part twenty-six
لویی وسایلشو از کمد برمیداره.
تی شرت..
شلوار های راحتی..
لباس های بیرونش...
لعنتی اینا همه چیزایی بود که هری براش خریده.
و الان صاحب هیچکدومشون نیست.
اونا رو زمین میندازه و با حرص در کمد و میبنده.
صدای محکم بسته شدن باعث شد سیندی از جاش بپره.
اون با لرزش صداش پرسید "بابایی..حا-حالت خوبه؟"
دستای کوچیکش هنوز به خاطر کشیده شدن قرمز به نظر میرسید. اون لبش و گاز گرفت تا گریه نکنه.
"بابایی؟"
لویی لحظه ای ایستاد و برگشت.
به سمت دخترش رفت و جلوش زانو زد.
موهاشو پشت گوشش انداخت "وسایلت...تو اتاقته درسته؟نمیتونیم همش رو با خودمون ببریم. فقط مقدار کمی رو برمیداریم"
اونا چیز زیادی با خودشون نیوورده بودند.
لویی به این فکر میکرد که دخترش باید از اون اتاق عروسکی بگذره-
"ک-کجا میریم؟" اون پرسید و کم کم چشم اش داشتن خیس میشدن.
"هر جایی به جز اینجا" لویی با قاطعیت گفت و از جاش بلند شد.
آب دهنشو به سختی قورت داد. با سردرگمی دنبال کیف بزرگی که با خودش به اینجا اورده بودند گشت.
دستشو مدام لای موهاش میبرد.
"ولی عمو نایل-" سیندی بقیه حرف و خورد. "بابایی؟"
"ساکت سیندی .. خواهش میکنم"لویی اخم کرده بود. نمیدونست داره چیکار میکنه.
کشو ها رو باز میکرد و میبست. حس کرد بدنش رو اتیشه. عرق رو پیشونیش سر می خورد.
"اون لعنتی کجاست؟" اون وقتی آخرین کشو رو گشت گفت.
چشماشو برای لحظه ای بست. نفس های بلندی میکشید .
باید کجا بره.
راجر...فک نمی کنه بخواد دوباره ببینتش.
هری...نمیخواد حتی نگاهش بهش بیوفته..
اون تنهاست. همیشه بوده.
دستشو رو صورتش میذاره.
با یاد آوری درد...با یادآوری کاری که باهاش کرد.
تمام رنج هایی که برای بزرگ کردن دخترش محتمل شد. همه سختی هایی که برای زنده بودن انجام داد..
همه با یه سیلی تموم شد...
هری برای لویی تموم شد...
"بابایی؟" لویی چشماشو باز کرد و به دخترش خیره شد. اون داشت میلرزید و پاهاش و مثل یه گربه کوچولو بهم فشار میداد.
"سیندی-"
"چرا آقای استایلز اون حرف و زد؟" اون با صدای بچه گونش پرسید.
"چه حرفی عزیزم؟" لویی کمی جلوتر اومد و ایستاد.
"چرا گفت من دختر اونم...من دختر شمام. شما پدر منی" سیندی سرشو پایین آورد و نگاه شو به زمین دوخت. و باتمام توان لب شو با دندونای سفیدش گاز میگرفت.
مزه ی تلخی رو تو دهنش احساس کرد
نفس لویی حبس شد. اون میخواست جواب بده اما دهنشو بسته نگه داشت.
یه چیزی تو مغزش تکرار میشد.
اون فهمید...سیندی فهمید..
"اون...اون منظوری نداشت سیندی" لویی نزدیک تر رفت"اون ..اون فقط عصبانی بود"
اون چونه ی دخترش و گرفت و به آرومی بالا اورد"میفهمی چی میگم. من فقط پدر توام.."
سیندی سرش و با احتیاط تکون داد..
"خوبه-"
لویی میخواست بیشتر حرف بزنه که صدای باز شدن در مانعش شد.
چشماشو به کنارش میچرخونه..
هری..
"نمیخوام باهات حرف بزنم برو بیرون هری"
اون بلافاصله داد زد
هری آروم در و میبنده و انگشت اشارشو به زمین میگیره."این اتاق منه لویی" اون زمزمه کرد.
جلو تر اومد و نزدیک لویی و دخترش ایستاد.
چشماش پف کرده بودن.
گودی زیر چشماش خودنمایی میکرد.
