۱
سالن مثل همیشه شلوغ بود... همه ی دانشجوها درحال حرف زدن باهم بودن و صدا ب صدا نمیرسید... دخترایی ک سر قیمت لباس هاشون، نمره ی کلاسیشون و ... بحث میکردن... و پسرایی ک باهم راجب دوست دختراشون باهم حرف میزدن و خاطره تعریف میکردن... با باز شدن در و وارد شدن مدیر دانشگاه و استاد جانگ میشه گفت تقریباً کل سالن ساکت شد... اونایی ک متوجه ی اومدن مدیر شده بودن با ایما و اشاره به پچ پچ های باقی مونده تو سالن خاتمه دادن...
دانشجوها تو شیش ردیف در سمت چپ و راست سالن بودن و راهی برای عبور باز بود... مدیر به همراه استاد یشیینگ به سمت سِن رفتن... به بالا ک رسیدن یشیینگ با احترام گذاشتن به مدیر ازش جدا شد و سر جاش نشست... حتی معلم ها و ناظم ها هم به یشیینگ احترام میذاشتن... اون توی این چند سال تونسته بود جذبه اش رو ب همه نشون بده و بگه ک نفوذ خوبی رو مدیر داره...
- امروز افتخار اینو داریم ک به دانشجوهای جدید خوش آمد و به دانشجوهای فارغ التحصیل تبریک بگیم و از اونها خداحافظی کنیم... براتون آرزوی موفق میکنم...
صدای دست و جیغ توی سالن پیچید... دانشجویانی ک داشتن فارغ التحصیل میشدن با جیغ و داد به طرف هم میرفتن و همدیگه ارو بغل می کردن... با بالا رفتن دست آقای مدیر، دوباره سکوت تو سالن حکم فرما شد...
- دلیل دیگ ای هم برای برگذاری این جشن هست... امسال ما متوجه ی پیشرفت چشم گیر دانشجوهامون بودیم و این افتخار بزرگی برای دانشگاهست... امروز علاوه بر جشن فارغ التحصیلی و خوش آمد گویی... جشن تبریک به این دانشجویان سخت کوش هم هست... امیدوارم از جشن لذت ببرید... ولی جشن توی این سالن نیست... جشن توی حیاطه... پس لطفاً به سمت حیاط حرکت کنید...
با این حرف، همه ی بچه ها یکصدا در حالی ک تشکر میکردند و با سر و صدای زیادی به سمت خروجی رفتن تا توی حیاط بزرگ دانشگاه به جشن ادامه بدن...
+ هی... من ی لحظه میخوام برم دسشویی...
- باشه، برات جا میگرم... دیر نکن فقط...
پسر سری تکون داد و به سمت دسشویی مردونه راه افتاد... وقتی وارد شد دسشویی کاملاً خالی بود... به سمت یکی از اتاقک ها رفت و از اونجایی ک کسی تو دسشویی نبود و احتمال زیاد کسی بخاطر جشن و بل بشوی بیرون نمیومد به خودش زحمت قفل کردن در اتاقک رو نداد...
در حالی که زیر لب شعری رو زمزمه میکرد، زیپ شلوارشو پایین میکشید در اوردن که دستی روی دهنش قرار گرفت... دست و پا زد تا خودشو آزاد کنه و مرد پشت سرش ارو بزنه ک با حس اون عطر تلخ کاملاً متوجه شد کیه...
-امیدوارم یادت نرفته باشه جایزه ی این جشنو مدیون کی هستی...
دست فرد اروم از لباش سر خورد به طرف گردنش... نفس های داغش روی پوست پشت گردن و کتف هاش باعث میشد ک داغ کنه...
+ن.. نه... یادم نرفته...
-خوبه
و بعد لبهاشو روی اون پوست سفیدی که درخشان بودنش میتونست چشم هر کسیو کور کنه و بدجور بهش چشمک میزدن گذاشت و شروع کرد به مک زدن...
نفس های پسرک تند شده بود... سعی در کنترل خودش کرد... نباید اجازه میداد صدای نفس نفس زدنهاش توجه جلب کنه... والا مرد پشت سرش بدجور به حسابش میرسید... ممکن بود هر لحظه کسی سر برسه و اونارو تو این حالت ببینه... و اون واقعاً اینو نمیخواست.
