۳

نور آزاردهنده ای که به صورتش میخورد، مجبورش میکرد تا از خواب شیرینش بگذره و چشماشو باز کنه. با دیدن رنگ دیوارای اتاق آبی بنفشش لبخندی زد... همیشه این دو رنگ مورد علاقش باعث میشد که آرامش خاصی توی بدنش موج بزنه.

صدای نفسای آروم و پاپی مانندی که از کنار گوش راستش میشنید، ثابت میکرد که بکیهون هنوز روی دستش، که حالا متوجه ی بی حس بودنش شده بود، آروم خوابیده و قصد بیدار شدن نداره.

دستاش آروم لای موهای بکهیون لغزیدن و مشغول نوازششون شد، لبخند بکیهون به وضوح شکل و رنگ گرفت. خنده ی بی صدایی کرد و پیشونی بکیهون و بوسید.

سرشو برگردوند و ساعت و نگا کرد، 8:30 بود. کلاس امروزشون باهم بود و ساعت دوازده شروع میشد. کلاسشون با استاد جانگ بود، دیشب تصمیم گرفته بود که کمک استادشو قبول کنه. به قول بکیهون شاید اگه کمی با درس و کتاب خودشو سرگرم میکرد، میتونست از حمله های آینده جلوگیری کنه.

حمله هایی که میتونستن بکشنش یا بدتر، حمله هایی که میتونستن باعث بشن به بکیهون آسیب بزنه. با این فکر ترسی وجودشو فرا گرفت، بکیهون براش از هر کس وهر چیزی عزیزتر بود. نمیخواست به اون صدمه ای بزنه.

با چسبیدن بیشتر بکیهون، و حس سری که تو گردنش فرو میرفت از افکار نا خوشایندش بیرون اومد. امکان نداشت بتونه به این پاپی صدمه ای بزنه.آروم طوری که بیدارش نکنه به سمتش چرخید و بغلش کرد. ساعت احتمالا نزدیک 9 بود، با این وجود هنوز وقت برای خوابیدن داشتن.


لب تابش رو اروم بست، باید وسایلشو برای رفتن به کلاس جمع میکرد. خم شد و کیف لب تابی که پایین تخت ولو شده بود رو برداشت تا لبتاب و وسایلاش رو توی اون بذاره.

آروم از تخت پایین اومد و در حالی که دکمه های لباس سفیدش رو باز میکرد به سمت کمد رفت، عجیب بود ولی دلش میخواست یه تیپ خوب و باکلاس بزنه. شاید اینجوری میتونست جونمیون رو راضی کنه؟

سرشو از فکر مزخرفی که به سرش زد محکم به چپ و راست تکون داد، امکان نداشت با لباس پوشیدن بتونه روی اون بچه یخمک تاثیر بذاره. با تعلل به لباس مشکی توی دستش خیره شد، ذهنش به طور آتوماتیک جونمیون رو توی لباس مشکی خودش تصور کرد.

در تمام این دو ترمی که جونمیون درسشو برداشته بود، تمام لباسایی که پوشیده بود سفید بود که پوست سفیدشو مخفی میکرد. اخماش نا خودآگاه توی هم گره خوردن، اون بچه باید یکم به خودش میرسید.

با صدای زنگ گوشیش از فکر در اومد، آلارم گوشیش که خودش گذاشته بود، محض احتیاط، که اگر خوابش برده بود یا حواسش به ساعت نبود، یادآور کلاسش بشه. هوف کوتاهی کشید و لباساش رو عوض کرد، دانشگاه نیازی نمیدید که استاد های مرد رو مجبور به پوشیدن کت شلوار کنه، پس راحت تیپ اسپرتی زد و به طرف تخت رفت تا گوشیش و کیفش رو برداره که نوتیفیکشن ایمیلش توجهشو جلب کرد.

ایمیل دوباره از همون اسم زیبای خفته و با همون موضوع سفید برفی براش ارسال شده بود، که فقط محتوای فرق میکرد.