لباش تشنه بودن و خشک.
با تمام وجودش بی حالی و نشون میداد.
"من از اینجا میرم نگران اتاقت نباش" لویی با صدای محکم گفت.
"منظورم این نبود" صداش به سختی شنیده میشد. اون صدا از اون گلوی لعنتیش در نمیومد."ما باید حرف بزنیم" هري به اطرافش نگاه کرد که لباسها رو تخت ریخته شده بودند.
"حرفی بینمون نیست"
"سیندی مال منم هست لو..ما باید درموردش حرف بزنیم" اون چشماشو از تخت برداشت و با خونسردی و آرامش به لویی نگاه کرد.
لویی با دستاش سیندی رو به پشت پاهاش راهنمایی کرد."اون فقط مال منه..تو بهش دست نمیزنی..اون با من میاد" لویی با بغض گلوش گفت و نفساش بریده شدن.
"منظو-"
"من مال تو نیستم" سیندی داد زد و از لویی فاصله گرفت و به دیوار پشتش چسبید." من مال تو نیستم" اون با گریه فریاد زد و رو زمین نشست.
چشماش و محکم بهم فشار میداد.
لویی با چشمای باز به دخترش نگاه کرد."سیندی اشکالی ندا-"
"من فقط مال بابا لوییم.." اون از جاش بلند شد و با چشمای بسته به سمت هری رفت. "چرا حرفای بد میزنی" سیندی جیغ زد وبا دستای کوچیکش به زانو های هری ضربه میزد. اشکاش اجازه ی دیدن هیچ چیز رو نمیدادن.
"بابا لویی رو اذیت نکن..بابام و اذیت نکن"
با هر فریادِ سیندی، لویی بیشتر خورد میشد
هری فقط ایستاده بود و تکون نمی خورد. چشماش و از لویی برنمیداشت.
انگار حسی نداشت. مورد تنفر قرارگرفتن..
براش بی معنی بود همه چی..
"بهش بگو" هری با صدای آرومی گفت. و صداش بین فریاد های سیندی گم شد.
"بهش بگو لویی میدونم صدام میشنوی" هری زمزمه وار التماس کرد.
ضربه های سیندی محکم بودن و گاهی باعث میشد هری تعادلش بهم بخوره اما اون مقاومت میکرد.
لویی به دخترش زل زده بود"سیندی بسه" اون خم شد و سیندی رو ازش جدا کرد.
دستای دخترش و گرفت و بهم فشار داد"کسی اذیتم نمیکنه..هیچ کس اذیتم نمیکنه" اون بهش دلداری داد و در اغوشش گرفت.
اون از ترس میلرزید و گریه میکرد.
دستش رو پشتش میکشید سرش و بالا گرفت و به پسر شکسته روبروش خیره شد
"بهش بگو..لطفا" هری لب خونی کرد. آب دهنش و قورت داد.
"نه"لویی تو همون حالت گفت نگاهشو به زمین دوخت
موهای دخترش و نوازش میکرد و سیندی رو به خودش بیشتر فشار میداد.
"نه..سیندی فقط دختر منه.فقط مال منه" اون با خودش میگفت و با تمام وجودش سعی میکرد گریه نکنه.
سعی کرد اون احساس لعنتی تو قلبش و لگد مال کنه
"این دختر منه و پدرش...پدرش مرده...خیلی وقته مرده"
لویی بلند گفت و بینیش و بالا کشید.
هری یه قدم عقب تر رفت.
نفهمید اشک هاش از صورتش سرازیر میشن. اون هیچی نمیفهمید.
سر درد شدیدش باعث دید تارش شده بود و اشکای جمع شده تو چشماش... وضعیت و بدتر کرده بود
"نمیتونی از اینجا بری..نمیتونی ببریش"
لویی لبخند تلخی زد "جرات نداری جلومو بگیری..دیگه نه" اون ادامه داد
"نکنه میخوای به خاطر اون قرارداد مسخره بندازیم زندان؟" با سردی گفت.
"از اینجا نرو" هری با صدای خش دارش تکرار کرد.
و لویی از جاش بلند شد. سیندی رو از بغلش بیرون اورد.
"اگر برم میخوای چیکار کنی" اون فریاد زد ومیدونست صداش ممکنه سیندی رو بترسونه.
نگاهش به اون پسر افتاد.
این چیزی نیست که انتظار شو داشت.
