Part fifteen

"اوه خدا" لویی با صدای ارومی و خواب الودی گفت و چرخید

چشماشو باز میکنه و اولین چیزی که میبینه یه مشت موی صاف و در هم رفتس.

چشماش بیشتر باز میشن و از خواب میپره. راجر سرشو برمیگردونه و لبخند میزنه

"صبح بخیر" 

"چه اتفاقی افتاده؟" لویی با نگرانی پرسید. اون یادشه که دیشب به اینجا اومده بود

"تو یکم مست بودی لو" لویی دستشو رو سرش میذاره و اهی میکشه.

سرشو میندازه پایین و با دیدن بدن لختش تقریبا جیغ میزنه.

"تو چیکار کردی؟ چرا من" لویی پتو و کنار میزنه و وقتی میبینه حتی یه لباس زیر هم نداره اشک تو چشماش جمع میشه.

"را-راجر؟ ما که"

"لو خودت ازم میخواستی. التماسم میکردی فک کنم خیلی نیاز داشتی." راجر پوزخند زد

 لویی با پتو از جاش بلند میشه و لباساش که رو زمین انداخته بودن و میگیره. و میپوشه

راجر جلوش میایسته و به قیافه آشفته ی اون خیره میشه.

"نه راجر ما نباید" لویی با به یاد اوردن اینکه هری قرار بود دیشب بیاد دنبالش نفساش حبس میشن." یا مسیح

"لو اروم باش دیشب خیلی بهم خوش گذشت از ناله های تو هم میتونستم بفهمم که تو هم همچین حسی داری"

"خفه شو راجر" لویی با استرس گفت و مدام لباشو گاز میگرفت.

"راجر من..من مست بودم  این چیزی رو بین ما عوض نمیکنه. اوه نه" 

لویی فقط میخواست گریه کنه. و حس بدی داشت که به دوستش التماس میکرد که اونو بکنه.

"ولی من فکر میکردم شاید"

"نه نه" لویی تکرار کرد وبه اطرافش نگاه میکرد. نمیدونست باید چیکار کنه.

"چرا نه لویی. اگه نگران هری هستی اون بهت این اجازه رو داده" 

ولویی کنترلشو از دست داد و دستاش میلرزیدن. "چ-چ-چی؟"

راجر سعی میکنه داستان دیشب و به یاد بیاره 

*فلش بک*

"ینی لویی پیش تو نیومده؟" هری با چشمای نگران میپرسه.

"نه من ندیدمش؟" کیت سرشو تکون میده

"اوه شاید راجر بدونه بذار ازش بپرسم"کیت ادامه داد

"راجر کدوم خریه؟"

"اه اون..خب اون دوستشه"کیت قدماشو برداشت تا بره سمت اتاق راجر و هری هم دنبال اون راه افتاد

کیت از این میترسید که اگه راجر هری رو ببینه اتفاق بدی بیوفته. نمیدوست چرا ولی حس بدی داشت. 

اونا به اتاق راجر رسیدن و کیت در زد.

"کیه؟"

"را-" کیت میخواست جواب بده

"لویی اونجاست؟" هری داد زد وکیت  ارزو میکرد که لویی تو این اتاق نباشه.

"الان میام" راجر گفت و بعد از چن دقیقه در و نیم باز کرد.

"شما؟" راجر در و کامل باز نکرد چون در اون صورت بدن لخت لویی رو تخت معلوم میشد.

"هری هری استایلز.. اون اینجاست یا نه" هری با لحن خشنی گفت.

"اه" راجر به کیت نگاه کرد."میشه ما رو تنها بذاری کیتی"

کیت چشماشو برای چن لحظه بست.

" خواهش میکنم؟" راجر دوباره گفت و کیت سرشو تکون داد.

"خواهش میکنم راجر دردسر درست نکن."اون قبل از اینکه بره زمزمه کرد.

راجر از لای در اومد بیرون و در و بست. 

"خب پس تو هری هستی؟" 

"لویی کجاست؟" هری تکرار کرد.

"رو تخت من خوابیده" راجر با نیشخند گفت.

"چی؟" هری جلوتر اومد و به صورت راجر نزدیک تر شد.

"اون خیلی در مورد تو بهم گفت."راجر خندید و ادامه داد.

"بهم گفت چطور مثل احمقا خریدیش و بهش حس داری"

راجر بلندتر خندید و چشمای هری باز شدن.

"ما خیلی در مورد تو حرف زدیم. لویی نمیتوست اینو بهت بگه ولی من میتونم. چون نمیخوام به خاطر توی عوضی رو احساساتش پا بذاره."

"در مورد چی حرف میزنی"

صدای نفسای هری فضا رو پر کرده بود.

"اون به من علاقه داره و به اینجا اومده بود تا منو ببینه و بهم بگه چقد دوسم داره."

راجر محکم گفت و قبل از اینکه هری یقشو بگیره ادامه داد.

"اون الان تو اتاق منه. ازم خواست که با هم بخوابیم چون میدونی دلش برام تنگ شده بود. میتونی بری ببینی"

راجر خندید وجدی شد.

"چرا نمیتونی بفهمی اون عاشق منه"

"این چرت و پرتا رو تمومش کن تا پخش زمینت نکردم" هری داد زد و رگ های گردنش معلوم شدن.

اون در اتاق و باز کرد و با اخمی که رو صورتش بود وارد شد.

