32
پک عمیقی زد..مدت طولانی تو ریه هاش نگهش داشت ودر اخر دود رو تو صورتم خالی کرد.
_ حوصلتو ندارم فیزی..
روی تخت خواب چهار زانو نشست ونگاهم کرد،میدونستم میخاد چی بگه..
_ فیزی..میخای با جما چیکار کنی؟اصن تو لعنتی کی بایسکشوال یا همچین چیزی شدی؟
با یه نگاه"خر خودتی"شروع کرد حرف زدن..
_ نمیدونم..یعنی یه جورایی اصن با مرز بندی گرایش ها حال نمیکنم..من شاید تو روز یه بارسکس کنم..ولی بقیه اش باید با خودش باشم..شخصیتش خیلی مهم تراز جنسشه...وخب فکر میکنم من با جما خوبم..یعنی کنارش خودمم واین کافیه..
بهش چشم غره رفتم،طعنه حرفش رو کاملا درک کردم.به عکس بزرگ هری که روبه روی تخت خوابم بودخیره شدم.
یک ماه از سفرمحشرمون به آمریکا وسورپرایز عالی هزا میگذشت،وما بهترین روزها رو تو این چند ماه داشتیم،ما الان تبدیل به یه زوج واقعی شده بودیم،از اون غلظت احساستمون کم شده بود وحالا کاملا عاقلانه عاشقانه کنار هم بودیم،ولی بازم باهم متفاوت بودیم ودعوا میکردیم.ولی این ها باعث نمیشد رابطمون آسیب بخوره.
_بابا قاب عکسه حالش بد شداینقدر نگاش کردی بسه...
_عشق خودمه..دلم میخاد نگاش کنم..
فیزی بدون توجه به لحن یا حرفی که زدم،سیگارشو خاموش کرد،اخم کوچیکی رو پیشونی اش نشوند وشروع کرد:
_ لو..فکر نمیکنی وقتشه همه چی رو به هز بگی؟!تو بعد از مدت ها خوشحالی..میخندی وبازم عین یه رادیوکه کلید خاموش شدن نداره حرف میزنی..نمیخام دوباره بشکنی..گذشته به اندازه کافی اذیتت کرده نذار آینده اتو هم خراب کنه.
_ فیزی..من قراره به هری چی بگم؟
با گیجی پرسیدم..
_قراره بهش بگی دقیقا چه اتفاقاتی بعد از اون استن عوضی برات افتاده.ومن حاضرم قسم بخورم اون قبولت میکنه.
بلند شدم ووسط اتاق وایسادم..به سمت عکس بزرگ هری که داشت میخندید وچشاش به طرز زیبایی برق میزد رفتم..آروم وبا شک دستمو به سمت لباش بردم..بی هدف روی صورتش دست کشیدم..
_ تو..دوسم..داری..هزا مگه نه..
آشفته به تمام عکس نگاه کردم،میترسیدم گوشه ای از زیبایی هری رو نبینم واین باعث شده بود چشام دیوانه وار تو حدقه ام بچرخه.
میخاستم به هری روی دیوار اعتراف کنم..شاید..آروم شدم..زمزمه کردن باهاشو شروع کردم.
_هزا..نه نه..برای یه اعتراف خیلی خودمونیه..هری..من..شکستم..وکسی نبود..تیکه هامو درست وصل کنه..هری..من..اشتباه خودمو وصل کردم..هری من..نخاستم بد باشم..هری..من سیگار پیچیدم..کاری که من سالم میکرد..من قاچاق کردم..کاری که..من اشتباه کرد..هری..من..مخدر گیاهی قاچاق کردم..هری..من..من.من..شکستم وبه فاک دادم..تلو تلو خوران به سمت کمدچوبی گوشه اتاق رفتم..درشو باز کردم،عین بچه هایی که مقصر کثیف کاری هایی اتاق رو نشون میدن،انگشتمو به سمت چوب خط خطی شده داخل کمد گرفتم..
_ هری..من..از شریکام..با خیانت بهشون انتقام گرفتم..نگاه کن..من اینا رو به فاک دادم..من با همشون خابیدم..ورهاشون کردم..من کلکسیون جمع کردم..این اسم های نوشته شده رو دیوار رو من شکستم..هری..من..لویی تامیلنسون..یه پسر ساده دانکستری نیسم..هری..من لویی تامیلنسون..صاحب انحصار وارد کردن مخدر های گیاهی افریقا به آمریکا..وارث تمام دارایی پدربزرگم..کسی که به کلکسیون بی نظیر آدم هایی که به فاک داده..مشهوره..من اینم..هری..تو..دوسم داری مگه نه..
اخرین حرفامو داد زدم..فیزی با نگرانی نگاهم میکرد..میتونست درک کنه فشار عظیمی که پنهان کردن این رازها بهم میاورد چقدر زیاده..میدونست میترسم..میتونست ترسیدم..میدونست گذشته ترسوندتم..
