49

_اوه پسر..تواز همین الانم سکسی تر از باباتی..

صدای روی مخ نایل بود..تامی روی تختم لخت خابیده بود تا من لباس هاشو بیارم وپوشکشو عوض کنم.والان این نایل احمق..تامی روبغل کرده بود ومدام راجع به بدنش نظر میداد:

+اوه لو نگاه کن..چه دیک بزرگی..

_نــــــــــــــــــــایل..محض رضای فاک..خفــــــــــــــــــــه شو..

+بیخیال..اون از همین الانم میتونه یکی رو زیرش داشته باشه.

تام با چشم های پرسشگر..که مدام میچرخید ومیخاست همه چیزرو کشف کنه به نایل وحرکت لب هاش نگاه میکرد..از ساک کوچیکی که بابام داده بود یه لباس بنفش وسفید سرهمی پیدا کردم وبا پوشک اش برداشتم ورفتم تا پسرمو اماده کنم.

+میگم لو..نذار کنار خودتون بخابه..

قیافه اش جدی بود..انگار یه بار میخاد مثل آدم حرف بزنه..

_خب..هوران..پدر ده تا بچه..چرا نذاریمش؟!

+خب میدونی..نمیخام بعدا وقتی بزرگ شد..وخاطراتش یادش اومد..این جمله رو بشنوم..بابا لوئه..افتاده بود روبابا هری..میخاست بکشتش..میترسم وحشی گریتو تو تخت ببینه..

جوابشو ندادم..رو تخت نشستم ودستامو به سمت نایل گرفتم تا بچه رو ازش بگیرم.نایل دستاشو زیر بغل تام گذاشت واویزون نگه اش داشت.صورتشو کج کرد وازش پرسید:

+قول میدی شبیه باباهای خرت نشی؟!

هنوز حرفش کامل نشده بود که داد بلندی زد.بلند شروع به خندیدن کردم و وقتی ارومتر شدم به قیافه به فاک رفته نایل نگاه کردم.تامی با یه لبخند کوچیک داشت به نایل نگاه میکرد ولباس نایل خیس بود..رو بهش کردم:

_پسرم حرفت رو تایید کرد.

نایل انگشت وسطو به سمتم گرفت وبلند شد تا از تو کمد لباسم یه لباس برای خودش برداره.جلوی تام نشستم وشروع به اماده کردنش کردم.سریع پوشکشو بستم وبعد از چند دقیقه لباسشو تنش کردم ودر تمام مدت هم تامی دست وپاشو تکون میداد وسعی میکرد دنیای دستای تپل کوچولوشو کشف کنه.

نایل کنارم نشست وگفت:

+لعنت بهت..مطمئنم اگه من قرار بود اینکار رو بکنم دست وپاش کنده شده بود.

_وارث تامیلنسون بودن..همچین مزیت هایی هم داره.

+یعنی به عنوان ارث..پرستاری وکون شوری بچه هم بهتون میرسه؟!

_نه فاکر...یعنی پدر بزرگت مجبورت کنه تا دوماه از یه بچه چهار ماهه مراقبت کنی

+انوقت چرا؟!چون همتون عادت دارین که بقیه رو حامله کنید واینکار لازمه؟!

_نایل خفه میشی گلم(یادش بخیر یه معلم داشتم همش بهمون میگفت خفه شید عزیزانم..یا خفه شو گلم :| خیلی هم جدی بود:|)

_نه جالب شد میخام بدونم...

_خب اون یه سری عقاید خاص داشت..میگفت بچه ها صادقن وبهت یاد میدن چطور در مقابل صداقت تام یه نفر رفتار کنی.اعتقاد داشت جامعه ودنیا خودش دروغ حیانت وچیزای دیگه رو یادت میده ولی صداقت رو نه وتو باید یادش بگیری.یا یه جورایی معتقد بود اگه بتونی با بچه ها کنار بیای میتونی بهتر عاشق بشی.میگفت مواظبت ازبچه ها باعث میشه توقعاتت تو یه رابطه بیاد پایین

نایل سری به نشون تفکر تکون داد واز اتاق رفت بیرون.چند روز بود که به خونه قدیمی ام برگشته بودم،میخاستم یکم خودمو جمع وجور کنم وبرگردم خونه،ازهمون روز اول هم نایل مسرانه اومده بود توخونه ام وبدون توجه به هر کدوم از نقاب های من..با خودم حرف میزد واخرش مجبورم کرد خودم بشم.حالا امروز میخاستم دوباره شروع کنم..

بلند شدم وتامی رو تو جای مخصوصش گذاشتم.بچه آروم ولی فضولی بود،وقتی بیدار بود یک لحظه از نگاه کردن به وسایل یا دست وپاش دست برنمیداشت وبا هر نگاه انگار یه چیز خیلی مهم کشف میکرد..دیدنش وقتی عشق فرفری منو کشف کنه میتونه بزرگترین لذت زندگی ام باشه.

از پله ها رفتم پایین..نایل روی کاناپه نشسته بود وبه تلویزیون خالی نگاه میکرد.بچه رو گذاشتم کنار نایل ورفتم تو اشپزخونه تا شیرشو اماده کنم.