با تعجب به هری نگاه کرد.
اون داره گریه میکنه.."هر-"
این لحظه آشناست..
تمام اتاق دور سرش میچرخید. چشماش سیاهی رفت.
این پسر...و این نگاه...
"لطفا نرو نرو" هری بلند گریه کرد و به میله ی تخت تکیه داد."نرو متاسفم..من متاسفم نرو" اون بریده بریده حرف میزد. قطره هایی که مزه ی شوری میدادن تمام صورتش و تر کرده بود.
لویی حس میکرد نفس نمیکشه به دخترش نگاه کرد و با صدای افتضاحی گفت.
"ب-برو پیش عمو نایل. بهش بگو بهش-بهش بگو تو جمع کردن وسایل اتاقت کمکت کنه" لویی سرشو تکون داد و به سیندی گفت که هر چه زودتر از اتاق خارج بشه.
اون نباید...دخترش نباید هری رو تو این حالت ببینه.
"اما-"
"فقط برو" لویی لبخونی کرد"برو"
سیندی با شک سرشو تکون داد و دوید.
به طرف درب خروجی رفت و آخرین نگاه و به پدرش انداخت .
لویی با اشاره بهش فهموند که بره. اون از اتاق خارج شد و چشمای لویی به سمت پسر روبروش رفت.
"متاسفم فقط.." هری جلوتر اومد قدم هاش آروم بودن."اینجا بمون. هیچ وقت.. دیگه هیچ وقت اینکار رو نمیکنم" اون دست شو رو صورت لویی گذاشت.
لوی میخواست دستشو پس بزنه اما اینکار رو نکرد.
نفسای هری به شدت گرم بودند و به صورتش برخورد میکردن.
اونا بیش از حد بهم نزدیک بودند.
"بهت قول میدم.."
لویی به جای دیگه ای غیر از چشمای سبزش خیره شده بود.
نمیخواد اون نگاه براش تداعی بشه.
"من میخوام از اینجا برم-"
لویی با بی رحمی گفت و دستای هری رو از صورتش برداشت و محکم فشارشون داد.
"تو نمیدونی با من چیکار کردی" لویی بغضشو قورت داد اما فایده ای نداشت. "من نمیتونم تحمل کنم"
اون دستای هری رو به عقب پرت کرد و باعث شد هری از درد ناله کنه.
"متاسفم."
"تاسف همه چی رو درست نمیکنه" اون سعی کرد خونسردی خودشو حفظ کنه.
"لویی خواهش میکنم..بهم بگو که پیشم هستی" هری با ناامیدی بازو هاشو گرفت.
آخرین قطره ی اشک از گوشه ی چشم هری سر خورد و لویی سرشو چرخوند و بهش خیره شد..
به چشماش..
لویی مسیر رد خیسی اشکش و دنبال کرد میخواست اونو پاک کنه اما هری...اون هری نیست.و اون نمیتونه.
"کیفم کو هری؟"
"لو-"
"چرا نمیفهمی همه چی برای من تموم شدس؟شیش سال پیش وقتی تصمیم به رفتن گرفتی تموم شد من نمیخوامت"
"دستمو ول کن آقای استایلز" اون با حالت مسخره ای گفت و سعی کرد دستشو بیرون بکشه.
ولی دستای هری محکم تر از قبل شدن اما نه اونقدر محکم که به لویی آسیب بزنه
هری اب دهنشو با صدا قورت داد و باصدای لرزونی گفت"لو لطفا"
لویی به صورت اون پسر زل زد
لباش بخاطر بغض میلرزید و چشماش..
حالت چشماش باعث شد توی دل لویی لحظه ای خالی بشه
اون چشمای لعنتی
اون نگاه لعنتی
همون بود
فلش بک
"ما نمیتونیم باهم باشیم هری فقط فراموشم کن"
"فقط فراموشت کنم؟ فکر میکنی این کار اسونیه؟" هری متقابلا داد زد.
اونا توی پارک مرکزی ایستادند. محل قرار همیشگیشون..جایی که اولین بار همدیگر رو ملاقات کردند.هری باید رعایت کنه.
"ولی پدرت راضی نیست هری.. من هنوز دانشگاه نرفتم. ما بدرد هم نمیخوریم..من نمیخوام برای همیشه بهمون بگن یه فگوت..یه گی بی ارزش" لویی با صدای بلند گفت.