روی تخت ولو شدم..هیستریک خندیدم..
_اوه استایلز..تو از خداته برای من باشی..تو دوسم داری..
فیزی آروم دستاشو بین موهام حرکت میداد،از بچگی اینجوری همو آروم میکردیم.
بدون حرف..دلداری..
_ اوه هری فاکینگ استایلز..راهی به جز دوست داشتنت نداره..داداش بزرگه
مسخره ترین حقیقت زندگیم این بود که اگه من قدرتمند ترین آدم دنیا هم میشدم بازم با دستای فیزی بین موهام آروم میشدم وبازم برای فیزی فقط یه داداش بزرگه بودم.
ذهنم آروم شده بود.وهر لحظه بیشتر به این نتیجه میرسید که بهتره برام تا به هری اعتراف کنم.
با شنیدن صدای گوشیم،از رو تخت بلند شدم وگوشیمو از روی میز بارگوشه اتاق برداشتم.
عکس هری که در خل وچلانه ترین حالت ممکنش با اون چشمای گردروی گوشیم بود،نشون میداد که فرفری دوباره دلش تنگ شده ومزخرف ترین بهانه دنیا رو جور کرده تا بهم زنگ بزنه.
تماس رو وصل کردم..
_هی استایلز..باز چه خوابی برام دیدی..میدونی که برای اینکه زیرم بخابی بهانه لازم نداری..
_بلند شو بیا سالن بسکتبال دانشگاه برات سورپرایز دارم..
وبوق ممتد...این دیگه چه مدلشه..اینم امروز دیوونه شده..
صدای سرد هری ذهنمو مشغول کرده بود..وخب این دفعه دیگه قرار نبود بهش اعتماد نکنم...این دفعه قرار بود نشون بدم که چقدر به این پسر ایمان دارم.
نمیدونم چطوری خونه تا دانشگاه رو طی کردم...فکر به اینکه دوباره هری قراره چجوری سورپرایزم کنه باعث میشد هیجان زده باشم.وخب از یه جهت هم نگرانم میکرد چه قراره چجوری بهش واقعیت رو بگم.
راهروهای دانشگاه به طرز عجیبی آروم بودند.ولی هر چی به سالن ورزشی نزدیک تر میشدم سر وصداهای بیشتر میشنیدم.
آروم در سالن رو باز کردم ووارد شدم..آدمای زیادی روی سکو ها نشسته بودند.
وخب هری..وسط استیجی که برای یه مراسم دانشگاهی چند روز پیش تهیه شده،وایساده بود.
با ورودم جمعیت ساکت شد،با یه لبخند از دیدن هری که اینقدر جذاب شده بود جلوی سن وایسادم.
موهاش باز دورش ریخته شده بودند،پیراهن سفید ساتنی تنش بود ویه پایپون مشکی تضاد خوبی با رنگ سفید پیرهن وگردن هری داشت،یه کت وشلوار مشکی پوشیده بود ولعنت..یه ماسک مشکی مخصوص بالماسکه هم روی صورتش بود..
_خب استایلز منتظرم تا بگی اینجا چه خبره..
از استیج اومد پایین..پوزخندبدی روی لباش بود..پسره دیوونه هر کاری میکنه تا منو بترسونه..ولی خب این دفعه قرار نیس من بازنده این بازی های هری باشم..
دورم شروع کرد به چرخیدن..
_خب..یادمه اون اوایل دوستیمون..وقتی رفتیم ساحل وبا هم شرط بستیم قرار شد هر کس برنده شد به خواسته طرف مقابل گوش کنه..وجلوی بقیه بگه که بازنده اس..بیا رو راست باشیم عشق همیشگی من..ما مساوی شدیم ونظرت چیه اگه شرط رو تقسیم کنیم؟
لبامو باز کردم تا شروع به حرف زدن کنم..
هری بدون مکث ادامه داد
_ اوه..لاو معلومه که میخای..تو تشنه هر چیزی از منی..
هری رو به روم وایساد..مستانه خندید..آروم صورتمو نوازش کرد..دستشو سریع به سمت ماسکش برد وبرش داشت..
_به بالماسکه مرگت خوش اومدی..تامیلنسون..بذار نشونت بدم چی زیر این نقاب پنهان شده..وهمزمان با صدای سرد وترسناک هری..صدایی پخش که آواره ام کرد..
ومن وقتی قلبمو محکم نگه داشتم تا عاشق نشه..غافل از اینکه هری عقلمو دزدید ومن تو یه سالن ورزشی شلوغ وقتی که مرز باریکی تا شکستن دارم..تنها.باقلبی که فکر کردن بلد نیس موندم...
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top