~10~
***میدونم باید دیروز آپ میکردم ولی اصلا تو مودش نبودم و منم آدمی نیستم که یه چیز آشغال تحویل لبخندام بدم :)***
**عکس سگه بالاست/کناره**
زین خودشو بالای تپه پیدا کرد. به ماه خیره شد...خودش بود و ماه...اونقدر غرق زیبایی ماه شده بود که نفهمید اون سگ کی اومد کنارش نشست و خلوت زین با ماه رو به هم زد
"هی سگه...تو همونی نیستی که اون شب منو به دردسر انداختی؟"
زین با خنده پرسید و دید که سگ واقعا هار نیست. سگ خوبی بود. زین رفت پایین تپه و سگه دنبالش راه افتاد...
"هی دفترچه ی منو ندیدی؟"
زین پرسید و بعد به حماقت خودش خندید. محض رضای مسیح اون داره با یه سگ حرف میزنه! اون کمی تو جنگل گشت. سگه پارس کرد. میدونم خیلی احمقانه ست ولی اون سگ داشت یه مسیری رو به زین نشون میداد. زین چون چاره ای نداشت، دنبال سگ به راه افتاد...
سگ یه جا کنار یه درخت ایستاد و دایره وار راه رفت...بعد بو کشید و شروع کرد به کندن زمین. زین احساس حماقت میکرد...سگ کَند و کَند و کَند تا یه چیزی پیدا کرد و پارس هاش شروع شدن. زین خم شد و با دیدن اون جا خورد...
یه گردنبند
***
"لاااااااااارااااااااا"
نایل دوید تو خونه ی مریلین
"هی!"
مریلین داد کشید و نایل جوابشو نداد
"لارا...بیبی...من...من بالاخره بلیط کنسرت رو گرفتم! گرفتمشوووننن"
نایل با شوق گفت. همه خونه ی مریلین بودن برای عصرانه، شاید هم شام
"خب که چی؟ بلیط کنسرت کی؟"
"جاستین بیبر!"
نایل با شوق گفت و لارا و مریلین ادای عق زدن درآوردن
"هیترز گانا هیت"
"خفه شو نایل ها! اون آهنگ مخصوص ماست فهمیدی؟"
مریلین زود پرید. اون به ویدیویی که فایوساس چند سال پیش تو چنل یوتیوبشون آپ کرده بودن اشاره داشت (امیدوارم دیده باشینش عر)
"حالا چرا جاستین؟"
زین آروم پرسید. لیام کنارش نشسته بود. اون لبخند زد
"خب نایل به نظر من بزرگترین بلیبر پسره"
لیام گفت. زین سرشو انداخت پایین. هری و لویی تمام مدت داشتن باهم پچ پچ میکردن. انگار به چیزی مشکوک شده بودن
"خب زین، اسم دوست پسرت چی بود؟"
مریلین پرسید. چشمای لیام بزرگ شدن. زین گی بود؟ لیام نمی دونست. همه ساکت شدن
"جاستین"
"وای جاااااااستییییننننن...فامیلیشو میتونم بپرسم؟"
نایل گفت
"بیبر؟"
زین با صداقت گفت. همه ساکت شدن. یه چیزی تو چشمای لویی و هری موج میزد
"نهههه...شوخی میکنی؟"
زین به قیافه های بهت زده ی دوستاش نگاه کرد
"شوخی نمیکنم"
زین سرشو پایین انداخت. بالاخره این راز لعنتی رو گفت
"فقط...کسی نفهمه من نمیخوام رابطه ی گذشته مون آینده ی جاستین رو خراب کنه"
زین گفت. همه متعجب بودن
"متاسفم زین"
مریلین گفت و اومد کنار زین نشست. یه لبخند زد و دست زین رو گرفت. لیام خنده ای کرد
"هیچ مشکلی نیست...منم قبلا با یه انجل ویکتوریا سیکرت دوست بودم"
لیام گفت. مریلین نفسشو فوت کرد
"خیلی خب بسه! بیاین یه کاری کنیم من حوصله م داره سر میره"
"مریلینی که حوصله ش سر رفته باشه نمونه ی بارز اهریمنه"
لویی گفت و همه خندیدن
"ددی!"
مریلین سرزنش کرد. هری خندید و لویی اخم کرد
"هری تو باید طرف من باشی!"
"من همیشه طرف توام"
هری گفت و گونه ی لویی رو بوسید. مریلین تک سرفه ای کرد
"بچه نشسته!"
