~30~
***هرگز کسی رو بدون مدرک و دلیل قضاوت نکرده م، نمیدونم چرا همه الان دارن قضاوتم میکنن، هاها، دنیا هیچوقت باهام دوست نبود***
لارا ماکرون ها و قهوه ها رو روی میز گذاشت. لبخند زورکی زد. توتوی زردشو صاف کرد و موهای نارنجیش رو کنار زد. نایل گلوشو صاف کرد. جاستین و مریلین صاف نشسته بودن، جاستین انگار از لارا میترسید
"خب،" لارا گفت و نفسش رو بیرون داد، کمی خم شد و مصنوعی خندید، "چه عجب اومدین خونه ی ما؟"
"اوه!" مریلین انگار که یه غریبه ست خنده ی مودبانه ای کرد و دستش رو تکون داد، "من و جاستین حوصلمون تو خونه سر رفته بود، امروزم لیام و زین رفتن بیرون شهر، پس گفتیم بهتره بیایم اینجا"
"آها..."
لارا دستاش رو روی هم گذاشت و روبروی مریلین و جاستین نشست. بهشون خیره شد. مریلی میدونست لارا از جاستین خوشش نمیاد، حتی یه جورایی زش متنفره؛ ولی جاستین دیگه الان دوستش بود و مریلی هم قدر شکستن دل کسی رو نداشت.
"خب نایل کجاست؟"
"اوه الان میاد، رفته به عمم چیزی تحویل بده. اگه بیاد ببینه شما اینجایین خیلی خوشحال میشه. از خودتون پذیرایی کنین!"
لارا دوباره لبخند مصنوعی زد
"آه نه فکر کنم بهتره بریم، مریلی"
جاستین سرشو تکون داد که یعنی وقت رفتنه. مریلین که متوجه بود منظورش چیه، تائیدش کرد. همین که از جا بلند شدن، در خونه به صدا در اومد
"اوه حتما نایله!"
لارا گفت و به سمت در رفت. وقتی در رو باز کرد و اون رو جلوش دید، دهنش یک متر باز شد. دوباره شد لارای اصلی و جیغ جیغاش رفت رو هوا
"شااااااووووننننننننننن"
چشمای مریلین گرد شدن. شاون؟ اون اینجا چیکار میکنه؟
لارا شاون رو بغل کرد ولی بعد یه مشت محکم زد به سینه ش
"بیشعور! هیچ میدونی مریلی چقدر غصه خورد؟"
"میدونم آمممم...میشه بیام تو؟"
"آهاها البته!"
لارا شاون رو یه جورایی پرت کرد داخل خونه و آروم خندید. همه ساکت شدن. این یه جورایی دست پاچه وار بود، میدونین که...
"اوه های!"
جاستین سعی کرد جو رو عوض کنه. شاون لبخند زد و با جاستین دست داد...و با مریلین هم همینطور. اون گلوش رو صاف کرد
"خب اِه...میخواستم کمی حرف بزنیم"
"خیلی هم خوب! ما دلمون برات تنگ شده بود!"
لارا با ذوق گفت. ایمان داشت به این که مریلین و شاون به هم برمیگردن. ولی اصل قضیه رو نمیدونست. شاون خواست که با مریلین تنها حرف بزنه...و جاستین و لارا اونا رو تو اتاق تنها گذاشتن. مریلین به دیوار خیره شده بود. شاون جلوش ایستاد
"من...من میخوام ما دوستیمونو حفظ کنیم. درسته رابطمون تموم شد، ولی من دلم خیلی برای اینجا و بچه ها و تو تنگ شده بود...من بدون شما نمیتونم، مریلی!"