_ چرا توفکری؟!

نایل:من خیلی راحت زندگی کردم.

_این بده؟!

نایل:نه..یعنی..نمیدونم..فقط میدونی..همیشه میخاستم جای تو باشم..از هر لحاظ.من شخصیتی به قدرت تو میخاستم..یا ثروتی مثل تو.یا حتی اگه رو راست باشم..عشقی به قدرت عشق تو میخاستم

_ چی باعث شده که نخای؟!

_به خود خرت نگا کن...۲۵ سالته..یه عشق خیانت کار که دوز عوضی بودنش بالاس رو توخونت داری تا دوباره عاشقش کنی..یه بچه لعنتی شاشو داری که هیچ ایده ای ندارم که قراره چطور بزرگ بشه..بی نهایت ادم داری که فکر میکنن تویه احمق مغروری..ویه بدن لعنتی پر زخم داری..وهنوزم داری غلطی که خودت میخای میکنی..وهمه رو بازی میدی.ومیدونی..توچیزای زیادی از دست دادی تا به اینجا برسی.ومن الان میفهمم که ترجیح میدم یه شکموی بیخیال باشم.تا لویی تامیلنسون.ولی میدونی؟!من میتونم تا ابد توی فاکر رو تحسین کنم...

بهش لبخندی زدم.نمیخاستم با حرف زدن جو رو خراب کنم.تحسین شدن توسط نایل هوران برای من اتفاق بزرگی بود.که کم پیش میومد..البته اگه دست از خوردن برمیداشت شاید بیشتر میشد..

بچه رو برداشتم واز خونه زدم بیرون،سوار ماشین شدم،ماشین رو روشن کردم وبه سمت خونه ام روندم.

هیچ کس نمیدونست دارم برمیگردم..من ایندفعه وسعت بازی امو بالا برده بودم..میخاستم یه چیز جذاب بسازم.من میدونستم الان زین ولیام تو اتاق نشیمن خونه ام نشستن،لیام داره با لوتی لاس میزنه وزین وایان باهم حرف میزنن.من میدونم هری تو بغل ایان خودشو جا کرده،شلوارک کوتاهی پوشیده،موهای فرشو روی سینه ایان پخش کرده وبا چشمای سبزش به جما وفیزی زل زده.من میدونستم که اون هر روز تو اتاقم وکنار تراسمه حتی من میدونستم که اون روی تختم ارضا شده من نبودم ولی چیزای زیادی میدونستم.ومن با دونسته های زیادم بازی قشنگی راه مینداختم.پازل قشنگی میساختم وکی بود که جلوم رو بگیره؟!

پیاده شدم وزنگ خدمتکارهاروزدم تا کسی به جز اونا نفهمه من اومدم،بعد ازباز شدن در بچه رو برداشتم و وارد خونه شدم،از مسیر حیاط گذشتم،دلم برای خونه ام تنگ شده بود.به بچه ام نگاه کردم،وبه بچه بودنش غبطه خوردم به ارامشش..به زیبای اش..نفس عمیقی کشیدم ودر خونه روباز کردم تا وارد بشم.

ماریا دم در منتظرم بود،بچه رو ازم گرفت وسعی کرد تعجبشو نشون نده.منتظر شد تا راه بیفتم ودنبالم بیاد.وارد پذیرایی شدم.لیام با لوتی لاس میزد،زین با ایان حرف میزد‌،جما توبغل فیزی نشسته بود ومیبوسیدش..ولعنت..

هری چقدر به من میومد.وقتی اینقدر به ایان..میومد..وقتی اون سبزهری وابی ایان بیتفاوت کنار هم اینقدر قشنگ بود،سبزهری با آبی عاشق من چی میشد؟!نقاشی با یه امضا از خود خدا..

سلام بلندی دادم،هری وایان ترسیده از هم جدا شده وبلند شدند،مردمک های لرزونشون بهم خیره بود تا اثری از خشم پیدا کنن.لبخند گرمی زدم وبا بقیه احوال پرسی کردم،دخترا رو بغل کردم وبوسیدم.دلم براشون تنگ شده بود،به سمت هری گیج شلخته آشفته رفتم،دستامو دور کمرش حلقه کردم وبه خودم چسبوندمش،کمی به خودش اومد واز این به خودش اومدن استفاده کرد وسریع لباشو رو لبام گذاشت،چشامو بستم از مزه لباش لذت بردم،ازش جدا شدم وکنارش رو مبل نشستم،دستمو باز کرد وخودشو توبغلم جا داد.با کمال میل دستمو دورش حلقه کردم.هری خودشو بهم میمالید وجوری که به خیال خودش من نفهمم منو بو میکشید.بدون یکه کلمه حرف هم هر دوتامون خوب میدونستیم چقدر دلتنگیم.همونظور که دستمو روی بدن هز میکشیدم نگاه سرزنش گری به ایان انداختم.

