~11~


یه روز دیگه ی طولانی تو زندگی زین شروع شد؛ اینو وقتی فهمید که ساعتش زنگ خورد. چه خبرته؟ نمیتونم یعنی کمی بیشتر بخوابم؟ هی زین! این خودت بودی که زنگ ساعت و گوشیتو برای ساعت هفت تنظیم کردی

زین کمی ناسزا گفت ولی ساعت هشت بود که به زور از جا بلند شد

اون عاشق تختش بود، درک کنین!

زین دوش گرفت و سرحال اومد. رفت تو آشپزخونه ش تا برای خودش وافل درست کنه. خب این یه تغییر به حساب می اومد چون زین تنبل تر از این بود که جز سیریال و یا توست چیز دیگه ای برای صبحانه بخوره

وافل ساز رو برداشت و به زور درش رو باز کرد. نوی نو بود. نمیدونست چرا خریده بودش ولی میدونست به اصرار سلینا بود. آهق...اون دختر خیلی خوبیه

زین جون کَند تا مواد وافل رو پیدا کنه و هم بزنه...همینطور که همه جاش آردی بود و کمی مایع وافل بین موهاش بود، شنید در خونه ش زده شد

یعنی کی میتونه جز مریلین یا لیام باشه؟ مریلین یا لیام. شایدم هری و لویی :|

زین دستاشو به سوئت پنتش کشید تا مثلا پاکشون کنه. در رو باز کرد

"ها- اوه!"

لیام بود. اون خنده ش رو قورت داد. زین خندید و موهاش رو تکوند و این باعث شد مایع وافل بچسبه به دستاش

"هی هی اونطوری نه"

لیام با خنده اومد داخل و آروم قطره های مایع رو از موهای زین بیرون کشید

"خب...اینجا چه خبره؟"

لیام پرسید. زین زیر لب تشکری کرد و در رو بست. برگشت به آشپزخونه

"میتونی دستاتو اینجا بشوری، یا بری تو دستش-"

"میرم دستشویی، محض رضای مسیح! تو که دستای کثیفتو اینجا نمیشوری که؟"

آممم...این دقیقا کاری بود که زین همیشه انجام میداد :/ زین دستشویی رو به لیام نشون داد و خودش کمی آشپزخونه ش رو تمیز کرد چون بده که آشپزخونه ش نامرتب باشه-که همیشه هست- آهم آهم.

"خب...؟"

"خب؟ خب نداره که؟ چی خب؟"

زین پرسید. لیام خندید

"داری وافل درست میکنی؟ من اومدم دنبالت بریم جایی که تازه پیدا کرده م"

لیام گفت و همزن رو از دست زین گرفت. زین لبخند زد و روی کابینتش نشست

"کجا؟"

"امروز که نمیشه چون کی میتونه از وافل دستپخت لیام-"

"زین، بیشترشو خودم درست کرده م"

زین اعتراض کرد. لیام خندید

"آخخخ...پررو"

لیام زمزمه کرد و زین خندید. لیام وافل ها رو درست کرد و روشون سیروپ زد و کمی توتفرنگی که زین خردشون کرد رو روشون ریخت

با دوتا لیوان شیر صبحانه ی اونا کامل میشد

"تو آشپزیت واقعا خوبه"

زین گفت و لیام شونه هاشو بالا انداخت

"از خاله م به ارث برده م. خاله م سرآشپز بود ولی نمیدونم چرا مریلی ازش هیچی به ارث نبرده. اون فقط دنبال اینه که کتاب بخونه یا فن گرلی اون چهارتا پسرو بکنه"

لیام تند تند گفت. زین خندید. برخلاف زین که آروم و آهسته حرف میزد لیام بلند و سریع حرف میزد

"اوه گردنبند خوشگلی داری"

لیام گفت. زین سرشو تکون داد

"مال مادرمه. اون شب پیداش کردم، خدا میدونه چطور!"

زین گفت و لیام سرشو تکون داد. اونا ترجیح دادن ظرفا رو خودشون بشورن ولی چهارتا ظرف یه ساعت براشون وقت برد. اونا خندیدن و حسابی آشپزخونه رو به هم ریختن

"الان اگه مریلین اینجا بود-"

لیام گفت. در خونه ی زین باز شد

"میگفت-"

"لیوم دارین چه غلطی میکنین؟"

یه نفر جیغ کشید. درست همون حرفایی که لیام زده بود. مریلین جلوی اون دوتا ایستاده بود و داشت با نگاهش می کُشتشون. لیام و زین خندیدن. مریلین نفسشو فوت کرد

"خدای من تو خیلی بی مسئولیتی! من تمام شب رو کار کرده م تا دیوارتو درست کنم تو اینجا اومدی داری حباب بازی میکنی؟ اونم با سوئیت هارتت؟"

لیام سرشو تکون داد. اونا همه جا رو زود تمیز کردن و زین گفت میتونه به لیام از لباساش قرض بده درحالی که لیام کمی هیکلی تر بود. اونا رفتن تو اتاق زین که یه زمانی اتاق زین و جاستین بود. لیام به تختی که اونطرف اتاق بود نگاه کرد

"تو روی دوتا تخت میخوابی؟"

"نه...یکیش مال جاستین...بود"

"اوه...متاسفم"

لیام گفت و زین لبخند زد. مشکلی نیست...واقعا. زین به لیام لباس داد و لیام رفت اتاق بغلی تا لباساشو عوض کنه. کمی بعد، لیام با چشمای گرد شده ش اومد پیش زین

"اون نقاشی رو تو کشیدی؟"

لیام پرسید. زین پوزخند زد و سرشو تکون داد

"واو...خیلی کوله، میدونی، فاکینگ کوله"

زین خندید. اونا رفتن پایین و با مریلین اخمو برگشتن به کافه کتاب لیام. کسی اونجا نبود فقط نایل بود که داشت میز ها رو پاک میکرد. همه چیز تقریبا آماده بود

"واو اینجا خیل- لیییی"

زین با دهن باز به نقاشی سه بعدی روبروش نگاه کرد. فنجون و کتابای روی دیوار الان سه بعدی بودن

"خوشگل نیست؟"

مریلین جیغ کشید و از لیام آویزون شد. لیام و زین بهت زده بودن...واقعا سه بعدی بود

"اوه بیچ! تو کی یاد گرفتی نقاشی سه بعدی بکشی؟"

لیام با خنده پرسید و مریلین از روی کول پسرخاله ش اومد پایین

"خب من مریلینم دیگه...آهم"

اون با فخر گفت. نایل تک سرفه ای کرد

"منم اینجاما"

"هی نایل!"

"اوه های!"

"میدونم"

مریلی گستاخانه گفت و کنار زین ایستاد

"خب، چطوره؟"

"خیلی عالیه...خسته نباشی!"

زین با لبخند گفت و مریلین هم لبخند زد. همه چیز عالی بود

زین این رو دوست داشت که میتونست هر روز چیز جدیدی درباره این دوستا بدونه...امروز فهمید لیام خیلی مرتبه، مریلین راز های زیادی داره، نایل ناراحت نمیشه...و اینو درباره ی خودش فهمید: زین عاشق این دوستی هاست



***خب زیام نداریم؟ چرا داریم. جلوی چشممونه ولی نمیبینیم

نظرتون درباره ی کاورای جدید چیه؟ :) اوه با اینکه با قبلیا زیاد فرق ندارن خخخ

مـ ـریـ ـلـ ـآ***


Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top