part twenty

***

'لو لو لو'

لویی چرخید وقتی صدای هری تو گوشش زنگ زد.

'میشه موهامو شونه کنی'

"تو دیوونه ای هز"

'نه به اندازه ی تو بو بو بو مو هام لطفا'

"دخترا نگات میکنن نه"

'حسودی؟'

لویی لبخند زد و پاهاشو رو جسم سنگینی گذاشت. ولی اهمیت نداد.

"هری بیا اینجا پسر خوب" لویی اخم کرد وقتی هری کم کم داشت ازش دور میشد.

"هری برگرد موهات بهم ریختس"
صدایی نمیومد قلب لویی تند تند میتپید.

"هری"لویی داد زد و هم زمان چشماشو باز کرد. اون نفس نفس میزد.

"حالت خوبه؟" چشمای سبز آشنایی رو جلو صورتش میبینه و سرشو به بالش بیشتر فشار میده.

"هری تو اوه" لویی لبش و گاز میگیره اون دوباره داشت خواب میدید. چن دقیقه طول کشید تا بفهمه کجاست. اتاق هری

اون به هری که کنارش حالت نشسته رو تخت لم داده بود نگاه کرد. زیر اون چشمای سبز گود و سیاه شده بود. موهاش ژولیده بودن و لباسای بیرون تنش بود.

شلوار جین و کت مشکی همیشگیش. اون نگاه خسته ای به لویی کرد

"لویی حالت خوبه؟"

"ا-اره" نمیدونست که اون حرفایی که تو خواب میزد و شنید یا نه ولی انگار هری اهمیت نمی داد.

"خوبه" هری سرشو برگردوند و بلند شد. چروکیدگی کتش معلوم شد . لویی چشمش به دستمال مرطوب و لیوان آب کنار تخت افتاد.

چشماش دوباره به طرف بدن خودش رفت. اون جیغ زد.

"من تی شرت- لباس من کجاست؟" لویی چک کرد تا ببینه شلوار داره یا نه. اون شلوار راحتی پوشیده بود.

هری برگشت و با چشمای تقریبا بسته به لویی زل زد.

"آه تو خیلی تب داشتی. خب"هری دستشو به طرف بدن و تی شرت رو زمین افتاده اشاره گرفت. و به لویی فهموند.

اون توان حرف زدن نداشت.

"ا-اوه باشه" لویی آب دهنشو قورت داد. هری دیشب براش-

"میتونی تکون بخوری" هری دوباره گفت و لویی سرشو بالا گرفت"ینی اول باید یه چیزی بخوری تا داروها تو بهت بدم"
هری لبخند زد و کتش و دراورد. گردنش و گرفت کمی مالش داد. بدنش خشک شده بودن. لویی به تنش نگاه کرد. یه بدن زننده و زشت. اون همیشه فکر میکنه چرا باید پاهای پهن و شکم بزرگ داشته باشه.

هری شلوارشم عوض کرده بود. ینی اون تمام چال ها ی روی رونش و دیده.

"نهه" لویی آهی میکشه و با خودش حرف میزنه. سرشو بین دستاش میذاره.

"چیزی شده؟" هری جلوتر اومد و با نگرانی پرسید.

"من خوبم" لویی لبش و خیس میکنه و با صدای خش دار و گرفته ای میگه. "الان میام پایین"

هری سرشو تکون داد و سعی کرد چشماشو چند بار باز و بسته کنه. از اتاق بیرون میره و لویی دوباره سرشو بین دستاش میذاره. اگه هری فهمیده باشه اون داشته چه خوابی میدیده.

"شیت" لویی فش داد و از تخت بلند شد.

تی شرت شو پوشید و به شلوارش زل زد. اون تازه و نو بود و دقیقا اندازه ی اون.. لویی سرشو خاروند. اون حس میکنه امروز حس بهتری داره. بعد از اینکه کمرش و کش داد به طرف طبقه ی پایین رفت.

خونه خلوت بود.

"بابا لویی"

لویی لبخند زد. اون آروم برگشت و با یه حرکت سریع دخترش و تو بغلش جا داد.

"کجا بودی فرفری وروجک" لویی سیندی رو بیشتر فشرد و از زمین بلندش کرد.

"بابا منو بذار زمین" سیندی دستور داد و خندید

"باشه باشه خانومی" اون سیندی رو روی پاهاش گذاشت و رو مبل نشست.

"کوچولوی من میخواد بهم بگه امروز حالش چطوره؟" لویی سرفه کرد و جلوی دهنشو گرفت اون نباید سیندی رو مریض کنه.

"من خوبم. اینجا خیلی خوش میگذره"

"واقعا؟" لویی دستشو رو گونه هاش کشید و موهاشو نوازش کرد.

"هری دوست خوب منه. لینی رو اون برام خریده" سیندی عروسک صورتی که دستش بود و بالا اورد.

"تو براش اسم انتخاب کردی" لویی لبخند زد و سیندی به عروسکش خیره شد.

"عزیزم میخوام یکم باهم صحبت کنیم؟" لویی سیندی رو از رو پاهاش یکم جابه جا کرد.
"تو میدونی که به جز من کس دیگه ای هم باید سرپرست تو باشه و دو..دو نفر باید" لویی لبش و تکون میداد و لکنت گرفته بود.