"این برای من مهم نیست. لو لطفا میخوام بقیه عمرم و کنار تو باشم" اون با گریه فریاد زد
موهای فرفری هری تو هم رفته بود. قیافه ی افتضاح هر دو شون باعث میشد مردمی که از اونجا رد میشدن برای لحظه ای بایستند.
"لطفا... ما نمیتونیم.." لویی نزدیک تر اومد"هری تو نمیتونی با پدرت مخالفت کنی"
لویی کیفش و رو دوشش گذاشت.رو پاشنه ی پاهاش چرخید برگشت و میخواست از اون محل فرار کنه"این درست نمیشه ما برای هم نیستیم"
قطره ای از گوشه چشم هری سر خورد. "چطور میتونی بعد از اینهمه کارایی که با هم انجام دادیم این حرف و بزنی"هری با صدای غلیظش گفت و به لویی خیره شد.
و اون نگاه تا عمق وجودش نفوذ کرد.
لویی ایستاد و به صورتش زل زد..چشمای قشنگش خیس بودند و لویی احساس میکرد که یکی قلبش و تو دستش گرفته و محکم فشار میده
"اینا همه بهونس نه؟"
"چی؟" لویی بالحن شوکه ای گفت واخم کرد.
"اینا همه بهونس..تو منو نمیخوای؟"با چشمای پر از دردش به چشمای آبی روبروش خیره شد.
لویی احساس سوزش وحشتناکی رو زیر قلبش احساس کرد. اون تاحالا اینقدر هری رو شکننده و آسیب پذیر ندیده بود.
"اینطور نیست-" اون میخواست واکنش نشون بده.
"پس چرا به همین راحتی داری ترکم میکنی"
هری دستاشو مشت کرد و بخار از دهنش خارج میشد. صورتش خیس بود و با وزش باد اون از سرما لرزید
لویی مکث کرد
جلوتر اومد استینش و رو دستاش کشید و به طرف صورت هری برد. اونو آروم کنار زد.
"گریه نکن هرولد" اون ریز خندید در حالی که اشکاش رو گونش سر میخوردن.
میخواست دستشو برداره که دستای بزرگ و سنگین هری رو رو دستای سردش حس کرد.
هری چشماشو بست.
"هز..ما نمیتونیم اینکار رو بکنیم"
"اگر تو بخوای میشه." هری چشماشو باز کرد و دست اش هنوز با دستای لویی رو صورتش بود.
"من نمیتونم رفتارای پدرت و تحمل کنم هری..باید همینجا این رابطه رو تموم کنیم." لویی چشماشو از هری برداشت نفس عمیقی کشید.
میخواست بره.
"نه" هری بازو های لویی رو محکم گرفت و باعث شد لویی برگرده.
"هز"
"من درستش میکنم من اوضاع رو درست میکنم" اون با گریه گفت، و چشماشو باز و بسته میکرد تا اشکاش و کنار بزنه.
لویی با ناباوری تو چشمای سبزش نگاه کرد.
اونا یه حس عجیبی داشتن.
یه حس مبهم.. یه حس پیچیده..
درکش آسون نبود و لویی نمیفهمید داره با چشمای 'هری استایلز' نابود میشه.
"من از پدرم جدا میشم. ما با هم از اینجا میریم" هری گفت
"ما پولی نداریم-"
"من یه کار توی نونوایی پیدا کردم" اون دستشو رو لبای لویی کشید.
"ما از پسش برمیاییم. فقط پیشم بمون و حالم خوب کن" چشماش سمت لبای سرخش رفت.
"بهم بگو میمونی بهم بگو هیچ وقت از پیشم نمیری..بهم بگو...که ناامیدم نمیکنی" هری با بغض گفت و نمیتونست جلوی لرزیدن لب هاشو بگیره.
"پشیمون میشی"
هری تند تند سرشو تکون داد
"نه نمیشم قسم میخورم"
"فقط بمون باشه؟"
لویی لبخند کمرنگی زد
"لعنت بهت دیگه اونجوری نگاهم نکن" لویی گفت و صورتش و جلوتر برد.
لباش و رو لبای صورتیش میذاره.
این از هر مزه ای تو دنیا بهتره.
این پسر از هر فرد دیگه ای خوشمزه تره
این لحظه از هر لحظه ای با ارزش تره...
