~17~

"because of you, (because of you)

I'm gone for good an-"

یه نفر بیتسش رو از روی گوشاش و سرش برداشت. مریلین با ابروی بالا پریده به پشت سرش نگاه کرد

"کتاب خاطرات ریچار باخ نیست، تو داده بودیش به جاستین"

"آخخخخ راست میگی! خونه ست. من برم بیارمش"

مریلین گفت و بیتسش رو از لیام گرفت. اون از مغازه بیرون رفت. هوای سرد خورد تو صورتش ولی اون کلاه بافتنیش رو بیشتر کشید روی پیشونیش. اون روی برفای سفید پرید. تو این شهر زیاد برف نمیباره ولی دیشب برف خوبی بارید. مریلین خونه موند و اولین برف سال رو با لیام جشن گرفتن. اونا کادل کردن و قهوه خوردن. کمی تی وی تماشا کردن و حرف زدن

این آرامش بخش ترین فصل سال بود، زمستون. یک ماه بود که شاون رفته بود بود برای ضبط. دل مریلی خیلی براش تنگ شده بود ولی درکش میکرد. میدونست. تنها خطری که وجود داشت "کامیلا" از گروه فیفث هارمونی بود که اونم با "لائورن" دوست بود. البته اول که شاون به عنوان یه کاور و یا "بیرد" با کامیلا دوست شد، مریلی کلی حرص خورد

و پنهان موند

ولی الان آزاده. درسته خوشش نمیاد زیاد آدم دور و برش بریزن ولی دوست داره که همه بدونن شاون مال خودشه. تو همین فکرا بود که مریلین خورد به یه نفر

"هی!"

"اوه ببخشی- زین!"

مریلین خندید. زین هم خندید و روی بینی مریلی با انگشتش ضربه زد. اون گفت میره کافه تا لیام رو ببینه. مریلین هم گفت میاد پیششون

اونا از هم جدا شدن. کمی بعد مریلین رسید خونه. اون در رو باز کرد و دید شومینه روشنه. اون مطمئنه وقتی داشت از خونه بیرون می اومد شومینه رو خاموش کرد و رادیاتور رو روشن کرد. شومینه رو نگه داشته بودن چون مریلین دوستش داشت

چرا روشنه؟

مریلین کمی ترسید...رفت جلوتر...تو نشیمن کسی نبود. اون از پشت کاناپه همه جا رو از نظر گذروند و روی کاناپه رو هم نگاه کرد. یه نفر خوابیده بود. اون دستشو گذاشت روی دهنش...ولی اون...شاون بود! مریلین یه لبخند بزرگ زد. رفت تو آشپزخونه و قهوه ساز رو روشن کرد. لباساش رو زود عوض کرد و به لیام زنگ زد

"من نمیتونم برگردم، شاون برگشته"

"راحت باش"

"بدجنس"

مریلین زمزمه کرد چون "راحت باش" لیام زیادی فیک بود. اون تو آشپزخونه مشغول درست کردن یه چیزی برای ناهار شد. امروز یکی از بهترین روزها بود

کمی دورتر از خونه ی مریلین و لیام، توی کافه، لیام گوشی رو قطع کرد. دوتا مشتری تو کافه بودن به اضافه ی زین

"نمیاد. شاون برگشته"

"چه خوب!"

زین لبخند زد. اون از شاون خیلی خوشش می اومد- البته به عنوان یه دوست معمولی- لیام سرشو تکون داد. زنگوله ی در به صدا در اومد و سر لیام و زین همزمان به سمت در برگشت. یه دختر که موهای قهوه ای و چشمای تیره داشت، وارد شد.

"جما!"

لیام زمزمه کرد و بعد زود از پشت کانتر اومد بیرون و جما رو بغل کرد. زین اخم کرد...این دیگه کیه. چشمای لیام برق میزدن. ناگهان زین احساس کرد قلبش توی دریای حسادت غرق شد- صبر کن! اون حسود نیست...فقط نمیدونه اون دختره کیه

"زین، با جما، خواهر هری آشنا شو. مطمئنم مریلین دیوونه میشه اگه بدونه اومدی اینجا!"

