60
(یادآوری گسی خواهد بود مراجعه به پارت سی وپنج ویه بار دیگه خوندنش)
از ماشینم پیاده شدم،رو به روی عمارت بزرگ تامیلنسون ها ایسادم.
شاید اگه قبلا بود،به استخر جلوش،به رنگ وطرح عمارت،به نوع درخت ها وخیلی چیزای دیگه توجه میکردم
ودر اکثر مواقع لذت میبردم ولی الان ..
روزی روبه یاد میارم که دوباره وارد اینجا شدم باهری که گناهکار بود.
با لویی که شکسته بود.
با دل داغی که داغون شده بود.
اون روز به هیچ کدوم از جزئیات باغ توجه نکردم وامروز هم نمیکنم.
اون روز از سر درد..
امروز از سر تجربه.
از سر گذروندن یه دوره سخت.
حالا میبینم جزئیات که لیاقت توجه رو دارن تونمای عمارت استخر یا باغش نیس.
توآدم های اون عمارت وچیزیه که تو ودل ومغزشون میگذره.
به سمت دیگه ماشین رفتم ودر رو برای هری باز کردم.
جنتلمن بودن درهرموقعی یه کارضروریه.
لبخندی زد وپیاده شد.کنارم شروع به قدم زدن کرد.
از راه سنگ فرش جلوی امارت رد شدیم کناراستخر مکث کردم وخیره نگاهش کردم..
نگاهم خشک شده روی جایی بود که یه روزی یه مبلی اونجا وجود داشت وایان با یه تیشرت سرمه ای وشلوارجین رو من خیمه زده بود ووقیحانه رگه های آبی چشماشو به رخ میکشد.
خشک شده گفتم:
_شبی که من وارد این خونه شدم ایان رو اینجا شروع کردم..وحشیانه بود.
لبخندی زدم واز اون نگاه اومدم بیرون.به هری نگاه کردم ودستمو گذاشتم پشت کمرش تا راه بیفتیم.
هم قدم باهام ادامه داد.
+وقتی من وارد این خونه شدم..اینجا بود که ریچارد رو تموم کرده بودم.
نیم نگاهی به چهره آرومش کردم.
یه سرچ ساده تو مغزم بهم میگفت که من هیچ واکنش خاصی به آوردن اسم ریچارد ندارم.
ما به طرز عجیبی بالغ شده بودیم.
جلوی عمارت وایسادم دوباره خشک به دم در نگاه کردم.
به جایی که روزی من یه لشکر خدمتکار گذاشته بودم تا به هری نشون بدم من بودنم چه وسعت زیادی داره.
_روزی که تو اینجا وارد شدی من بیرحمانه ترین من زندگیم رو تجربه کردم.
+روزی که من وارد این خونه شدم دلتنگ ترین روزای عمرمو اینجا گذروندم.
به مکالمه های خودم وهری داشتم گوش میدادم..
تمام اون اتفاقات حالا دوتا مرد بالغ رو کنار هم گذاشته بودند.
دوتامرد که بینهایت خاطره تو این خونه داشتن وتو تک تک اون لحظات مدام با خودشون تکرار کردند
"این غم هیچ وقت تموم خواهد شد؟"
صدای هری منو از فکر کشید بیرون.
به سمتش برگشتم دستشو به لبه نرده های پله تکیه داده بود.
عضله های سینه ودستش به برجسته ترین حالت خودشون بودند.موهای کوتاهش..دید وسیعی تری از چشم ها وصورتش بهت میداد.
طبق عادت قدیمی اش انگشت شصت واشاره اش رو دور لباش کشید.
+من اینجا..رواین پله ها زیر تو به فاک رفتم.._
_فکر نمیکردم فراموشی راجع به سکس هم صدق کنه چرا من یادم نمیاد؟
+چون من از شدت دلتنگی به خواب و سکس تو خواب پناه آورده بودم.مرد زندگیت نبودم..مرد خوابم که میتونستم باشم؟
_آره..از الان مرد زندگیمم هستی.
لبخند ملایمی زد واز پله ها رفت بالا.قطعا الان جاش نیست ولی حتما باید به فاک دادنش رو این پله هارو تو برنامه ام قرار بدم.
به بالای راه پله ها رسیدیم.
دم در اتاق بازی مکث کردم.
درد با من چیکار کرده بود؟
من هری رو تو این اتاق کشتمو وازش لذت بردم.مردی که از اون ثانیه به بعد تو اوج اذیت کردنش حتی دلم نخاست یه خراش بهش بیفته.
+ازاین اتاق متنفرم..
هری گفت.
_دلیلش برام واضحه.اینجا اولیت تنبیه منه بیرحم بود.
+متنفرم چون این دومین جایی بود که من دوباره تورو ناامید کردم.
دستمو دور کمرش حلقه کردم وادامه دادیم.
نزدیک اتاق تامی مکث کرد وبهم نگاه کرد انگار که ازم اجازه میخاست در اتاق رو باز کردم وواردش شدم.
تامی اروم خابیده بود.
لب های کوچولو اش رو هم بود وانگار که صورتش نمیتونست سنگینی لپ هاشو تحمل کنه به گوشه ای خم شده بود.
هری نزدیک شد خم شد وبوش کشید.
این پدر وپسرهمیشه همین بودند.
