51
بند بلندی رو دور موهام بستم،وسعی کردم فر های ریز دورشون رو هم بپوشونم.هیچ ایده ای نداشتم که اگه رنگ روشون میریخت باید چه غلطی میکردم.پیشند سفید رو دور گردنم انداختم وبعد بندهاشو دور کمرم بستم.رفتم کنار تخت تامی،خم شدم وآروم پیشونیش رو بوسیدم.از اتاق اومدم بیرون..
لو:زین..دیوث...کارتودرست بکن..
زین:خفه شو بابا..خودم میدونم دارم چیکار میکنم..
لو:فقط دلم میخاد گند بزنی..با کیر تامی میکنمت..
صدای لویی وزین بود که تو اتاق تامی داشتند توسر وکله هم میزدند،وارد اتاق شدم وبه درش تکیه زدم،وبه قیافه هاشون نگاه کردم.
لویی احمق با همون لباس هایی که صبح تنش بود داشت اتاق رو رنگ میزد،ولکه های رنگ روی صورت ولباس هاش بود.زین هم دستمال سفیدی روی سرش بسته بود ودورتر از لویی مشغول کار خودش بودوهمینطور باهاش کل کل هم میکرد.
، به دیوارهای اتاق نگاه کردم..این اتاق به تنهایی عالی بود ولی لویی اصرار داشت که باهم نقاشی اش کنیم تا بعدا بتونیم برای بچمون تعریفش کنیم.وماهم از زین خواسته بودیم تا کمکون کنه واون هم قرار بود با یکی از دوستاش بیان واینکارو بکنن.
این فکرها ورویاهای لو..داشتن معتادم میکردند.گاهی فکر میکنم به رویاهای شیرین لو بیشتر از خود بچه علاقه دارم.درسته که من میترسیدم..هنوزم میترسم..ولی لویی خیلی کمکم کرده تا بهتر بشم..واین واقعا برام ارزش منده.ونه تنها منو هر روز بیشتر عاشق لو میکنه..که بچه رو..بچمون رو هم برام یه فرشته محشر توجهنم زندگی من میکنه.
روی دیوار های اتاق داشت یه ترکیب رنگ محشر مینشست..ترکیب رنگی که زین بدستش آورده بوداون نیم ساعت به چشمای تامی زل زده بود وبعد از اون عین دیوونه ها شروع به نوشتن رنگ ها روی کاغذ کرد.وبعد ..لویی..درکمال تعجب..منو مجبور کرد تا خودم برم ورنگ ها رو بگیرم ومن با کمال میل اینکارو انجام دادم.
به لویی که با یه لبخند شیرین داشت دیوار هارو رنگ میزد نگاه میکردم.رنگ ها تویه ظرف بزرگ مستطیلی که قسمت بندی های باریک ومستطیلی داشت بود.وپسرها قلمو روجوری میذاشتند تورنگ که هر قسمت رنگ خاصی بگیره ووقتی قلمو روی دیوار کشیده میشد باعث میشد دیوار رگه های رنگی داشته باشه.وقتی به دیوار نگاه میکردی رگه های طوسی ،سبز آبی میدیدی .
آروم رفتم کنار لویی ودستمو رو دستی که قلمو داشت گذاشتم.ومجبورش کردم حواسشو بهم بده.برگشت وبهم خیره شد..وخیره شد..وخیره شد..نگاهش داشت خجالت زده ام میکرد.نمیدونم اون نگاه چه مرگش بود..انگار توچشاش جنگه انگار هر رگه از چشاش یه چیز رو میخاد..خشم..عشق..گیجی..بخشش..انتقام..بی اعتمادی..انگار نمیدونست چیکارم کنه.واون..با سخاوت تمام..محبت رو انتخاب کرد.
لبخند قشنگی زد وبا ذوق گفت:
_میخای کونتو تکون بدی واتاق پسرمون رو رنگ کنی یا ترجیح میدی بعدا تو خاطره ها دست ببری وخاطره این اتاق رو مال خودت کنی؟
+از همین الانشم این اتاق وخاطره ماله منه.
همون پسر شیطون قبلی شد:
_اگه بذاری همینجا به فاکت بدم شاید این خاطره مال تو بشه.
خندیدم وناخوادگاه دستمو دورش حلقه کردم..از حرکتم جا خورد ولی سریع خودشو کنترل کرد واون هم دستشو دور کمرم حلقه کرد.
_اوه...مای..گاد..لری استاینسلون؟!یعنی میشه؟؟
صدای ریز وبچگونه یه دختر بود که تو اتاق پچید ومجبورمون کرد تا برگردیم ونگاهش کنیم.
زین کنارش وایساده بود دستشو به سمتش گرفت وسعی کرد معرفی اش کنه.
