part nine
"سیندی باید بریم"
"نه" لویی از تن صدای هری ترسید.
چشماشو برگردوند و اون و با گیجی نگاه کرد.
هری یه نفس صدا دار کشید و جلوی سیندی زانو زد.
"من همیشه فک میکردم پسره" هری آروم گفت و دستشو بالا اورد. گونه های داغ دخترش و نوازش کرد."اون خیلی شبیه منه اینطور نیست آقای تاملینسون؟"
لویی احساس میکرد قلبش نزدیک دهنشه و میدونست هری هم ترس و تو اون دیده.
"هوا سرده باید..." لویی یه نفس عمیق کشید "باید بریم" اون آب دهنشو قورت داد.
هری به سیندی لبخند زد تا بهش بگه که همه چی خوبه. سیندی فقط سرشو تکون داد و این برای هری کافی بود تا بلند بشه و لویی رو به دیوار بچسبونه.
"ولم کن"
"خب لویی"هری بازوهای اونو و محکم گرفت و صورتش و نزدیک تر برد. "دوست پسرت کجاست؟"
لویی مکث کرد. اون تمام سعی شو میکرد تا از زیر دستای هری بیاد بیرون ولی اون میدونست هری از اون قوی تره.
"به تو ربطی-" لویی سعی کرد داد بزنه
"داشتی به من فکر میکردی درسته" هری صداشو بلند کرد "تمام مدتی که با اون لعنتی بودی داشتی به من فک میکردی" هری قاطعانه حرف زد.
"بسه هری بهتره ول-"
"حتی موقعی که بدجور به فاک میدادت؟ اون بهت اجازه میده تاپ کنی یا صبر کن وقتی تو اون کون لعنتیت فرو میرفت تو اسم منو صدا میکردی ها ؟"هری داد زد.
لویی چشماش گشاد شدن نه به خاطر حرف های هری
"تو دیوونه ای؟" لویی گذاشت ته گلوش بلرزه و با چشمای نگران به سیندی نگاه کرد.
چشمای اون تو تاریکی برق میزدند. هری لویی رو ول کرد. و تلاش کرد آروم باشه اونا جلوی یه دختر شیش ساله ایستادند
"اصلا برای چی اومدی اینجا تو یه احمقی" صدای لویی افتضاح بود ولی اون گریه نمی کنه دیگه نه..
"چرا از اینجا نمیری و با اون دوست دختر حاملت خوش نمیگذرونی" لویی تند گفت و سریع جلوی دهنشو گرفت.
اون قرار نبود چنین چیزی بگه. هری فقط به لویی نگاه میکرد
چند لحظه سکوت بود. سیندی ساکت بود. نمیدونست چه اتفاقی داره میوفته
هری بعد از چند لحظه ورق سفیدی رو از جیب کتش بیرون اورد.
"در واقع" هری اون برگ کاغذ رو تو دست لویی گذاشت." من اومدم تو رو ببرم"
"منو چی کار کنی؟"
هری نمیتونست این کار رو بکنه...
"فقط بخونش تاملینسون"
لویی کاغذ تا شده رو باز کرد
لویی تاملینسون فروخته شده به هری استایلز
لویی سعی کرد نفس بکشه اون تمام نوشته ها رو خوند
امضا : نیک جیسون
* فلش بک *
"گفتی میخوای اینجا کار کنی؟" نیک ابروشو داد بالا و پوزخند زد.
لویی سرشو تکون داد. اون کم حرف میزد و نیک اینو از دیدار اول فهمیده بود.
"با اون بچه ؟" نیک به شکم لویی اشاره کرد و تقریبا خندید. "ببین عزیزم ما کارمند به اندازه کافی داریم فقط چندتا استریپر باید استخدام کنیم."
"و تو با این وضع به درد اون کار نمیخوری" نیک ادامه داد و لویی سرشو بالا اورد.
"اون تا دو ماه دیگه به دنیا میاد. من میتونم خواهش میکنم" لویی التماس کرد و انگشتاشو تو هم فشار داد.
"باشه باشه ولی چیزایی هست که باید بدونی" نیک اهی کشید و از لابه لای ورق ها یه کاغذ سفید با کلی نوشته روی اون رو بیرون اورد.
"این یه قرارداده لویی، اگه اینو امضا کنی به جمع ما میپیوندی" نیک به کاغذ نگاه کرد.
"طبق این قرارداد تو مال منی. ینی میتونم باهات هر کاری بکنم. تو از من دستور میگیری و از من اطاعت میکنی، در عوض منم ازت محافظت میکنم." نیک محکم گفت و لویی یکم گیج شده بود.