لویی لخت بود و اروم یه چیزی رو زمزمه میکرد. "ر.ا.ج.ر"

هری خشکش زد و نزدیک تر رفت.

"هی هی کجا  داری میری چطور به بدن دوست پسرم زل میزنی" راجر پتو رو سرش کشید 

"لویی-"

"نذار به خاطر تو اسیب ببینه. تو واسش تموم شدی. ببین اون الان کجاست استایلز. رو تخت من"

راجر خندید ودید چشمای هری یکم خیس به نظر میرسن.

"اوه اوه مدیر عامل شرکت دیزنی داره به خاطر یه پسر که دیشب اونو مسخره کرده گریه میکنه"

راجر پوزخند زد وقتی هری برگشت و بدون هیچ حرفی از اونجا رفت.

"بهت که گفتم کوچولو تو فقط مال منی" راجربه لویی نگاه کرد

"ر.ا.ج.ر"

"درسته لویی بهم بگو ر.ا.ج.ر"

راجر قهقهه زد

*پایان فلش بک*

"اون فک کرد که ما باهم رابطه ای داریم. برای همین از اینجا رفت."

راجر با چهره ی ناراحت یه داستان ساختگی برای لویی درست کرد

"ولی ولی تو باید به اون میگفتی که ما..ما "

اون با لکنت حرف میزد و اگه یکم دیگه اونجا میموند بغضش میترکید

"من گفتم که ما فقط دوستیم و تو مست بودی"

راجر سرش پایین بود . حرف میزد. " اون تو رو رو تخت من دیده بود و من مجبور شدم براش توضیح بدم من بهش گفتم که تو اصلا تقصیری نداشتی و ما هیچ کاری جز یه بوسه ی الکی انجام ندادیم"

"تو تو بهش گفتی" 

لویی یه لبخند کوچیک زد

"من باید برم. من همه چی رو براش توضیح میدم"

"لویی پس من چی تو دیشب بهم گفتی که بهم علاقه داری"

راجر سرشو انداخت پایین و یه قطره اشک از گوشه چشمش افتاد.

"من متاسفم راجر ولی ولی من هیچ حسی به تو ندارم" 

لویی سریع گفت و از کنار اون رد شد. 

"پس برو" راجر عقب تر رفت

"را-راجر"

"گفتم برو" صدای فریادش باعث شد لویی بلرزه و از اونجا خارج بشه.

"ولی تو بازم پیش خودم برمیگردی"  اون وقتی لویی رفت زمزمه کرد

لویی از کلاب رفت وسرشو تکون میداد تا چیزی از دیشب به یاد بیاره ولی فقط میدونه که با راجر یکم حرف زد و ودکا خوردن. فکر کردن به دیشب باعث میشد سردرد لویی بیشتر بشه.

"اوه خدا این امکان نداره"

لویی زمزمه کرد و کنار خیابون ایستاد.

"تاکسی"

لویی سوار شد و ادرس خونه ی هری رو داد.

"من براش توضیح میدم و اون به حرفم گوش میکنه اره"

لویی به خودش دلخوشی میداد و تا رسیدن به خونه ی هری تو دلش دعا میکرد 

تاکسی ایستاد. " اینجاست؟ خونه ی استایلز؟"

لویی از پنجره به بیرون نگاه کرد و بعد از دادن پول از ماشین پیاده شد.

قبل از اینکه بتونه زنگ بزنه یکی از پشت صداش کرد.

"ل-لویی؟" 

اون سرشو برگردوند. "اوه نایل"

لویی به نایل زل زد که پلاستیک های رنگارنگ تو دستش برق میدادن.

"چرا اینجوری بهم نگاه میکنی؟" لویی با تعجب به نایل که با عصبانیت بهش خیره شده بود گفت.

نایل کلید و میچرخونه و بدون هیچ حرفی در و باز میکنه.

لویی جلوتر از نایل حرکت میکنه و تقریبا میدوه.

وقتی به در اصلی میرسه  اونو باز میکنه صدای خنده های سیندی اولین چیزیه که میشنوه

"هریییی اذیتم نکن"

لویی به طرف آشپزخونه رفت و صدای سیندی رو واضحتر میشنید.

" اری اونو بهم بده"

سیندی سعی کرد قاشقی که هری بالا برده بود و بگیره.

"ولی هری نمیتونه اینو بهت بده" اون خندید و لویی حس کرد اون زیاد عصبانی نیست و میتونه به حرفای اون گوش بده.

"هری؟" 

لویی به خودش جرات داد که حرف بزنه.

"بابا لوییییی"

سیندی لبخند زد و لویی جواب اون لبخند شیرین دخترشو داد.

هری اروم قاشق گذاشت پایین و بدون اینکه به لویی نگاه کنه گفت.

"برو بالا لویی" 

اون اشتباه میکرد هری از دستش عصبانیه. خیلی عصبانی

لویی اطاعت کرد و از پله ها رفت بالا و هری پشت سرش راه افتاد.

"هری از دست بابا لویی ناراحت بود؟"

سیندی لبشو کج کرد و با ناراحتی از نایل پرسید

"من نمیخوام هری ما رو از اینجا بیرون کنه نی نی"

اون ادامه داد.

"نترس سیندی اون همیشه تو رو اینجا نگه میداره. لویی کسیه که باید نگران باشه" نایل تاسف خورد

vote comment ily 



Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top

Tags: #fanfiction