44

دلم تنگ بود.

انگار مچاله شده گوشه سینه ام افتاده بود وبه حسب وظیفه اش میزد..ولی سخت میزد..سنگین میزد..اونقدری سنگین که نفس های کاملی روتحویل نمیداد.دلِ تنگ من..واقعا تنگ بود.تنگ برای مردی که هرشب تو بغلش میخابیدم..تنگ برای کسی که هر شب با بوی نفس هاش میخابیدم..برای کسی که زمان ندیدنش به یک ساعت هم نکشیده،نکشیده چون من حتی شب ها هم خوابشو میبینم..دلتنگ مردی ام که صداشو همه جا کنار خودم میشنوم.

وقتی برمیگردم به تمامم با لویی فکر میکنم میبینم که نداشتنش از هرچیزی سخت تره..برش های عمیق کمر وباسنم با شلاق ها...

دیگه نیس..

درد عظیم سوراخم از بودن چندین ساعته یه دیلدو روی پروستاتم..

دیگه نیس..

کبودی های دردناک روی بدنم براثر تنبیه..

دیگه نیس..

ولی درد نفرتش..هست..
دردبودن ونداشتنش..هست..
درددلتنگی ام..هست..
درد نبودن لویی..هست...هست..هست..

به درد عظیمم نگاه کردم..به لویی نگاه کردم..مقتدرانه روی صندلی اش نشسته بود،سرشو کمی خم کرده بود تا حرفای لوتی روبهتر متوجه بشه.

بعد از مدت کوتاهی با یه تک خنده حرفاشو با لوتی تموم کردوبه سمت من برگشت،لبخند کوتاهی زد وکمی به سمتم خم شد.

_از مهمونی لذت میبری لاو؟!

_اره..کنارت بودن لذت بخشه.. مرسی بابتش..

_بابت چی؟!زیادن وخودم میدونم اکثرشو ولی دوس دارم توبگی.

وخندید،چال هامو نشونش دادم.

_که مامانم ودوستامو دعوت کردی.این برام خیلی ارزش داشت.

_ازکجا میدونی که دعوتشون نکردم تا جلوشون بشکنمت؟!شمشیر رو بسته امو نمیبینی؟!

_ اگه قراره بعداز اینکه بشکنیم هم،بریم تو اتاق وکنارهم بخابیم..ومن با صدای تو بخابم..بذار بشکنم..بشکن منو..جلودوست مامانم بشکن منو.

_خب..پس از نمایش کمال لذت ببر..

صورتشو نزدیک تر کرد..خیلی نزدیکتر..وآروم ادامه داد..

_ وبرای امشب..هوس ایان کردم..یاداوری نفرتم باشه برای بعد..

به خدمتکاری اشاره کرد تا نزدیک تر بشه ودر گوشش چیزایی زمزمه کرد.

خدمتکار بعد از گرفتن دستورات لو با تعظیم کوتاهی به سمتمون،با سرعت از اونجا دور شد،بعد از چند دقیقه خدمتکارها با صندلی هایی وارد شده واونا رو روی سکو که صندلی من ولو بود گذاشتند.

با آوردن میز کوچیکی،وگذاشتن اون وسط صندلی ها کار اونا هم تموم شد،افرادی از بین جمع بلند شدن وهمشون با بادیگارد هایی که کنارشون بودند به سمت صندلی ها اومدند،لویی،من،ایان،لوتی وفیزی بالاتر از بقیه نشسته بودیم و بقیه پایین تر از ما مینشستند.

امشب شب من بود..لویی خاست که لایق امشب بشم..وخوب خودمم میخام که لایق میزبان امشب بشم،پس با اعتماد به نفس به جمع نگاه کردم.

لویی روبه جمع حدودا ده نفره ای که روی صندلی ها نشسته بود کرد وگفت:

_میخام بپیچم..جیباتون روبرای تامو خالی کنید.

اعتماد به نفس بی نظیر لو باعث میشدمنم ریلکس تر باشم،بقیه هم کم کم داشتن دور وبر ما جمع میشدند.ومنتظر بودند.

با حرف لو،آدم هایی که روی صندلی ها نشسته بودند هر کدوم بعد از گشتن تو جیب یا کیف های همراهشون یه چیزی روی میز گذاشتند،حتی ایان،فیزی ولوتی..ومن نمیتونستم بفهمم اونا چی میتونن باشن.

لویی خم شد روی میز وتک تک وسایل رو کشید جلو.

_خب..خب..خب..یه برگ طلای خالص..کوکائین اصل..حشیش..اوه یه تیکه پوست مخدراز یه قورباغه..ماری جوانا..گل ساعت..فیزی لعنتی وشیره مخدرش..اوه جیباتون بیش از تصورم پر بود..