"ینی چ-چی من م-مال شمام؟" لویی با لکنت پرسید.
"منظورم اینکه تا پایان قرارداد میتونم باهات هر کاری بکنم. تو رو بفروشم یا همچین چیزایی" نیک با سردی گفت و قلب لویی شروع به تپیدن کرد.
"منو ب-بفروشی؟" لویی با ترس گفت.
"نترس تاملینسون، فروختن برای من کمتر سود داره، ترجیح میدم کارمندام پیشم باشم." اون ورقه کاغذ رو روی میز صاف کرد و خودکار رو گذاشت روش."و مهلت قرارداد هفت ساله."
"حالا میخوای امضا کنی یا نه؟"
لویی تردید داشت. معلومه که اون دوست نداشت یه هرزه باشه ولی چاره ای نداشت. از جاش بلند شد و سمت میز نیک رفت. خودکار رو گرفت و چشماشو بست.
تا سه شمرد و کاغذ و امضا کرد. حالا اون یه استریپره. یکم خنده داره چون لویی از سکس بی زاره مخصوصا اگه با کسی به جز هری باشه.
"درباره ی حقوقت تاملینسون-"
"من....م-من فقط یه جای خواب و یکم غذا میخوام"
نیک لبخند زد و سرشو تکون داد.
"به کلاب جیسون خوش اومدی لویی..تاملینسون و اون کوچولوی خوشگل که هنوز به دنیا نیومده." نیک دستشو دراز کرد. شاید به نظر اون لویی مناسب این کار نبود ولی نمیدونست چرا قبول کرد.
* پایان فلش بک *
'هفت سال..' ینی پنج ماه دیگه.
لویی تاملینسون 25 ساله استریپر
به مدت پنج ماه به هری استایلز
30 ساله مدیر عامل شرکت دیزنی استار فروخته شد.
چشمای لویی سیاهی میرفت، این امکان نداشت.
مبلغ پرداخت شده : صد هزار دلار
"صد هزار دلار؟؟" لویی داد زد و سرشو بالا اورد.
"بهتره از اون دوست پسرت خداحافظی کنی لویی." هری با صدای ترسناکی گفت.
لویی میخواست دهنشو باز کنه تا جوابشو بده ولی هری اونو ساکت کرد.
"فردا ساعت نه صبح میام دنبالت"
"چ-چرا؟" این تنها چیزی بود که لویی میتونست تو این موقعیت بگه. تنها چیزی که واقعا میخواست جوابشو بدونه.
"چون تو یه چیزی رو فراموش کردی لویی.." هری جلوتر اومد و لبشو سمت گوش لویی برد. "تو...فقط...و فقط...مال.منی"
لویی لرزید و دستاشو مشت کرد می خواست سر هری داد بزنه اما نمیتونست.
"س-سرده" سیندی با صدای ضعیفی گفت و خودشو جمع کرد.
"درسته عزیزم." هری برگشت و دستشو رو شونه های سیندی گذاشت و ادامه داد " دوباره میبینمت و این کارتو جبران میکنم" هری به شکلاتی که تو دستش بود اشاره کرد."دختر کوچولوی من" اون لبخند زد و بدون اینکه به لویی نگاه کنه رفت.
صدای پوتین هاش که به زمین میخوردن کم کم از بین میرفتن.
"ب-بابایی؟"
"بریم میدونم خیلی سرده" لویی سیندی رو بغل کرد و سمت راهرو رفت.
هری تنها کسی بود که اونو ترک کرد. حالا اون برگشته و قراره زندگی لویی و از چیزی که هست بدتر کنه،حداقل این چیزی که اون فکر میکنه. شاید سرنوشت چیزی دیگه ای رو تو این پنج ماه رقم بزنه.
Vote comment ily x
یک چیز خیلی مهم من فکر میکردم توضیح دادم
لویی دو جنسه نیست. اون یه پسر سالمه. من تو فن فیکشن های خارجی خیلی خیلی خوندم که یکیشون حاملس. مخصوصا تو رابطه های bdsm اگه میدونین چیه. البته در مورد واقعی بودنش، مردا هم رحم دارن، اگه زیست سال چهارم دبیرستان و بخونین اونجا هست. اما چون ازش استفاده نمیشه داره کم کم از بین میره. تو شرایط آزمایشگاهی این امر کاملا امکان پذیره. حالا این یه فن فیکشن و فقط یه داستانه. شما داستان شیطان و فرشته رو میخونین مگه واقعا لویی شیطان و هری فرشتس ؟! مگه شیطان و فرشته ادمن که عاشق بشن!
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top