مرد بعد از بنفش کردن اون پارت از گردن پسر روبروش، لبخند رضایت بخشی زد... زیر گوشش زمزمه کرد: امشب آدرسو برات میفرستم... وقتشه جواب تمام تلاشامونو بگیریم بیبی...
به سختی آب دهنشو قورت داد و آروم سمت مرد برگشت... میدونست مرد بعد از گذاشتن مارکش دلش میخواس اون لبای صورتی و هم بچشه...
مرد لبخندی زد ک به پوزخند بیشتر شبیه بود... نمیتونست عطشش برای چشیدن اون لبایی ک نامبر وانش شده بود و کنترل کنه... آروم نزدیک لبای پسر شد و زبونشو روشون کشید...
- هنوزم مزه ی توت فرهنگی میدی...
مرد اینو در حالی ک با حرف زدنش لباش رو لبای صورتی پسر کشیده میشد گفت... پسر کوتاه تر دوباره آب دهنشو قورت داد و نفس عمیقی کشید...
-آروم باش لیتل بانی...
مرد خیره به چشمای 'لیتل بانیش' بود... اروم سرشو بلند کرد و پیشونیش رو بوسید... توی گوشش آروم گفت
-سعی کن تا شب تحمل کنی بیب... چون امکان نداره امشب از این بانی کیوت بگذرم...
و دستشو روی رون پسرک کشید... چشمکی زد و جدا شد... بهش نگا کرد و درحالی ک پوزخند به لب داشت، عقب گرد کرد و از اتاقک خارج شد... جلوی آینه وایساد و خودشو مرتب کرد... با زدن دست سر سری ای به موهاش از دسشویی خارج شد.
پسر نفس عمیقی کشید... به خودش نگا کرد... اینکه هنوز همه چیزش سرجاش بود جای تعجب داشت... معمولاً وقتی مرد اینکارارو میکرد، نمیتونست جلو خودشو بگیره...
با فکر اینکه شب قراره چه اتفاقایی بیوفته سرخ شد... ناراحت و نامطمئن بود... بلاخره میتونست مزه ی اون لعنتی رو بچشه...ولی اینکار درست بود؟ با ی نگاه به ساعت فهمید اگه هرچی زودتر برنگرده، دوستش زنده اش نمیذاره...
سریع بعد از انجام کارش از دسشویی بیرون اومد و ابی به دست و صورتش زد تا اوکی بنظر برسه و با دو به سمت حیاط رفت...
-معلومه کجایی؟؟ خوبه گفتم دیر نکن...
+ببخشید...
- مهم نیس با وجود اینکه دیر اومدی ولی به موقع بود... مدیر همین الان اومد...
پسر سر جاش و کنار دوستش، نشست... به محض بالا اوردن سرش با استاد یشیینگ چشم تو چشم شد... با قورت دادن آب دهنش چشماشو چرخوند تا روی مدیر زوم کنه... نمیتونست به چشمای یشیینگ نگا کنه و خجالت نکشه... نمیخواست ولی حس عذاب وجدان و ناراحت کننده ای بهش دست میداد... چشماش دنبال مدیر میگشت ک متوجه ی نره خر درازی شد ک جلوی مدیر وایساده بود و عین مونگلا براش دست تکون میداد...
جونمیون به بکیهون نگا کرد ک با تاسف به چانیول نگاه میکرد... جونمیون فوتی کرد و به چانیول اشاره کرد تا بیاد و روی یکی از صندلی های خالی کنارش بشینه...
برنامه کم کم داشت شروع میشد... همه درحال جیغ و دست زدن بودن ک توجه ی بکیهون به جونمیون رفت...
-میونی؟
جونمیون سرشو طرف بکیهون چرخوند
+بله؟
بکیهون به گردن جونمیون دست کشید...
-چرا گردنت کبوده؟
----------------------
-کیم مینهو، ۸۷، خوبه پسر به تلاشت ادامه بده.
- کیم مینسوک، ۹۰.
- بیون بکیهون، ۸۴.
-تهیونگ، ۱۰۰.
مرد با دیدن اسمنفر بعدی آه آرومی کشید، انتظارشو داشت.
- کیم جونمیون، ۳۴. خوب بچه ها کلاس تمومه میتونید برید.