هری وبو کشیدن تامی..
وتامی وموهای بلند هری..
اخ موهای بلند هری..
لبام روصورتم کش اومده بود.هری بلند شد و از اتاق خارج شد.دیر وقت بود وقطعا ما امشب توان گریه های تامی رو نداشتیم.
دم در اتاق مشترکمون وایسادیم.
نمیتونستم فکر نکنم..
به تمام روزهایی که اینجا داشتم.
به کوبیدن ایان به این در وچند دقیقه بعد اشک ریختن رو سینه اش وصدا زدن هری..
نمیتونستم فکر نکنم به هری که بعد از اذیت کردنش رو دستام تا این اتاق آوردم.
نمیتونم فکر نکنم به مهمونی بزرگی که اینجا گرفتم وآماده شدم.
نمیتونم فکر نکنم به روزی که تو بالکن هری بدن لختشو بهم چسبوند ومن بعدش زدم بیرون تا تامی رو بیارم.
من نمیتونم فراموش کنم.
ولی باهاش کنار میام.
با همشون.
ومن دوباره دارم وارد اینجا میشم.
در اتاق رو باز کردم و واردش شدم.چشامو بستم وخاستم که برخلاف خواسته ام فکر نکنم.پس حرف زدم.
_وقتی بعدازمدت ها باز وارد این اتاق شدم.ایان رو اینجا کشتم.بیرحمی من همونجا شروع شد.
+من هیچ وقت دلم برای ایان نمیسوزه.براش احترام زیادی قائلم.
_بیشتر از هر کس دیگه ای ..
منو به اینجا..
به الان..
به با تو..
به با تو بدون ناراحتی کشونده.
روتخت خودشو نشست.دستاشوتکیه خودش کرد وادامه داد.
+اول ازش متنفر بودم.
کمی هم ازش میترسیدم.
ولی وقتی فکر میکنم به این نتیجه میرسم که یه رقیب باهوش بهتر از یه عاشق احمقه.
حماقت من همه چیز رو از هم پاشوند وذکاوت اون همه چی رو بهم برگردوند.
_اون بهترین یادگاری از پدربزرگمه.چه خوبه اینجایی.
+بعدمدت ها احساس میکنم برگشتم به خونه ام..هرجا تو باشی خونه اس.
سکوت کردم وبهش خیره شدم.سرشو انداخته بود پایین.به بالا پایین رفتن سینه اش نگاه میکردم که دوباره صداش از خودم پرتم کرد.
+دلم..اخ که چقدر دلم برای صدای این نفس ها تنگ شده بود.نفس بکش بذاردلتنگیم رفع بشه
رو صندلی جلو میزش نشستم و بهش خیره شدم.
_دیگه نرو..بوی تنت وقتی خودت نیستی..دیوونه ام میکنه.
+دیگه نمیذارم بهم اجازه بدی برم.
این عشق بازی بدون لمس با این فاصله..
بهترین عشقبازی من باهری بود.
نیازی نمیدم بلند شم بغلش کنم لمسش کنم به چشماش زل بزنم ورفع بشم از دلتنگی..
من جون بده همین مکالمه های کوتاه بودم.
+فکر میکنی اگه یه روز خدا رو ببینم منو میبخشه؟فکر میکنی این خونه..لوتی..فیزی..پدربزرگت..منو میبخشن؟
_بقیه میبخشنت اونا نمیتونن جلوی سبزی چشمات مقاومت کنن.ولی نمیدونم خدا قراره باهات چیکار کنه.ولی از یه چیزی مطمئئنم.که حتما منو میبخشه.
+چرافکر میکنی میبخشتت؟
_میدونی همیشه خدا رو تو قالب یه آدم مهربون تصور میکنم که فقط چشماش برام جزئیات دارن واونا یه مشکی خیلی غلیظ ان.
میدونی اگه یه روزی خدا رو ببینم.
قبل از اینکه ازم بپرسه چیکار کردم،ازم بپرسه چرا کردم،بهش یه چیز مهم میگم.
اینکه من از چیزی که اون بهم داده لذت کامل رو بردم،
بهش میگم که اذیتت کردم ولی اخرش لحظات خوبی باهات داشتم.
بهش میگم که من گی بودم ولی عاشق بودم.
ومن از خدایی تو یه چیز فهمیدم.
که تواونقدری خوبی که برعکس همه آدم ها به من وخوشحالی من اهمیت میدی.
+وفکر میکنم که اون موقع خدا یه برگ سیگار روشن میکنه وعمیق به حرفات فکر میکنه .
_اوه حتما..حتی میتونم خودم یه چیزی براش بپیچم.
بلند شد.بهم نزدیک شد.
بلند شدم وروبه روش وایسادم.
اومد نزدیک تر سرشو آورد پایین وموهامو بو کشید.
توچشمام زل زد وگفت:
+میگم واین دفعه پای همه چیزش وایمسیم.
لویی تامیلنسون..
بذار از امشب برات کافی بشم.
بذاردوستت داشته باشم.
_برام کافی نشو..فقط ایندفعه بیشتر از کافی بودن دوست داشته باش
وبعد این صادقانه ترین بوسه تمام مدت زندگی من بود که داشت اتفاق میفتاد.
******
خوب نبودم..دیر شد..متاسفم
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top