زین:این دوستمه..جولی..اومده تو نقاشی دیوارها کمک کنه.
جولی:خفه شو زین..اول مطمئنم کن این لویی ویلیام تامینسون،واینم هری ادوارد استایلزه..؟!
زین:اره خودشونن..اینقدر عجیبه؟!
جولی:تو یه احمق کچلی...اونا معروف ترین کاپل انگلیسن..اونا ترکیبی از قدرت، ثروت وزیبایی ان..فقط دیوونه ها اونا نمیشناسند.چون هموفوبیکا هم اونا رو میشناسن.
قبل از اینکه بذاره هر کسی به این دیوونگی هاش واکنشی نشون بده سریع بحث رو عوض کرد.
جولی:رنگ دیوار ها عالیه.. فوم ها ووسایل رو آوردم تا یه صحنه واقعی روبه روی دیوار پسر خانواده بسازم.واقعا خوشحال میشم کمکم کنید.
اون سریع رفت بیرون تا وسیله ها رو بیاره ومن هم با کمک لویی بقیه دیوار ها رو رنگ کردم.جولی وزین تیکه های چوب ..فوم..رنگ های مختلف..وچیزایی دیگه که من حتی نمیتونستم اسمشون رو درست تلفظ کنم رو آوردن بودند تو اتاق..
_میشه بگی اون چی ان؟ وتو میخای باهاشون چیکار کنی؟ً!
جولی: وسایل نقاشی ان..ومن میخام...یه منظره خوشگل از جایی که فکرمیکنم زیبا باشه بکشم.
_خوبه..ممنونم بابت کمکی که بهمون میکنی.
توسکوت مشغول کارش شد..با زین داشتند تیکه های فوم وچوب رو، روی دیوار میچسبوندند.
برگشتم ودنبال لویی گشتم..خیره به من نگاه میکرد وبا دیدن من سعی کرد نگاهشو بگیره لبخندی زد وگفت:
_تا کارشون رو میکنن..میخای بریم بیرون؟!
+چطوره یه سر به تامی بزنیم؟!
_عالیه
رفتیم بیرون وبه سمت اتاق تامی رفتیم..نزدیک در لویی رو نگه داشتم..لبه تیشرتشو گرفتم ودرش آوردم
_ اوه...هانی...میخای اینجا..حال کنیم؟!
نگاه فاک آمیزی کردم وگفتم:
+بو رنگ میدی هانی..باهاش حال نمیکنم..
وارد اتاق شدم..وکنار تخت لو نشستم.بچه رو بوسیدم وبه محض اینکه سرمو بلند کردم..به هر طریقی که ممکنه غلط کردم.لختش همیشه هات بود..دیگه لختش با دست وبازو وگردن رنگی چی بود؟شاید از شدت هاتی جهنم بود..
کنارتخت تامی نشست وهمینطور که نگاهش میکرد گفت:
_هز..تاحالا فکر کردی..اگه برمیگشتی به گذشته چی رو تغییر میدادی؟!تو کل گذشته ات..
+اووووم..فکرمیکنم...میدونی..وقتی چهارده پونزده ساله بودم فهمیدم که از مردا هم به اندازه زنا خوشم میاد واین منو ترسوندولی تونستم با جما درمیون بذارم.ولی ترسیدم که به بقیه بگم.بعد از چند سال اون هم فهمیدکه لزبینه وخیلی راحت کام اوت کرد..ومیدونی لو..از اون روز..طولانی ترین حسودی وحسرت من شروع شد..اگه بخام یه روز رو عوض کنم مطمئنا اون روز روعوض میکنم ومنم به بقیه میگم که گی ام..فکر میکنم اگه اون روز اینکارو میکردم..شاید ادم خیلی بهتری میشدم..ودیگه دلم نمیمومد که اونجوری بهت آسیب بزنم.شاید اگه من..درست بودم..به تکه از خودم اونجوری آسیب نمیزدم.توچی رو عوض میکنی؟
_ جالبه..بعضی از اتفاق ها ریشه های عمیقی تو گذشته دارند من نمیخام هیچ چیز رو تو زندگیم عوض کنم آره..شاید وقتی اون اتفاق ها برام افتاده بود دلم میخاست برگردم ویه چیزایی رو تغییر بدم ولی بعد به این نتیجه رسیدم که اون اتفاق ها همه با هم منو به اینجا رسوندند.یه عشق عجیب غریب..یه بچه عجیب تر..وآینده ای که نمیدونم قراره چی بشه.اوه..درضمن. خیلی عوضیانه بوده اذیت کردن جما برای حسودی کردن خودت..مازوخیسمی..