با این جمله ی استاد؛ همه مشغول جمع کردن وسایلشون شدن و بعد از ده دیقه کلاس تقریباً خالی شد. یشیینگ با شنیدن صدای پچ پچ آرومی سرشو بالا آورد و بکیهون و جونمیونی رو دید ک در حالی ک باهم حرف میزدن از در بیرون میرفتن. بلند شد، میخواست با جونمیون حرف بزنه، باید دلیل این نمراتش رو میفهمید.
-کیم جونمیون.
جونمیون با شنیدن اسمش، گردن بلند و سفیدش رو به طرف استادش برگردوند، پوست زیادی سفیدش زیر نور اتاق برق میزد و باعث میشد بیشتر بدرخشه، درست مثل یه فرشته. بکیهون با گرفتن رد نگاه جونمیون و رسیدنش به استادش ضربه ی آرومی به شونه ی جونمیون زد و بیرون رفت. جونمیون سرشو دوباره به سمت یشیینگ چرخوند و به چشماش خیره شد، یشیینگ از سردی اون چشما حس رعشه به تنش افتاد. با وجود اینکه اون بچه چند سالی از خودش کوچکتر بود، باز اون نگاه سرد براش قابل حضم نبود... چرا یه پسر حدوداً بیست ساله باید چشماش مثل یخ سرد باشن؟
+با من کاری داشتین استاد؟
با صدای سرد تر جونمیون به خودش اومد، مدت کوتاهی به چشماش خیره شده بود، آه آرومی کشید: جونمیون، میشه دلیل نمره هاتو توضیح بدی.
+دلیلی ندارم استاد.
صداش زیادی سرده...خالی از هر گونه احساسی، شاید این نگاه سرد و صدای سردتر دلیلی که یشیینگ میخواست باشه. حس کرد اگه خیلی با جونمیون حرف بزنه کل بدنش تبدیل به یه مجسمه ی یخی میشه... دوباره آه آرومی کشید.
+میدونم آدم باهوشی هستی، تو زودتر از همه ی بچه ها تکالیفتو تموم میکنی و استعداد فوق العاده ایی داری... اگه درسارو متوجه نمیشی و برات سختن، میتونم کمکت کنم.
جونمیون کلافه چشماش رو روی هم گذاشت، استادش این بار واقعاً ول کنش نبود: استاد من نیازی به کمک ندارم... درسا برام مهم نیستن.
- بدون این درسا و نمره ی خوب نمیتونی ادامه بدی ترماتو... تو باهوشی ولی ترم پیش مشروط شدی... بذار کمکت کنم
سرشو پایین انداخت و پوزخندی زد، 'خندم ننداز جانگ، آینده؟ کدوم آینده دقیقاً...' اتفاقاً اصلاً براش مهم نبود که بتونه تمام درسای ترمهاش رو پاس کنه یا نه...
+استاد...
با حس لمس شونش لباشو جمع کرد و سرشو بالا گرفت، باز به چشمای یشیینگ خیره شد... اون چشما زیادی گرم بودن... برعکس خودش که سالها برای یخ نگه داشتن چشماش تلاش کرده بود، با دیدن چشمای یشیینگ متوجه شد که، اون کاملاً اجازه میداد همه از چشم هاش حسشو بفهمن.
چشمای یشیینگ پر از خواهش و التماس بود، نمیفهمید یشیینگ چی تو وجودش دیده بود که اینقدر خواهش میکرد برای کمک کردن بهش؟
-بهش فکر کن... میدونی کجا پیدام کنی اگه نیاز داشتی... من واقعاً میخوام کمکت کنم...
+ بله... ممنون استاد.
قدمی به عقب رفت و باعث شد دست یشیینگ از روی بدن سردش جدا بشه و شونه اش گرمای چند لحظه پیششو از دست بده، روی پاشنه ی پای راستش چرخید و از کلاس بیرون رفت.
با چشم دنبال بکیهون گشت و وقتی پیداش نکرد به سمت نیمکت همیشگیشون رفت، که بکیهون رو همونجا منتظرش دید. لبخند محوی زد و بی هیچ حرفی کنارش نشست، بکیهون تکونی خورد و روی نیمکت دراز کشید و سرشو روی پاهای جونمیون گذاشت و چشماشو بست... با حس دستای نسبتاً ظریف جونمیون توی موهاش لبخندی زد، هیچی بهتر از این نوازشا و بوی هیونگش آرومش نمیکرد.
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top