37
ایان با قیافه ای کاملا سرد،در لباس یه خدمتکارکنار میزقمار وایساده بود،برگ ها رو بر زدوپخششون کرد.
دستاشوجلوش گره زد ومنتظر به میز نگاه کرد،حالا من بین چند تا مرد که از خودم مسن تر بودن نشسته بودم وداشتم بازی میکردم،قرار بود بعد از هفت دور برنده مشخص بشه،من روی انحصار موادم شرط بسته بودم،سهم از شراکت،کل کلکسیون ماشین ها،یه کازینو بقیه شرط هایی بودندکه درصورت برنده شدن نفر اول میتونست اونا رو داشته باشه.
برگ ها رو نگاه کردم وبدون اهمیت دو دست اول رو باختم،این باعث میشد حریف اعتماد به نفسش بالا بره وبهت شک نکنه.
برگ ها سریع روی میز چیده میشد،وبعد از مدتی جمع میشد،ولبخند من بود که بزرگتر واخم های بقیه بود که عمیق تر میشد،دور اخر هم با برد من تموم شد ومن شرط رو کامل بردم،لوتی از بقیه تشکر کردوبا یه لبخند ازشون خداحافظی کرد.به نفعشون بود پاپیچ این شرط بندی نشن چون بدون شک چیز بدتری در انتظارشون بود.
لوتی،من وایان بلند شدیم واز اون کلاب زدیم بیرون،سوار لیموزین شدیم وبه سمت هتلمون تو افریقا حرکت کردیم.
لوتی داشت کارهارو چک میکرد تاامروز،بعد از یک هفته برگردیم لندن،ولبخند شیطنت امیزی رولباش بود.اون واقعا باهوش وخطرناک بود.
ذهنم به بازی که چند لحظه پیش انجام میدادیم برگشت،لوتی یه لباس بلند مشکی پوشیده بود،موهاشو باز گذاشته بود دستاشو دور بازوم حلقه کرده بود وکنارم میومد.ظاهرش باید گول میزد.
موقع اعلام شرط ها لوتی گفته بود که انحصارمو بذارم وسط وبقیه روهم ترغیب کردتا چیز های بزرگی شرط بندی کنن.
دو دور اول لوتی با آرامش کنار من نشسته بود وآروم از نوشیدنی اش میخورد.
دور سوم لوتی برگ همیشه برنده اش رو رو کرد،برگ ها پخش شد،وبعد چند ثانیه برگ هایی که دست من بود تغییر کرد وبه برگ هایی که برنده میشدن تبدیل شد،واین روند تا برگ اخر ادامه داشت.
لوتی،برگ هایی روبه ایان داده بود که پشتشون مدار های نانو داشت،این برگ هابه محض لمس شدن،تصویر روی کارت روبه عینکی که روی چشمای لوتی بود منتقل میکرد،ولوتی از طریق برنامه ای که روی گوشی اش نصب بود،ورق های منو تبدیل به برگ برنده میکرد.
لوتی همیشه ضربه های عمیقی میزد،بهت نزدیک میشد..مثل هری..بهت عشق میورزید..مثل هری..اعتمادتو جلب میکرد..مثل هری..بهت اعتماد به نفس میداد..مثل هری..ودرآخر وقتی تو بغلت بود وتو فکر میکردی همه چی عالیه در نزدیک ترین فاصله عمیق ترین ضربه رو میزد...مثل هری..
_______________
وارد حیاط بزرگ عمارت شدم،میخاستم قبل از شروع روز محشرم یه دوش بگیرم وبا ماشین خودم بازی اخر رو شروع کنم.در رو آروم باز کردم و وارد سالن شدم.فیزی دستاشو دور جما حلقه کرده بود ودوتایی روی کاناپه جلوی تلویزیون ولو بودند.با صدای بسته شدن در دوتاشون از جاشون بلند شدند وجما با دیدن من،سریع به سمتم دوید ومحکم بغلم کرد.
صورتم هیچ خط خاصی نداشت،نه خط لبخند دور چشمام،نه خط اخم روی پیشونی ام ونه خط شادی دور چشمام.دستام کنارم آویزون بود ومنتظر بودم جما ولم کنه.
_خدایا..من هیچی نمیتونم بگم..نمیدونی چقدر دلتنگت بودم..نمیدونی چقدر بابت کار هری شرمندتم..
به صورتش خیره شدم،لعنت به خاطره ها.چرا خاطره رو به عنوان یه سلاح کشتار محسوب نمیکنن؟
تو اولین صبحی که من وارد لندن شدم،وقتی میرم تا بهترین نمایش زندگیم رو داشته باشم،وسطِ سالنِ پذیراییِ عمارتِ بزرگ خودم،جایی که هیچ اثری از گذشته ام نیس،خاطره ها اینجوری دست به یقه میشن باهام،مجبورم میکنن به یاد بیارم وبرای هر یاد آوری بارها وبارها بشکنم.وقتی به خودم میام ومیفهمم به چال های جما زل زدم وپرتم تو زمانی که هری رو قلقلک میدادم وچال هاشو میبوسیدم..وقتی حالت چشمای جما رو میبینم ویادم میاد روزایی که با این چشم ها زندگی کردم.وقتی خاطره ها داشتن ذره ذره منومیکشتن،انگار یه اره گذاشتن رو گلوم ومیخان بکشنم..نمیبرید..ولی زجر میداد.