همونطور که دستاشو دور گردن هری حلقه کرد به خودش قول داد دیگه هیچ وقت این پسر و تنها نذاره
---
"لویی لطفا-" هری سرفه کرد. با هر سرفه ای که میکرد قلب لویی تند تر از قبل بالا و پایین میرفت.
اون یه قدم به عقب برداشت و بازو شو از دستای هری بیرون کشید. اینبار با شدت بیشتر
هری اهی کشید و میخواست دوباره بهش نزدیک بشه.
"چرا باید بمونم؟"
اون نفس عمیقی کشید.
"چون نمیخوام از دستت بدم."هری اشکاشو با دستاش پاک کرد."میدونم گند زدم. کنترل و از دست دادم..میدونم اما نمیتونی منو نادیده بگیری"
"نمیتونی احساسی که به اون دختر دارم و نادیده بگیری"
هری جلو لویی ایستاد و انگشت اشارشو به طرف سینش برد"نمیتونی احساسی که به تو دارم رو نادیده بگیری" اون با بغض گفت. احساس خفگی میکرد و قورت دادن آب دهن مشکل و حل نمیکرد
لویی حس کرد پاهاش شل شدن. حس کرد دیگه نفس نمیکشه.
"من لویی..." هری دستشو بیشتر به سینش چسبوند "ازت یه فرصت میخوام"
"یه فرصت..فقط یه فرصت لعنتی بهم بده" صدای هری رسا تر شده بود. بغض گلوش شکسته شده بود
لویی مکث کرد فضای اتاق خفه و گرم بود. هری منتظر بود. با استینش صورتش و یه بار دیگه پاک کرد
لویی با دقت حرکات هری رو زیر نظر داشت.
'لعنت به چشمات هری'
"آخرین فرصت" اون بعد از چند دقیقه سکوت زمزمه کرد
هری با چشمای باز به لویی خیره شد و قبل از اینکه بتونه چیزی بگه لویی اونو ساکت کرد
"فقط آخرین فرصت"
لبخند پر رنگی رو لبای هری نشست و نفساش صدا دار شدن.
"ممنونم من-" اون از خوشحالی خندید
لویی توجهی نکرد "گند نزن بهش"
سعی کرد آروم از کنار هری رد بشه و پیش سیندی برگرده.
باید براش توضیح بده. باید ازش عذرخواهی کنه
اون از استایلز فاصله گرفت و تمام حواسش به در روبروش بود که بازش کنه اما دستای هری اونو سر جاش میخکوب کرد.
قلبش دیگه نمیزد
هوا به شش هاش نمیرسید
اون لبش و گاز گرفت و به سینش نگاه کرد
دستای هری..
اونا دورش حلقه شده بودن
لویی شوکه شد..
وقتی پشتش به یه چیز گرم تکیه داده.
هری دماغشو بالا کشید "خیلی وقت بود از پشت بغلت نکرده بودم ها؟" خنده ی کوتاهی کرد اما اون خنده خیلی زود جاشو با گریه عوض کرد..
اون لاله ی گوش لویی رو بوسید و اونو به خودش فشار داد.
لویی حس کرد گردنش داره خیس میشه.
"ممنونم" هری نفس راحتی کشید لویی رو محکم تر در آغوش گرفت..
اون آروم گریه میکرد.. سرش و تو گردن لویی فرو کرد و آروم اشکاش و خالی کرد
یه دستش رو دور گردن لویی و دست دیگش رو سینه لویی حلقه شده بود.
هر دو میتونستن ضربان قلب همدیگر رو حس کنن.
هری دست شو از سینه لویی پایین میاره و رو شکمش میذاره.."ممنونم" آروم زیر گوش لویی گفت و دوباره سرشو تو گردن پسر چشم آبی مخفی میکنه
و لویی میتونست هر قطره اشکی که به پشتش برخورد میکرد و حس کنه
اون فقط یک جا ایستاده بود و تکون نمی خورد..با چشمای باز به در خروجی خیره شده بود.
Vote comment ilyx
من میخوام از خانوم حورا تشکر کنم به خاطر معرفی این داستان تو یکی از قسمت های داستانش!
به راستی که don't judge just trust یکی از بهترین هاست. FanficLS
و با سپاس از stylinson_ff
ممنونم که تا اینجا این داستان و تحمل کردین منتظر ادامش باشین. :-)
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top