"مریلین!" اون بالاخره به شاون نگاه کرد، "من ازت متنفر نیستم. تنها حرف زدن با من هم راهش نیست. من دیگه اهمیت نمیدم، همه چیز تموم شده. میخوای بمون، نمیخوای برو. درست همونطور که جاستین برگشت. من و تو هم میشیم زین و جاستین...فقط امیدوارم یکی مثل لیام برای من پیدا شه تا اینهمه اشکی که ریختم هدر نرن"
مریلین با لحن جدی گفت و از جا بلند شد. شاون که نمیدونست چی بگه، مچ دست مریلین رو گرفت
"باور کن من نمیخواستم دلتو بشکنم"
"آره میدونم، تو پسر خوبی هستی، تو یه فرشته ای شاون، حداقل من اینطوری فکر میکردم"
مریلین گفت و دستش رو از بین انگشتای سرد شاون کشید بیرون
"مریلی- من- من متاسفم...من خودم ضربه دیدم! میدونم چه احساسی داری، ولی رابطه ی ما آخر خوبی نداشت. من میتونم آینده رو ببینم و دارم بهت میگم راه زیادی هست تا یکی مثل لیامِ زین برای جفتمون پیدا شه. تو سختی های زیادی کشیدی، چیزای زیادی از دست دادی، منم یکیشون-"
"درواقع، از دست دادن رابطه ای که با تو داشتم در برابر چیزایی که ترکم کردن چیزی نبود. پس هنوزم میخندم، از ته دل"
مریلین گفت و لبخند زد. شاون اشکش رو پس زد
"اه لعنتی! من خیلی متاسفم مریلی"
"شاون..." مریلین اشکای دوست پسر سابقش رو با شستش پاک کرد و لبخند زد، "من تو غم و شادیت کنارت میمونم، با اینکه تو تنهام گذاشتی و بدون هیچ دلیل قانع کننده ای رفتی...من دیگه زجر نمیکشم وقتی تو دور و برمی، من یه دختر ضعیف نیستم، من مریلین سابق نیستم که بخاطر چیزی که هستم به خودم صدمه بزنم و زندگیمو از خودم بگیرم"
مریلین گفت و گونه ی شاون رو بوسید. اون از اتاق بیرون اومد. جاستین از جا بلند شد و ژاکتش رو برداشت
"بریم"
جاستین گفت و مریلین سرشو تکون داد. اون گونه ی لارا رو بوسید و ازش تشکر کرد. اونا از خونه نایل و لارا بیرون اومدن و بدون هیچ حرفی تو پیاده روهای شهرشون قدم زدن...پاهاشون طبق عادت اونا رو به سمت کافه کشید ولی کافه بسته بود...پس...دوباره بدون هیچ حرفی، به سمت مرکز شهر رفتن...
"ابرا پنبه های بهارن" مریلین گفت، "اون ابرا رو میریسه و باهاشون بارون میبافه. بهار مظلومه. زیباست ولی زیاد نیستن کسایی که از فوت کردن قاصدکا و خنده بچه ها تو پارکاری کوچیک لذت ببرن. اونا نمیبینن تاج بهار سنگی به بزرگی و با ارزشی خورشید داره"
جاستین لبخند زد. به چشمای مریلین نگاه کرد که به آسمون دوخته شده بودن
"البته که من میتونم همه چیز رو از ابعاد مختلف ببینم...اینو زیاد شنیدم. ولی اگه تو هم میخوای منو یه فضایی صدا کنی من مشکلی ندارم"
"نه خب!" جاستین اعتراض کرد، مریلین اصلا عجیب نبود. اون شاد و عاقل و لوس بود ولی عجیب نه.
"جاستین..." مریلین گفت و خندید، "خاطره ها خودشون گنگسترن. اونا هرکی بیاد دم دستشون پخ پخ گردنشو میبرن، قلبشونو آتیش میزنن و ذهنشون رو اونقدر پر میکنن که آخر کار بترکه"
اون گفت. جاستین دست مریلین رو گرفت. لبخند زد
"من هیچوقت فکر نمیکردم زندگیم اینطوری بشه..."
جاستین گفت
چیز مهم اینه که همه همین احساسو دارن. ولی کمن کسایی که هر چقدر جلوتر میرن ترسشون بیشتر میشه. من از تغییر نمیترسم ولی از گذر زمان میترسم، گذر زمان تغییرات رو میاره...
این مثل یه چرخه ست. میگن زندگیتون رو با ترس نگذرونین ولی ترس از ارکان مهم زندگی انسانهاست
"شما فقط یه بار زندگی میکنین" آها!
چون من فقط یه بار زندگی میکنم، این لیست کاراییه که دوست دارم انجام بدم:
آتیش زدن کارتای یه فروشگاه
کندن همه ی چمنای روی کره زمین با چنگ زدن بهشون
سیلی زدن به هرکسی که میخوام، هر زمانی که میخوام...شایدم یه مشت زدم
گرفتن یه قلب که میتپه تو دستام
داشتن یه دوست از یه کره دیگه
انتقال افکار عجیب غریبم به بقیه تا اونا فکر نکنن من عجیبم
و
لمس کردن ماه، بهار و برف
باید اینجا تمومش کنم ولی، قلبم تازه داره گرم میشه و توی پلی لیستم، آهنگ مورد علاقه جدیدم داره پخش میشه
تا آهنگ ادامه داره مینویسم، و وقتی تموم شد تمومش میکنم، هرجا که موند.
پس، باید از چیزایی که دارم لذت ببرم. گرفتن دست یه دوست، قهوه گرم تو روز تابستونی، بستنی شکلاتی تو سردترین روز زمستون، رعد و برق بدون بارون، آهنگ مورد علاقم که درحال پخشه، صدای خواننده مورد علاقم، حرف زدن الکی با دوستام و خندیدن به چیزای احمقانه، تنهاییم، دردسر درست کردن و میلیون ها چیز دیگه که به یه کتاب جداگانه احتیاج دارن...
درباره ی چیزای خوب خوب که حرف بزنی، همیشه یه غمی پشت حرفات هست
***مـ ـریـ ـلـ ـآ***
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top