نفهمیدم کی فیزی جما رو ازم دور کرد ومن کی وارد اتاقم شدم ولباسامو عوض کردم.وقتی به خودم اومدم که لوتی سوار ماشینم شد وبهم آدرس داد ومجبورم کرد تا تمومش کنم.
ماشین رو توی پارکینگ ساختمون تجاری پارک کردیم،بعد از اینکه لوتی وسایلش رو برداشت به سمت دفتری که مدنظرمون بود راه افتادیم.
بدون هیچ مکثی در ورودی رو باز کردم ووارد اتاق بزرگ شیشه ای شدم،میز بزرگی وسط اتاق بود که صندلی های زیادی اطرافشو احاطه کرده بودند،روی یکی از صندلی ها نشستم وبه مرد جلوی روم نگاه کردم.اماده بودم تا کارشو تموم کنم.ولی دلم میخاست اول بازیش بدم.
به ریچ زل زدم وشروع کردم:
_خوشحالم دوباره میبینممت رفیق..
+اما من اصلا خوش حال نیستم..کی بهت اجازه داده بیای اینجا..
_آروم باش عشقم..اومدم اینجا باهات معامله کنم.
+من اینجا چیزی برای معامله ندارم
_اه لاو....منم اینجا چیزی برای خرید نمیبینم..اومدم بردتو بخرم.
ریچ با عصبانیت بلند شد واومد نزدیک تر،کمی مکث کرد ولی بعد با یه پوزخند به خیال خودش به بازی من پیوست.
+من برده ندارم..یه عشق دارم که اونم ارزشش بالاتر از معامله کردنه.
_ بیخیال پسر..تو دنیای تجارت هرچیزی رو که بخری میشه مال تو وهر آدمی رو که بخری میشه برده تو..باور کن تمام کلوب هارو زیر ورو کردم.برای معامله باهات بالاترین قیمت جنده ها رو پیشنهاد میدم.
+بهت گفتم...اون..برده ..من نیس
باعصبانبت ودندون هایی که بهم فشرده میشد گفت.
_اگه برده ات نیس پس باهات چه نسبتی داره؟نمیخای بگی که عاشقته؟
+عاشقم نیس..ولی یه روزی عاشقم میشه..من بدستش میارم..
_بدست آوردن کسی که من اول به فاکش دادم،من اول دوسش داشتم،من اول یادش دادم عاشقم بشه،چه فایده ای برات داره؟من اولی ام وتو همیشه در مقایسه با من باید عمل کنی.
ریچ بلند شد ولبخند مغرورانه ای زد،داشت مات میشد وتوهم مات کردن داشت.
+تامیلنسون..تو زیادی اعتماد به نفس داری..دلم میخاد یه بار دیگه شکستنتو با چشمای خودم ببینم.پس خوب گوش کن.
پوزخندی زدم..برای هر چیزی اماده بودم.
+تو فکر میکنی اول دوسش داشتی،در حالی که من بودم که قبل از وجود تو هری رو میخاستم؛من بودم که بعد از مستی اش با سیگار خودت..ازش امضا گرفتم تا مال من باشه.من بودم که تو ساحل بهش پیشنهاد دادم تا در عوض نصف سهام شرکت باهام دوست بشه.من بودم که هری رو مجبور کردم تا باهات بمونه وشرط باطل شدن بردگی وگرفتن پول رو شکستن تو قرار دادم.
اره من بودم که تمام مدت هری رو مجبور کردم تا باهات بازی کنه تهدیدش کردم تا باهام باشه ولی اون بهت وابسته بود.لازم بود تا کنارت نباشه ومنو ببینه. تا عاشقم بشه.واون اونقدر احمق بود که باورت نکنه،که بهت اعتماد نکنه.چون تو لایق اعتمادش نیستی.من بودم که اتاقتون توی کویر رو باعشق چیدم واز دوربین ها دیدم به فاک رفتنت رو زیر عشقم ولذت بردم از آوار شدنت بعد پخش این فیلم،من باید هری رو بدست میاوردم والان بدستش آوردم.تو نمیتونی به پای عشق من برسی..پس بهتره همین الان گورتو از اینجا گم کنی.
در باز شد،وقیافه ترسیده وگیج ریچ باعث شد بلند بزنم زیر خنده به سمتش رفتم ودر نزدیک ترین حالت به صورتش گفتم:
_آواره ات کردم..خوردت میکنم..وجرت خواهم داد..گفته بودم ازم بترس..جهنم خوش بگذره لاو...
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top