اون به لارا و نایل اشاره کرد
"مریلین بیچ نشو"
"لیوم دیدی نای چی بهم گفت"
"من چیزی نگفتم"
"گفتی بیچ ن-"
"بسه دیگه! من یه برنامه ی خاص دارم"
لیام گفت و یه لبخند شیطانی زد. زین بهش خندید. مریلین آب دهنشو قورت داد و وقتی به دور و بر نگاه کرد دید دوستاش هم یه جورایی ترسیده ن
"من از این لبخندت متنفرم"
مریلی گفت و زین خندید. لیام از جا بلند شد و از خونه رفت بیرون. کمی بعد با یه بسته اومد داخل. اون بسته رو گذاشت روی میز شیشه ای و رفت طبقه ی بالا
"امیدوارم چیزی که فکر میکنم نباشه"
لارا گفت و نایل خندید
"اویجا بورد!"
هری جیغ کشید و لویی رو بغل کرد
"خوشم میاد هر چی میشه میپری بگل شوورت"
مریلین با لحن کابویی گفت و زین خندید. یادش می اومد روز اول هم مریلین همینو به هری گفت
"خب...مری چراغارو خاموش کن"
لیام گفت و شمع ها رو چید روی میز. مریلین انگار که نشنیده سرجاش نشست
"مری!"
"مری نمیشنوی؟ اوه ببخشید من اینجا کسی نمیبینم که اسمش مری باشه!"
مریلین گستاخ گفت. لیام خندید
"مریلین"
"حالا شد"
اون بلند شد و چراغا رو خاموش کرد. لیام فندک آشپزخونه ی مریلین رو هم آورده بود. هوا تاریک بود پس نور شمع ها خیلی خوشگل جلوه میکردن. همه دور میز نشستن
"نه...شاون اینجا نیست"
مریلین ناله کرد. زین خندید
"فقط بخندااااااااا"
مریلین گفت و مشتی به بازوی زین زد. آخ زین بلند شد و لیام نچ نچی کرد. لیلین چشم غره رفت. اونا شروع کردن. اول هری و لویی بودن
"آیا اینجا روحی هست؟"
فلش حرکت کرد...و روی کلمه ی "no" ایستاد
"وات د فاک؟ اگه هیچکس نست چرا فلش حرکت کرد؟"
هری زمزمه کرد. لارا دست نایل رو گرفت
"دارین سر به سرمون میذارین؟ آره مورچه همش زیر سر توئه"
مریلین گفت. لویی قیافه ی جدی به خودش گرفت
"میتونی انگشتامو قطع کنی اگه دروغ بگم"
لویی جواب داد و مریلین پوفی کشید
"خب نوبت نایل و لاراست"
لیام گفت و لارا و نایل دستشونو روی فلش گذاشتن
"خب...اسمتون چیه؟"
نایل پرسید. فلش حرکت کرد و روی حرف ها ایستاد...وقتی اسم کامل شد همه شاکت بودن
"ف-فلور"
لارا زمزمه کرد. مریلین با ترس بهشون نگاه کرد.
"نوبت زین و لیامه"
"خب..."
زین و لیام دستشونو روی فلش گذاشتن. انگشت زین انگشت لیام رو لمس میکرد و این یه جور احساس قلقلک مانندی به لیام منتقل میکرد. لیام نفس عمیقی کشید
"میشه بگین فامیلیتون چیه؟"
لیام پرسید. فلش حرکت کرد. زین فکر کرد لیام بود که هُلِش داد ولی دید لیام هم چشماش گرد شده. فلش خودش حرکت میکرد...یا حداقل به وسیله ی روح یا شبحی به اسم فلور
"هرینگتون"
لیام آروم گفت. مریلین زود فلش رو گرفت
"تو فلور هرینگتون مادر منی؟ مادر مریلین هرینگتون؟"
مریلین پرسید. زین میتونست درخشش اشکاشو توی نور شمع ها ببینه. فلش حرکت کرد و روی کلمه ی "yes" ایستاد. مریلین گریه سر داد
"شماها دارین منو اذیت میکنین...میخواین اشکمو دربیارین، این ممکن نیست"
مریلین هق هق کرد. همه ناراحت بودن. زین آروم مریلین رو بغل کرد. لویی دستشو دایره وار پشت لیلین کشید تا اون آروم شه...
بخاطر گریه ی مریلین، همه ناراحت بودن. اونا با فلش خداحافظی کردن و بورد رو بستن. اگه خداحافظی نکنی، اون شبح باهات میمونه. زین سعی میکرد مریلین رو آروم کنه ولی اون آروم بود...
زین یه چیز دیگه فهمید
دوستای واقعی تو شادی و غم همدیگه شریکن و وقتی یکیشون آسیب میبینه یا حتی گریه میکنه بقیه هم باهاش ناراحت میشن و سعی میکنن آرومش کنن
این چیزی بود که زندگی زین رو تکمیل میکرد
هفت تا دورک
***یه ف ف جدید دارم هارهار
لشتونه به اسم فیتال fatal
:) خواستین بخونین
مـ ـریـ ـلـ ـآ***
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top