باخیسی لباش روی گردنم..داغ شدم،اروم گردنمو میبوسید.این رفتارش هاش علاوه بر دلتنگی بو یه چیز دیگه هم میداد،به زین نگاه کردم که با حسرت منو وهز رو نگاه میکرد وبعد لیام رو دیدم که با چه نگاه حسرت باری زین رو نگاه میکرد.داستان زندگی همیشه همینه، آدمایی که مارو دوست دارن رها میکنیم ودنبال کسایی که حتی نگاهمون هم نمیکنن میریم.کاش ما ادما به جای خودمون راضی باشیم.

سعی کردم بحث رو عوض کنم.

_ خوب بگین ببینم همتون مواظب عشق من بودین این چند روز یا نه

فیزی:اوه عشقت..تبدیل شده بود به یه فرفری شلخته گیج رو مخ..وتنها مراقبتی که ازش شد توسط جما بود که منو سرگرم کرد تا این هز بداخلاق رو نکشم.

_خب کجاها رفتین؟چه کار هایی کردین؟

لیام:یه کم خرید..کلاب گردی..ویه سرهم به کلبه زدیم.

_خوبه پس هری حسابی سرش شلوغ بوده..البته باید از ایان هم تشکر کنم که این چند وقت از هری مواظبت کرده..

قبل از اینکه ایان بتونه حرفی بزنه صدای گریه ای اتاق نشیمن رو پر کرد.ماریا با سراسیمگی با توده کوچولو بنفش ویه شیشه شیر وارد شد..

ماریا:آقا...نمیدونم چرا شیر نمیخورن.. منو ببخشید..کوتاهی از منه..

_مهم نیس ماریا پسرم فقط به من عادت داره بیارش اینجا.

دستامو از دور هری برداشتم ومنتظر شدم تا ماریا بچه رو بده.همه با دهن باز داشتن به ما نگاه میکردند بچه رو از ماریا گرفتم وتوبغلم نگهش داشتم شیشه شیر رو به لباش نزدیک کردم واون هم مشتاق شروع به خوردن کردم.قبل ازاینکه بقیه چیزی بگن خودم شروع کردم.

_پسرمه...تامی..حضانتشو به عهده گرفتم ازاین به بعد با ما زندگی میکنه.وخب مطمئنا قرار نیس کسی رو بخوره که این قیافه رو به خودتون گرفتین.

برگشتم وبه هری نگاه کردم..میخاستم واکنششو بدونم..اشک تو چشاش حلقه شده بود وبه تامی که لبای کوچولوش دور شیشه حلقه شده زل زده بود

تام شیرشو خورد،بلنش کردم وبه سمت هری گرفتمش..به چشام خیره شد وبعد از مدتی دستاشو به نشونه گرفتن تام به سمتم دراز کرد.اروم تو بغلش خوابوندمش،هری سرشو آورد پایین وبه سمت گردن تام برد،چشاشو بست ونفس عمیقی کشید.خاست سرشو بلند کنه که بچه قسمتی از موهای فرفری اش رو تو دستاش گرفت وصدای از سر رضایت از خودش درآورد

با قطره اشکی که روی صورت بچه افتاد سریع بچه رو از هری گرفتم وبه محض اینکار،هری بلند شد وبه سمت پله ها دوید.بچه روبه ماریا دادم بلند شدم ورو به ایان گفتم:.

_بفرمایین؟درخدمتت باشم برای لاس زدن واروم کردن عشقم؟

به سمت پله ها واتاقمون رفتم..درروباز کردم ولی اونو تو اتاق خودش ندیدم.به سمت اتاق خودم رفتم.دروباز کردم وهری رو دیدم.اون گوشه تختم خودشو جمع کرده بودیکی از پیراهنامو تو بغلش گرفته بود وزیر لب یه چیزایی زمزمه میکرد.

به سمتش رفتم وکشیدم تو بغلم..سرشو بوسیدم وموهاشو بو کردم.دستمو روی بدنش کشیدم وسعی کردم ارومش کنم.دستمو بردم زیر چونه اش وسرشو اوردم بالا.موهاشو اروم از تو صورتش کنار زدم وطولانی چشمای خیس بسته اشو بوسیدم.

اروم توصورتش گفتم:

_دلم صداتو میخاد لاو..اینجام که بشنوم.

+من... میترسم..

_چرا عشقم؟

+من نمیخام تقسیمت کنم..من..تازه یه ذره ازت رو برای خودم داشتم..وحالا..کسی اومده..که باعث میشه بغلتو برام ببندی چون میخای برای اون باز کنی.من هنوز تورو بدست نیاوردم.من هنوز ندارمت..من از بچه میترسم.اون منو ضعیف میکنه.من از چشمای لعنتی اش وقتی اونقدر راحت ضعیفم میکنه میترسم..من از هرچیزی میترسم..من ازاینهمه ضعف خودم میترسم.لویی من از اینهمه عشقی مه بهت دارم میترسم.

+من..دوستت دارم..من وتو حق داریم..به اندازه ما هم که شده کنار هم باشیم..پس کنارم وایسا هری..وایسا تا بدونم اخرش توهستی تا حتی جرئت نکنم بترسم..جرئت نکنم پس بکشم..جرئت نکنم برم..هری باش تازندگی کنم.

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top