از حرفش خندیدم.صدای ملچ وملوچ تامی بلند شده بود.این بچه همیشه خودش بیدار میشدو هروقت که گرسنه بود اون دستای تپل رو میذاشت تو دهنش واونا رو میک میزد تا یکی بهش برسه.والانم از اون موقع ها بود.
لویی بلند شد وگفت:
_من میرم پایین تا شیشه شیرتام رو درست کنم.برو ببین کار اتاق چطور پیش میره.
با هم از اتاق زدیم بیرون..من به سمت اتاق تام رفتم ووارد اونجا شدم.جولی داشت روی دیوار کار میکرد والان یه نمای خوشگل از یه خونه کشیده بود..اینقدر قشنگ یه چیز واقعی رو غیر واقعی کشیده بود که لذت میبردی.
جولی:هنوز باهات قهره؟!
_هان؟!
جولی:بیخیال هری..همه قضیه شما رومیدونن.
_قضیه امون چیه؟!اصلا تو از کجا مارو میشناسی؟!
از دخالت هاش عصبانی بودم.
جولی:هی..آروم باش..کسی تو رو نمیشناسه.تو هر کافه ای که وارد بشی..لویی تامیلنسون رو میشناسن..همه زندگی اون رو میدوند.میدونن که خانواده اش از هرچیزی مهم تره.میدونن که چند وقت به همه چیز پشت کرده بود وتبدیل به یه پسر عادی شده بود.همه میدونن اون هیچ چیز رو برای بخشش باقی نمیذاره..همه میدونن اون تلافی میکنه تا حساب ها صاف بشه..همه میدونن اون چقدر سختی کشیده..لویی قدرته..وهمه اینو میدونن.آدمای زیادی فقط میخاستن که چند دقیقه باهاش صحبت کنن ولی نتونستند.ووقتی اون توروانتخاب کرد..وعاشقت شد..همه شناختنت.وگرنه کسی تو رو نمیشناسه.اگه تو ماه باشی..اون خورشیده..روشناییتو از اون داری..پس اروم باش.
حقیقیت محض تلخ تر از زهر
نمیدونستم چی بگم..سرمو بلند کردم وایان(اشتباه نیس ایان) رو دیدم که بهم زل زده بود ومنتظر نگاهم میکرد.برام لب زد:
_دوستت دارم..
به کلمه هاش فکر کردم وبه سمت جولی رفتم.پوزخندی زدم وابروهامو بالا انداختم.
_اوه...عزیزم..لازم نیس حسادتت رو اینقدر واضح نشون بدی..برام سر سوزن مهم نیس که بقیه من رو چطور شناختند.من لویی رو دارم وهمین کافیه.همین منم که یه بچه برای بزرگ کردن با لویی دارم،همین منم که تو خونه اش زندگی میکنم.ومیدونی چیه؟!از الان به بعد همه هری رو نه به خاطر لویی که به خاطر هری بودنش میشناسند.پس بهتره نقاشیتو بکشی و تا ابد تو حسرت نداشتن مرد من بمونی..این مایه مسرت منه..
بدون توجه به حال بد جولی مثل خودش بحث رو عوض کردم.
_این نقاشی عالیه..اونا خیلی واقعی به نظر میان..
جولی: چون اونا غیر واقعی بودن خودشون رو قبول دارند.واین باعث میشه حتی تو غیر واقعی بودن هم بهترین باشن.
_جالبه..اونا دارن واقعی بودن رو بازی میکنند.
بهش فکر میکنم..به اینکه منم باید باور کنم..باور کنم که بد کردم..من باید با همه چیز روبه روبشم وحتی بد بودن رو هم خوب بازی کنم..بهتره سعی کنم درست پشیمون بشم..درست معذرت بخام..درست شرمنده بشم..ومیدونی که باید سعی کنم باور کنم..باور کنم که من بد بودم..باور کنم که الان یه زندگی کامل با یه بچه دارم وباید کنار بیام.لعنتی..باور کردن که سخت نیس.میدونی مثل باور جهنمه..وقتی لو نیست..همه جا جهنمه..ووقتی هست همه جا بهشت..اصن بهشت و جهنم که احتیاج به باور نداره!لویی بیاد ، بهشت..ه.بره.. جنهم میشه.فقط کافیه عاشق باشی.
______________
ببخشید..متآسفم..ومتنفرم از هر اتفاقی که میفته وباعث میشه من نتونم بنویسم.ببخشید..که دیرشد.شرمندتونم.نظر یادتون نره.نظرهاتون واقعا انرژی میده وکمک میکنه بتونم بیشتر وبهتر بنویسم.ممنون از همراهیتون ودرضمن پارت بعد اماده اس امشب اپ میشه.
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top