لیام با خوشحالی گفت. زین بلند شد و با جما دست داد. اونا خودشون رو به هم دیگه معرفی کردن و لیام به مریلین زنگ زد

"نه لیام، بهش زنگ نزن"

لیام بلافاصله گوشی رو قطع کرد. خوبه که هنوز داشت شماره گیری میکرد و ارتباط برقرار نشده بود وگرنه مریلین کسی نیست که با یه جواب "شونه خالی کننده" راضی بشه. اونقدر میپرسید و میپرسید و میپرسید که طرف مقابلش هرچی تو زندگی راز داشت میریخت بیرون

اوپس!

اون خطرناکه!

"خب، خوش اومدی، چی میل داری؟"

"فقط چای، بدون شکر، ممنون"

لیام سرشو تکون داد و رفت به آشپزخونه ش. زین چیزی نگفت

"خب زین، تو دوست جدیدی"

جما طعنه زد. البته زین احساس کرد که طعنه زد. شایدم واقعا قصدش چلوندن دل زین بود! کسی چه داند؟

"جدید جدید هم که نه...یه مدتیه دوستیم باهم"

زین گفت. جما سرشو تکون داد

"چطور آشنا شدین؟"

"آمممم" زین داشت احساس ناراحتی میکرد. ولی جواب جما رو داد: "من تو مغازه لوازم نقاشی مریلین رو دیدم. یه جورایی به هم خوردیم و وسایلم ریخت. کاملا کلیشه ای. بعد اون منو رسوند خونه و چند روز بعد جلوی کافه گیرم آورد"

زین توضیح داد. جما خندید. لیام چای رو جلوی جما گذاشت

"کیک مخصوص امروز کیک بستنی موزیه. امیدوارم خوشت بیاد"

لیام گفت و یه تیکه کیک که همین الانشم داشت آب میشد رو روی میز جلوی جما گذاشت. جما ابروهاش رو بالا داد و لبخند زد

"خیلی هم عالی! ممنون. ولی این رو برای من مجانی حساب کن"

جما گفت و چشمک زد. آهق. زین از این موقعیت خوشش نمیاد. توجه لیام کاملا روی جما بود. جما کمی از کیک رو برداشت و جوید...مزه ش رو تست کرد. انگار کارشناس بود. فک زین قفل شده بود

"خب...این خیلی خوشمزه ست، ولی موز توی بستنی سفت شده که طبیعیه، باید موز رو میزدی به خامه ش، چون این نوع کیک بستنی خامه هم داره"

جما گفت و لیام نفس عمیقی کشید

"خیلی خوبه که تو خوشت اومده"

لیام با لبخند خوشحالی گفت و جما دوباره چشمک زد. زین داشت کم کم عصبی میشد. این دختر زیادی فلیرتی بود و لیام هم انگار خوشش میومد! آهق! اون قطعا استریته زین، از یه پسر استریت چه توقعی داری؟

دل زین ترک برداشت. نمیدونست چرا. اون که احساس جدی ای نسبت به لیام نداره. اون فقط لیام رو دوست خودش میدونه. ولی...چرا...ولی

داری کیو گول میزنی پسر؟

ولی من آمادگیش رو ندارم. من میترسم دوباره برم تو رابطه، جاستین منو ترسوند

زین خودش رو درحالی که داشت خداحافظی میکرد پیدا کرد. لیام یه بای ساده گفت و دوباره برگشت سمت جما. زین ناراحت شد...لیام هرقدر هم که روی اون دختر کراش داره نباید من رو نادیده میگرفت. از وقتی اون دختر اومد لیام حتی بهم لبخند هم نزد...انصافه؟

زین فقط رفت خونه، به تلفنهاش یا مسج هاش جواب نداد، تو تختش خودش رو پنهان کرد و آرزو کرد بتونه تا فردا صبح بخوابه. آره، امیدواره آرزوش برآورده شه چون الان ساعت دوازده ظهره!

اوه...چه کارا که حسادت با آدم نمیکنه!


***آپدیت چون نوشتن این داستان بهم آرامش میده

امیدوارم خوندنش هم شما رو کمی آرومتر کنه. این تنها چیزیه که من از این داستان توقع دارم :) یه لبخند هم کافیه

مـ ـریـ ـلـ ـآ***


Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top