57
هری..میخام خوب به حرفام گوش بدی..من بخشیدمت..برای تو نه..برای خودم بخشیدمت..عاشقت نشدم..یا بخام همه چیز به حالت قبل برگرده..من فقط بخشیدمت..وحالا نوبت تو که انتخاب کنی.وهرانتخابی که بکنی بدون ذره ای کم وکاست همون خواهد شد..وهیچ عواقبی نداره
.....تمام شرکت ریچارد واموالی که از اون بدست اومده روبه نامت میکنم
میای توخونه ام.وفقط اونجا هستی،عاشقت نیستم،مَردم نیستی،حمایتت نمیکنم،حمایت نمیخای..هیچ حقی نسبت به هیچ گوشه ای از زندگیم نداری نه من نه تامی نه چیز دیگه ای..رابطه ای نداریم من فقط بخشیدمت
از بین کلماتی که میگفت...قسمتی اشو میشنیدم..قسمتی اشو درک میکردم وقسمتی اشو میفهمیدم ولی هیچ قسمتی ازشو باور نمیکردم..نمیخاستم قبول کنم.
خیسی لباشو رو پیشونی ام احساس کردم وبعد رفت..صدای مبهمی از لویی که با بقیه خدافظی میکرد میشنیدم وبعد صدای باز وبسته شدن در..به خودم اومدم..چرامن نرفتم؟مگه من قراره انتخاب کنم؟مگه من قراره حتی یه درصدانتخاب کنم که شرکت ریچارد یا هر کوفت دیگه ای رو داشته باشم؟بعد اینهمه سختی قراره برم وبه همه چی پشت پا بزنم؟یعنی بین پول وبچه ام یکی رو انتخاب کنم؟
در یه بار دیگه باز شد.لویی برگشت اره؟بلند شدم..میخاستم سریع آماده بشم وبالویی برم .همین اندازه مکث که بذارم اون بره هم برام یه عمر حسرت بود..
یه کوله برداشتم.چیز زیادی نمیخاستم..همه چی اونجا بود..یه چند تا قاب عکس از آنه وجما وراب..یه عکس از من ولویی تو شهربازی..یه چند تا باکسر وشلوار راحتی..وانگشترام..هرکدوم رو سریع از جاشون برداشتم وچپوندم تو کیفم..کوله رو انداختم رو شونه ام وسریع از اتاق زدم بیرون..
از پله ها رفتم پایین..روبه روی در..با دیدن دوتاچشم آبی وارفتم..انگار باید عادت میکردم به دیدن این آبی ها..ایان بود...ولعنت به ایان بودنش..
رفتم تا ازش بگذرم وبرم دنبال لو..یا به ربگم تا منو ببره خونه...ببره به جایی که بهش تعلق دارم.ایان داشت با مامانم حرف میزد..نیم نگاهی بهش انداختم وبه سمت در رفتم...میتونستم بدوم.یا چمیدونم..یه ماشین لعنتی بگیرم وبرگردم..هنوز در ونبسته بودم که دستی دور شونه ام حلقه شد..ومنو به سمت عقب کشید..برگشتم وایان رو دیدم..گوشه لباش به حالت پوزخندی تلخ بالا رفت وبا چشاش از سر تا پای منو دید..نگاهش روی کوله پشتی ام ثابت موند وبعد چند دقیقه لبخندی زد.همه رفتارهاش هرلحظه بیشتر عصبیم میکرد.
_به چی میخندی؟!
باصدای بلند گفتم.
+یه بیشعوریت...
_چی؟!
با تعجب گفتم.
بهم نزدیک تر شد وگفت:
_بیشعوری که دوباره با همون شخصیت افتضاح با همون هری مزخرف قبل داری برمیگردی پیش لویی..عشق لویی شاید تموم نشه..ولی مطمئنا یه روزی از اینهمه بی هویتی وبی مصرفیت خسته میشه..برو لایق شو.
آروم از کنارم ردشد..هم شنیدم هم درک کردم هم فهمیدم.راست میگفت..لویی تا کی قرار بود به من قدرت بده به من اعتماد به نفس بده تاکی قرار بود زیر بال هاش پنهان بشم...من هیچی از لویی نمیدونستم..تمام مدت گم شده بودم بین بینهایت لطف لویی.مگه میشد در مقابل خوبی لو من چیزی باشم...
