58
انکار..ناامیدی..خودخواهی.. اینا چیزاییه که پدر ومادر ها همیشه نسبت به بچه هاشون دارند.اونا همیشه انکار میکنند که بچه هاشون قراره یه روز بزرگ بشن..یا اصلا بزرگ میشن..واین باعث میشه اونا همیشه اونا رو دست کم بگیرن..ودراخر اونا همیشه خودخواهن.گاهی به خودشون میان ومیگن چرا باید به خاطر بقیه...حتی اگه بچه هامون باشن از خودمون بزنیم؟!مگه اونا چه حقی به گردن ما دارن؟
آهی کشید..انگار این گفتن این واقعیت ها بعد اینهمه اونم با صدای بلند اسیب میزد.ادامه داد.
_میدونی هری...همه این واقعیت هارو دیر فهمیدم..من به عنوان پدر لویی وقتی این چیزا رو فهمیدم که دیر بود..وقتی فکر میکردم پسر کوچولو ام از دعوا وبی اعتمادی من ناراحت میشه،ولی نمیشکنه..وقتی فهمیدم همیشه دست کم گرفتمش که تونست بااون سن کم حتی به پدر من نزدیک بشه..پدرم..کسی که برای فرار ازش به پرت ترین جای انگلیس رفته بودم ولی حالا خودم بدترین بودم.ووقتی فهمیدم چقدر خودخواهم که لویی توچشای من زل زد وگفت:تو عوضی..توانتخاب کردی که من به دنیا بیام...توخواستی که من جزوی از این دنیا بشم وتو مسئول منی...تو انتخاب کردی که من به این دنیای به فاک رفته بیام تو اون شب لعنتی قبل از اینکه زیرشکمت تصمیم بگیره من به دنیا بیام باید مغزت تصمیم میگرفت که آیا تو لایقشی؟شرایطشو داری؟نه تونداشتی وباعث شدی من به دنیا بیام واینهمه زجر بکشم پس عین مرد وایسا وتاوان پدر بودنتو بکش.
واون موقع بود که فهمیدم حقیقت ها چقدر میتونن تلخ باشن.وگاهی پدرومادر ها چقدر وحشتناک..
_مایک میتونی چیزای بهتری بگی..هری اینجاس تا از لویی بدونه نه از اشتباهات تموم نشدنی ما..
جوانا بود که آروم وباصدای خسته به پدر لویی هشدار میداد.
امروز سومین روزیه که من وارد خونه پدری لویی شدم..بعد اینهمه مدت با لویی من فقط شاخ وبرگ های لو رو دیده وشناخته بودم والان اومده بودم ریشه هاشو ببینم.اومده بودم بشناسمش.اومده بودم گذشته لویی رو لمس کنم.ایان بهم آدرس داده بود ووقتی اومدم..ووقتی فهمیدن برای چی اومدم با اغوش باز پذیرفتنم.
جی با حال بدی که داشت اومد وکنار من نشست..قبلا بین حرفای فیزی ولو شنیده بودم که مادرشون مریضه.
_لویی اونقدری خوب هست که ترس از دست دادنش نگرانت کرده؟!
جی پرسید.
+ترس از دست دادنش نیس یه عمر حسرت نداشتنشه..
من گفتم..عمیق عمیق عمیق عمیق گفتم...
_توچی؟!فکر میکنی اونم نگران از دست دادنته؟!
+نمیدونم..شاید داره که هنوزم بهم انتخاب داده..
_میدونی هری..لویی وقتی بچه بود واقعا با ادمی که الان هست متفاوت بود.یه پسر بچه شیطون پرحرف که میتونست با سوال هاش دیوونه ات کنه.انگار یه چشم دیگه داشت وبه هرچیزی با اون چشم نگاه میکرد..همیشه دید متفاوتی داشت..اون وقتی عصبانی میشد آروم تر میشد وبیشتر فکر میکرد.وقتی آروم بود فقط سروصدا بودانگار چیز دیگه ای وجود نداره که اون لحظه بلد باشه.لویی کلکسیونی از همه چیز بود.انگار آبی بود که به شکل هر ظرفی درمیومد.تنها کسی بود که با مادر آلزایمری..بسیار مهربون من کنار میومد.وتنها کسی هم بود که با پدر خشک وجدی مایک کنار میومد.
+هنوزم میشه یه چیزایی از بچگیاش تو اخلاقش دید.
با تعجب نگام کرد.
_واقعا؟
+آره خیلی وقتا به همون فضولیه وبا سوال های بیجا کلافه ات میکنه.یادمه تو هفته اول که قرار میذاشتیم تو یه کافه برای یه فنجون قهوه..نیم ساعت فلسفه میبافت..اینکه اگه قسمتی از چرخه پرفکت تولید قهوه لنگ بمونه چی میشه.