لویی کف دستشو گذاشت روی میز،صفحه شیشه ای روی میز کنار رفت و جعبه سیگارهاش پیداشدند.جعبه رو برداشت وبازش کرد،کاغذ سبزی رو که رگه های زاغ داشت روانتخاب کرد،گذاشتش روی میز،برگه نازک درخشانی که فهمیده بودم طلای خالص وبسیار نازکیه روبرداشت وتوی کاغذسبز گذاشت،تیکه پوستی رو برداشت وروی دو ورق قبلی گذاشت،کمی از شیره رو روی کاغذ ریخت؛ماری جوانا رو وسط کاغذ گذاشت وبا کمی کوک وحشیش کارشو تموم کرد،سیگار رو برداشت وانتها وابتداشو روی انگشت وسطش گذاشت وموازی همدیگه ویکجور شروع به رول کردنش با انگشت های شصتش کرد..وقتی که پیچدن اون سیگار محشر تموم شد روشو به سمتم برگردوندوگفت:

_تو بهم برای سیگار چیزی ندادی..بذار خودم چیزی که لازمه رو بگیرم..

سرشو آورد جلودستی که آزاد بود رو روی صورتم گذاشت ولباشو..

من میتونم..همین..جا..بمیرم..بدون..مکث..لو...منو بوسید..

اون حالا لبای نرم وخیسشو روی لبام میکشید وتمام بدن من هم همراهیش میکرد..تواوج بوسه سرشو کشید عقب واب دهنم بینمون کش اومد..لو بدون مکث لبه سیگار رو روی لبای خیسش گذاشت وسیگار رو تموم کرد.

سیگارسبز رنگ رو برداشت ورو به بقیه گفت:

_این سیگار..تکه از هر کدوم شماهاس که به من دادین..ومن امشب این سیگار رو به مهم ترین تیکه وجودم یعنی هری استایلز. تقدیم میکنم.

سیگار رو به سمتم گرفت ومن گرفتمش با افتخار گرفتم..با خوشحالی گرفتم..اگه امشب یه بازی بیشتر نیس. عجیب بازی دلچسبیه..ومن ترجیح میدم خودمو گول بزنم واز این بازی لذت ببرم.

سر وصدای افراد زیاد بود وبا پخش موسیقی بیشتر هم شد...وزوج ها بودند که مشتاقانه از این صدا وبالطبع رقص بعد از اون استقبال کردند.

_________________

Louis POV

_از لمست دارم آتیش میگیرم...منو بکن..من تو رو میخام..تو عوضی..به چه جرئتی دوسم نداری؟!یالا...یــــــــــــــــــــالا..دوسم..داشته باش..

هری مست بود..کسی که امشب بعد از رقص ومشروب های زیاد..حالا با موهای آشفته،خط چشم سبزی پخش شده زیر چشم های وحشی اش..پف کردن لبای رنگ شده اش..آویزون من،داشت بهم التماس میکرد تا بکنمش..وخب این واقعا التماس لازم نداشت..نمیدونم چی نگه ام داشته که جوری به فاکش ندم که نتونه راه بره..شاید سادیسمی خفیفی که دارم واز لذت نبردن هری لذت میبرم..شایدهم مغز قهره کرده ام که نه به حرف کیرم گوش میده نه به حرف قلبم..

سعی کردم به نفس های داغ والکلی اش بغل گوشم توجه نکنم وبه سمت اتاقمون بردمش..

روی تخت خوابوندمش وسعی کردم لباس هاشو در بیارم..

_ااه..تومیخای..تمام بدنمو لیس بزنی..آره..

بعد از درآوردن لباس ها با یه با کسر ولش کردم..در آوردن باکسرش ودیدن اون کیر شق شده قرمز وقتی روی پوست سفید شکمش افتاده..هیچی ازم باقی نمیذاشت..تمام منیتم به فاک میرفت.

پتو رو مرتب کردم..وبلند شدم تا برم..انرژی اش کم کم تحلیل رفته بود وانگار کمی هوشیارتر شده بود..

_ کنار..ایان..نخاب..

_نمیخابم...توراحت بخاب..

_کنار من بخاب..من میترسم..دلم..برای..اذیت شدن توسط تو تنگ میشه..کنارم..بخاب..

برگشتم وکنارش نشستم..صورتشو نوازش کردمو وموهاشو از صورتش کنار زدم..

_ مغزم میخاد کنارت بخابمو تا ابد زجرت بدم...مغزم میخادثانیه به ثانیه اتو با درد ببینم مغزم خیلی چیزا میخاد وحق داره..مغزه حالیشه..ولی دلم خسته اس..از اذیت کردنت خسته اس..از زجر دادنت خسته اس..دلم دلش برات میسوزه..دله دیگه حالیش نیس اذیتش کردی..

هنوز فشار دستاش رو دستم بود واین میگفت که اون بیداره..وگوش کرده حرفامو..از کنارش بلند شدم..وبه سمت اتاقم رفتم..درو باز کردم..وارد شدم ودرو بستم..لباس هامو در آوردم و..

هی..هی..هی..صبر کن..لویی تامیلنسون..نمیذاره هیچی ته دلش بمونه..گور بابای دنیا..
دراتاقمو باز کردم..با سرعت به طرف تخت هری رفتم،خودمو رو تخت انداختم..دستمو دور صورت داغ هری حلقه کردم وشروع به بوسیدنش کردم..از بوسیدنش دست کشیدم وقبل از ادامه شبم چیزی که لازم بود رو گفتم وشبمو ادامه دادم.

_ دوستت دارم..عشق ناکافیِ خیانت کارِ بی لیاقت منِ..مست باش واز عشق مستی ام لذت ببر..فردا که مغزم بیدار بشه روزسختی رو شروع خاهیم داشت

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top