رفتم تو..وارد اشپزخونه شدم..از کابینت های بالایی یه بطری ودکا برداشتم واز پله ها رفتم بالا..نشستم روی تخت...در بطری رو باز کردم..یه قلپ از اون مایع بی رنگ وبی بو رو خوردم واز سوختن حلق وگلوم لذت بردم.سرمو انداختم پایین وگذاشتم مغزم از بین البوم بی نظیر لویی یه صحنه رو انتخاب کنه تا با تاثیر الکل روش صحنه بی نظیری بشه.
وای به حال روزی که بدنت کمر به قتلت ببنده والان مغزم میخاست منو به قتل برسونه.
دست گذاشت رو اولین دیدار لو...وقتی از جما حمایت کرد..وبعد ترش که تو کافه نشونم داد چقدر عوضیم..عکس ها ولحظه ها سریع رد میشدن وانگار که قلبم افسار مغزمو رو داره تو حساس ترین جاها وایمیساد..ولحظه که تو بازی بسکتبال اون فنج دهنمو سرویس کرد..وحموم بعدش..
یه شات دیگه از نوشیدنی ام خوردم..وباز به فکر فرو رفتم..کلبه بی نظیر لیام واون استخر لعنتی..اون عشوه لو روی بدن زین..همه میخاستنش ومنو خاست..
دستمو بسن موهام فرو بردم وکشیدمشون..جوری که دردم بگیره..انگار که قراره موهامو بکشم وبا کشیدنشون فکر هامم از سرم بیرون کشیده بشن..
مغزم دوباره عکس ها رو رد کرد وقلبم..لویی که روی پاهام نشسته بود وداشت حرکتی که رو زین میاده کرده بود رو رو من پیاده میکرد..
مغزم رفت ورسید به روزی که باهاش دعوام شد ویه اهنگ لعنتی از ناکجا آباد اشتیمون داد..بطری رو گذاشتم رو لبم وازش نوشیدم..نگاه کردم به خالی شدن وتکون خوردن مایع داخل بطری..وهر لحظه بیشتر سوختن گلوم..وهر لحظه یاد آوری بیشتر از مغزم..
داشتم داغ میشدم..انگار رگ های بدنم با سرعت بیشتری خون پمپاژ میکردند،انگار مغزم زودتر بدنمو وادار به کار میکرد وانگار...قلبم...نه اون لعنتی داغون تر از این حرفا بود تا تاثیری از الکل بگیره..
بلند شدم..سرم سبک.ولی فکرم سنگین بود..هنوز الکل از پا ننداخته بودم..به سمت اتاق آنه رفتم..
انگشتمو بلند کردم وآروم در زدم..لبخندی به این ادب بی موقع زدم درو باز کردم و وارد اتاق شدم..آنه حالا بلند شده بود ونزدیک من بود..نشستم رو میز آرایشش وبا صدای آروم گفتم:
_مامانی..موهامو برام کوتاه میکنی؟!
آنه با نگرانی وتعجب اومد جلو وگفت:
+هز...چی شده...چرا؟!
تو چشاش زل زدم وارومتر از قبل گفتم:
_میشه بهم این لطف رو بکنی مامان آنه؟!
اومد جلو ودستاشو دورم حلقه کرد چونه اشو گذاشت رو سرم وبا صدا وچشمای شکسته اش گفت.
+چرا پسرم؟!..
_مامان..نمیخام بلند باشن..تا لذت ببرم از بودنشون بین مشت های کوچیک پسرم..مامان اگه باشن دلم میمیره برا ثانیه ای لمس دستای لو..مامان..باشن لویی نیس که براش ببندمشون..مامان من لایق این موها بدون لو نیستم..مامان..بدون لو نمیخام از پخش شدنشون رو بالش لذت ببرم.مامان..میشه کوتاهشون کنی..میشه بذاری سانت به سانت..از سرم خاطره ببرم؟!
____________________________
سلام رفقا خوبین؟
اول تبریک میگم برای تولد لویی..مرد بی نظیرمن کسی که واقعا قویه وقوی میمونه..همون مردکه هرسال پخته تر وجذاب تر میشه.مردی که عاشقه وبهمون یاد داده در هر شرایطی عاشق بمونیم.
دوم بینهایت ممنون از همه کامنت ها واحوال پرسی هایی که تو طول مدتی که نبودم داشتین وواقعا شرمنده ام کردین.واقعا وقت ندارم تا کامنت هارو جواب بدم وواقعا شرمنده ام.
لطف کنید داستان رو به دوستاتون معرفی کنید.نظر های بی نظیرتون واقعا باعث انرژیه وممنون میشم اگه بیشتر از قبل بشه.ممنون
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top