لبخندی زد وبه یه نقطه خیره شد.نمیدونستم داره به چی فکر میکنه ولی هرچی که بود لبخندشو درخشان تر میکرد.
بعد از چند دقیقه مایکل با یه جعبه کوچیک اومد وجلوی من وجی نشست.
جعبه رو باز کرد واشیا داخلشو انگار که عزیزترین چیزها باشن بیرون اورد.
مایک:این سنگ کوچولو رو وقتی سه ساله بود درست کردم..یه تیکه سیمان خیس بود من بهش گفتم قسمتی از بدنش اونجا بذاره واون مشتای کوچیکشو اونجا گذاشت.
جی با ذوق زدگی محسوسی گفت..این عکس رو روزی گرفته که تونست اولین کتابشو تموم کنه.
تو عکس لویی کوچولو بودکه با لبخند یه کتاب پاره شده رو نگه داشته بود.
قبل از اینکه چیزی بگم جی ادامه داد.
اون از خوشحالی میخاست کتابشو باز کنه ونشونش بده ولی پاره اش کرد ومایک هم همون موقع ازش عکس گرفت..
مایک:این اولین سیگارپیچه لویی..قبل از اینکه دستاش هنرمند بشن..هنوز هم بوی توتون کاراملی میده..
جی خم شد..وا از کناراون سیگار پیچ کاغذ نازک سیگار رو برداشت..مچاله شده بود.کاغذ وباز کرد وبا دیدنش اولین اشکش چکید پایین..با خط قشنگی روش نوشته شده بود:
"HBD momy"
_میخاست..برای تولدم بپیچه..ولی من بهش اجازه ندادم..
جی با غم گفت.مایک جعبه رو جمع کرد واز اتاق برد بیرون...کنار جی نشستم وگذاشتم سرشو رو سرم بذاره..مدتی تو سکوت گذشت تا خودش اون رو شکست.
_هری..میتونی درک کنی که لویی بهت یه انتخاب بینظیر داده؟!میدونی برای لویی شناختن آدما کار چند روزه وسخت ترین هاشون شاید چند ماه..توچیزی نداری که اون بخاد بشناسه یا کشف کنه وبرای این نگهت داره.تو رابطه تو ولویی چیزی به اسم وفاداری برای لویی بی اهمیته.چی نگهش میداره که نره با کس دیگه؟براش بهترین بودی؟حق به گردنش داشتی؟زیباترین بودی؟نه توبرای شخص لویی چیزی برای از دست دادن نداری.پس وقتی اون بدون دلیل منطقی بهت وفاداره بدون که داره بزرگترین لطف دنیا رو میکنه.همه ادما وقتی وارد یه رابطه میشن..بعد از چند وقت که از زندگی خسته ان خواه ناخواه خیانت میکن.نه جسمی..نه جنسی ولی ذهنی زیاد..ولی لویی هیچ کدوم از اینکار هارو نمیکنه چون نه تنها بهت دل داده که عین یه پیچک تمام ریشه هاشو ودورت پیچیده.میتونی بفهمی که لویی میتونه خیانت کنه ونمیکنه؟!هری شاید تا اخر عمرت لویی بهت نگه ...بقیه هم نگن.. حق دارن نگن.ک بهش بد کردی ولی اینو بدون که لویی جونش به جونت بسته اس.
_______________________________
Loui POV
با کمک ایان از تختم بلند شدم..میتونست عین یه پر بلندم کنه ولی میدونست به حفظ غرور یه مرد حتی وقتی ضعیفه معتقدم.تا اتاق تامی کنارم اومد..درو باز کرد وبه تخت تامی نزدیکم کرد.رو تخت نشستم تامی رو بغل کردم..آوردمش بالا لبامو به پیشونی اش چسبوندم وآروم بوسیدم..تامی رو گذاشتم رو شونه ام وآروم پشتشو ماساژ دادم.این یه آرامش دوطرفه برای هر دومون بود..حرکت دستاشو رو موهام احساس میکردم..سعی میکرد اونا رو تو مشت های کوچولوش بگیره..اونا رو گرفت وسرشو بهش نزدیک کرد وبعد..صدای گریه اش بود که ته مونده جونمم گرفت.تامی هم میدونست این های فرفری های هز نیس.باید بهش زنگ میز ومیگفتم بیاد..من قول میدادم دیگه دوسش نداشته باشم..
*************************
سلام مرسی از همه که لطف میکنین وداستان پر عیب وایراد منو میخونین.
نکته اول معرفیه یه کتاب بی نظیره که فکر کنم همتون خونده باشینش عالیه داستان ونویسنده محشری داره به شدت پیشنهاد میشه.
دوم کامنت ها خیلی کمه اگه همینطوری پیش بره اپدیت میره یه هفته وشرط کامنت هم گذاشته میشه.داستان خیلی جدید تر بالای چهل تا کامنت دارند.اگه بده بگین تاننویسم.
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top