتونی هر وقت خواستی بیای به کافه ی پسر خاله م، لیام"

"کافه ی لیام؟ آره خاله ی ایوان درباره ش برام گفته، خانم همورث"

شیلا با لبخند گفت و لیوای تائیدش کرد. شیلا چشمای تیره رنگ داشت، با موهای مشکی لخت. بینی کوچیک و قیافه ی نازی داشت. صداشم ناز بود. لیوای ولی هیکلی بود. برخلاف شیلا که از مریلین کوتاه تر بود، لیوای قدبلندتر بود و قیافه ش کمی شبیه شیلا بود، هرچی باشه اونا خواهر برادرن.

"خب ما دیگه بریم، از آشناییتون خوشحال شدیم"

"درسته، بعدا میبینیمتون!"

زین گفت و بعد دست مریلین رو گرفت. اونا به سمت خونه راهی شدن. مریلین عینکش رو روی بینیش گذاشت. از آفتاب بدش میومد و این کت رو پوشید چون مراسم خاکسپاری بود. کتش رو درآورد و دور کمرش حلقه کرد

"من امروز با لارا میرم مرکز شهر. به لیام بگو بیاد خونه ی تو، یا تو برو خونه ی ما...از فرصت استفاده کنین"

مریلین با خنده گفت. دوباره دست زین رو گرفت و زین با گونه های سرخش سرش رو تکون داد

"از تابستون خوشم میاد...خوشگله. ولی سر دوستام خیلی شلوغ میشه تو تابستون"

  مریلین گفت. زین هومی کرد. انگار همه چیز راکد شده بود. از راکد بودن بدش میاد، متنفره. رابطه ی لیام و زین هم همینطور راکده. مثل تابستونه. گرمه و پر شور ولی خیلی وقتا هم راکد میشه.

"مریلی؟"

"زینی؟"

"مریلی...من...من میخوام به لیام بگم بیاد با من زندگی کنه"

زین گفت و به مریلین نگاه کرد. اون دختر بهش چشمک زد

"عِییییی! چرا از من میپرسی خب؟ به خودش بگو!"

"اون میگه که- میگه نگران توئه و نمیتونه تنها تو خونه بذارتت"

زین آروم جواب داد. مریلین سرجاش وایستاد

"من درکش میکنم. تقصیر خودمه. ولی اگه گفت نه، بهش بگو با من حرف زدی و من بهت گفتم من دیگه بچه نیستم. خب..." مریلین گوشیش رو از جیبش درآورد، "تو برو من این طرفا منتظر لارام. ماشینمو قراره برداره بیاره"

زین از مریلین خداحافظی کرد و رفت سمت کافه. حتی اگه خودشم نمیخواست، نمیتونست نره پیش لیام. دیگه دلش کنترل پاهاش رو به دست گرفته بود. نه اینکه زین خوشش نیاد، نه. اون فقط آدم تو خالی بوده...اینهمه احساس براش عجیبه

"های بیب!"

لیام با ذوق خوش آمد گفت و چون کسی تو کافه نبود زود زین رو بوسید. زین خندید...

"های...خب...چه خبرا؟"

"خبرا دست توئه. رفته بودین خاکسپاری پیرمرد؟"

لیام پرسید. زین سرشو تکون داد. برای لیام تعریف کرد چی شد و لیام با دقت گوش کرد. مثل همیشه لیام از کیک مخصوص روز برای زین کشید و زین به این کارش خندید

این کارش خیلی شیرین بود، درست مثل خود کیک



***این کتابم داره تموم میشه، ولی این آخر راه نیست

زندگی پر از مشکلاته و من به آرامشم نیاز دارم

مـ ـریـ ـلـ ـآ***

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top