"مثل جکی که بابایی داره و مامانی" سیندی با عروسکش بازی میکرد.

"آه درسته یا میتونن دو تا پدر داشته باشن مثل تو"

"ولی پدر من مرده. تو تنها بابایی هستی که من دارم" سیندی عروسکش و گذاشت کنار و سرشو رو شونه های لویی گذاشت.

دستای لویی دور کمر سیندی حلقه شده بودن.

"تو میخوای یه پدر دیگه هم داشته باشی؟"

"نمیدونم" سیندی صادقانه جواب داد و دستاشو رو دستای پدرش گذاشت.

"بابایی؟"

"بله سیندی؟"

"پدرم چه شکلی بود؟"
لویی یه نفس عمیق کشید و سرشو به سر سیندی چسبوند.

"اون چشمای سبز داشت. موهاش مثل تو فرفری بودن قبل از اینکه تو بیای اون فرفری من بود" سیندی خندید و لویی ادامه داد.

"اون مهربون بود. شجاع و فداکار. هیچ وقت از خستگیش گلایه نمیکرد. سرسخت بود و من بهش افتخار میکردم.. پدرت قهرمان زندگیم بود." لویی سعی کرد جلوی اشکاشو بگیره. اون داره هری قبل از شیش سال پیش و براش ترسیم میکنه.
"وقتی رفت یه سوراخ بزرگ و تو قلبم ایجاد کرد و هر کاری تا امروز انجام دادم نتونستم پرش کنم."

"چرا رفت. چرا خدا اونو ازم گرفت" سیندی برگشت تا به لویی نگاه کنه.

"خدا اونو ازت نگرفت"

"تو اونو دوس داشتی؟" سیندی با چشمای سبزش پشت سر هم میپرسید دوست داشت بدونه رابطه ی والدینش چطور بود.

"من عاشقش بودم. میدونی عشق چیه سیندی؟" لویی موهاشو پشت گوشش انداخت و دستشو رو صورت سیندی گذاشت.

"من نمیدونم بابایی-"

"هری کجایی" نایل از اونور داد زد و لویی سریع سیندی رو از پاهاش بلند کرد و با دیدن هری پشت سرش سر جاش خشکش زد.

"هری تو اینجایی" سیندی به طرف هری دوید"عمو نی اَری اینجاست"

لویی شنید که نایل غر زد. اما توجهی نکرد. نگاه هری از روش برداشته نمیشد.

تو دستای هری یه لیوان آب و قرص بود.

"کجایی آقای استایلز" نایل مسخره کرد و جلوتر اومد."هری کار مهمی دارم میشه بیای یه لحظه؟" نایل سرشو کج کرد وقتی هری بهش نگاه نمیکرد.

"اوه پسر داری به چی زل میزنی" نایل نگاه هری رو دنبال کرد و با دیدن لویی لبخند زد.

"سلام لو"

لویی سرشو تکون داد و نایل ابروهاشو بالا داد "هری تو داشتی تمام دیشب نگاش میکردی. الان کار مهمی دارم یکی پای تلفن باهات کار داره"
نایل دوباره شروع به حرف زدن کرد

"بگو منتظر باشه الان میام" بدون اینکه به نایل نگاه کنه سمت لویی رفت.

"بیا سیندی مدرسه تو هنوز آماده نشدی"نایل دست دختر رو گرفت.

"عمو نی ازت متنفرم" سیندی لبشو کج کرد و با نایل رفت.

"هر وقت صبحانه خوردی اینا رو بخور. هر شیش ساعت یکی" هری دارو ها رو به همراه لیوان آب رو میز گذاشت.

"لازم نبود تمام شب و به خاطر من بیدار بمونی" لویی گفت.

"من دارم میرم اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن. نایل سیندی رو برمیگردونه و اگه حالت بد شد یا احساس گرمی کردی. فقط" هری نفس گرفت. "فقط بهم زنگ بزن باشه؟"

لویی سرشو تکون داد

"این شلوار و از کجا اوردی خیلی راحت و اندازمن-" لویی با خوشحالی گفت

"خریدم. برات خریدم" هری آروم گفت و به ساعت پشت لویی نگاه کرد. "من باید برم.پس..پس میبینمت؟"

"ب-باشه ممنون هری به خاطر همه چی" لویی سرشو پایین انداخت

"متاسفم"بدون اینکه منتظر جواب لویی بشه از اونجا دور شد.

'برات خریدم.' لویی با خودش فکر کرد و رفتن هری رو نگاه میکرد. 'برای چی متاسفی'

هری سمت اتاق کار خودش رفت و وقتی تلفن و برداشت بوق آزاد میزد و هیچ کس جواب نمیداد.

"نایل احمق" هری زیر لبش گفت و موبایلش زنگ خورد. اون سریع برداشت

"لیام؟"

_چرا جواب نمیدی کار مهمی باهات دارم.

"چیه دوباره با دوست دخترت بهم زدی و ازم کمک میخوای؟"

_اصلا بامزه نبود هری استایلز. یادت رفته من بهت کمک کردم تا از دوست پسرت اطلاعات بگیری

"کارت چیه لی-"

_پدرمون داره برمیگرده هری. اون میاد خونه ی تو

"چی اون قرار بود سه روزه دیگه برگرده. کی میرسه؟"

_امروز

Vote comment ily x

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top

Tags: #fanfiction