" بلاخره خندید، شبیه این بود که بعد از یه دهه سرما، آفتاب رو دیده"

وات د... جریان چی بود؟

سوالای زیادی دوباره شروع به بالا و پایین رفتن توی سرش کردن، گیج شده بود. پشماش روی ساعت گوشی فیکس شدن و مغزش با اعلام آلارم شروع کلاس فرصتی به افکار گیج کننده مربوط به ایمیل ناشناس رو بهش نداد. سریع کیفش رو برداشت و با دو به سمت در رفت و با برداشتن سوییچ و پوشیدن کفشش درو محکم به هم زد.

با تعلل گوشی هیونگش رو توی دستش تکون میداد، بنظر میرسید هیونگش هنوز توی اینکه با استاد جانگ موافقت کنه، دو دل بود. باید یه کاری میکرد ولی میترسید.

با یاد آوردی چند دقیقه پیش که جونمیون با لبخند یخی ای سعی در بیدار کردنش داشت، به تصمیمش مصمم شد. سریع برنامه ی جیمیل رو باز کرد و ایمیلی به استاد جانگ که آدرس ایمیلش رو به بچه ها داده بود تا در ارتباط باشن، فرستاد.

بعد سریع گوشی رو روی عسلی کنار تخت گذاشت و به سمت کمد رفت تا برای کلاس آماده بشه که جونمیون وارد شد.

- بک؟ نباید تو اتاق خودت باشی الان؟

- ها؟

- میگم نمیخوایی بری لباستو عوض کنی؟

- چرا.

لبخندی به گیجی بکیهون زد.

- پس چرا هنوز تو اتاق منی؟ مگه نباید برای عوض کردن لباست بری اتاق خودت؟

- عه چرا، ببخشید هیونگ هنوز گیج خوابم.

لبخند خجل و کیوتی تحویل هیونگش داد که باعث شد جونمیون سرشو تکون بده.

- زود باش بچه، نمیخوام دیر کنیم.

- اطاعت هیونگ.

و با دو به سمت اتاقش رفت و بعد از حدودن نیم ساعتی که جونمیون خودشو پشت در اتاقش به کشتن داده بود از بس که صداش کرد، رضایت خارج شدن داد.Top of Form

چهره های خسته و کلافه ی بچه به خنده مینداختش، کلاسای ساعت دوازده همیشه کسل آور ترین کلاسا محسوب میشدن.

با صدای غرولند چندتا از بچه ها که سعی در تعطیل کردن زودتر کلاس داشتن، خنده ی آرومی کرد که خالی شدن جای چالش و خیره شدن دخترهایی که با چشمای قلبی نگاش میکردن رو به وضوح احساس کرد.

چشماش چرخیدن روی جفت چشم های مشکی ای که بهش خیره شده بودن قفل شد، نگاه سرد اما در عین حال گرمش باعث شد لبخندش کم تر بشه، میخواست با جونمیون حرف بزنه. باید یه فکری براش میکرد.

صدای التماس بچه های برای تموم کردن کلاس از فکر بیرونش اورد و نگاهش که به سمت بقیه ی بچه ها میرفت، باعث شکسته شدن طلسم خیره شدن به چشمای سرد جونمیون شد.

- این جمله ارو که بگم میتونید برید.

صدای خوشحال بچه ا دوباره لبخندی به لبش آرود. چرخید و به سمت تابلو رفت، جمله ای نوشت و پنج دقیقه راجبش توضیح داد.

بچه ها در حال نوشتن بودن که به سمت میزش رفت و همینطور که وسایلش رو جمع میکرد به بچه ها، خسته نباشیدی گفت.

چند دقیقه بیشتر طول نکشید که کلاس خالی بشه، البته اگه جونمیون و بکیهون رو حساب نکنیم. جونمیون آروم و با یه ملاحظه و احترام خاصی به سمت میز استادش قدم برداشت.

کاچی بهتر از هیچی بود، به امتحانش می ارزید اگه میذاشت جانگ یشیینگ تا یه مدت مشغولش کنه، شاید واقعاً تاثیر داشت.

- استاد؟

یشیینگ که تازه متوجه حضور جونمیون جلوش شده بود نگاهشو از صفحه ی لبتابش بالا اورد و دوباره به چشمای جونمیون خیره شد.

گرم تر شده بودن. ذهنش به طور خودکار توی گوشش زمزمه کرد.

- بله جونمیون؟

- میخواستم بگم که... به حرفتون فکر کردم، و خوب، امیدوارم بتونید توی خونه هم منو تحمل کنید. 

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top