3

از اتوبوس پیاده شدم،دوایستگاه مونده بوده تا به خونه برسم،ولی نیاز داشتم یه کم قدم بزنم وکمی هم خرید کنم قبل ازاینکه برم سرکار.

همینطور که قدم میزدم تا به فروشگاه برسم به امروز فکر میکردم.
بعد از تموم شدن کلاس هام شماره جماروگرفته بودم تا بتونم بهش تکست بدم واز حالش باخبر بشم.

نگران بودم،نگران هری که با حماقت هاش طرف اشتباه منو بیرون نکشه.وامیدوارم این فقط در حد یه نگرانی بمونه واون هیچ نخواد به بازی باهام ادامه بده.

وارد فروشگاه شدم یه سبد برداشتم وشروع کردم به خرید کردن،خب من زیاد بدرد خرید نمیخوردم.همیشه مامانم یا لوتی میرفتن خریدوالان واقعا یکی از اون زمان ها بود که ثابت میکردبه درد خرید نمیخورم.

گیج وایساده بودم وسعی میکردم یه چیز خوشمزه انتخاب کنم.قفسه پر بود از شیرینی ها و دونات ها،خوب یه دونات میتونه چیز خوشمزه ای باشه.

_ اوه پسر این دونات ها عالین نمیتونی بهتر از این هاروپیداکنی.

یکی از بسته های دونات روبرداشت ونشونم دادوبعد به صورت بامزه ای اون بسته روبه خودش چسبوند!

_ اوه...واقعا ممنون نمیدونستم کدومشون انتخاب خوبیه وخب دونات چیزیه که نقش مهمی داره وبد مزه بودنش ممکنه روزتو خراب کنه.

انگشت اشارمو به طرفین تکون دادم وبعدباخنده به سمت دونات هایی که توبغل اون پسره بود اشاره کردم.

خندید جوری که انگار هیچ چیز نمیتونه خنده اشو متوقف کنه.

_ من نایلم،نایل هوران میدونم اسمم عجیبه،وحتی فکرشم نکن به دونات های من توهین کنی.

_ لویی تامیلنسون.خوب قبل از عجیب بودن قشنگه.

_ممنون،چیز دیگه ای نمیخوای بخری؟من تمام خوراکی های خوشمزه اینجا رومیشناسم.

بهش یه نگاه انداختم،چشماش یخی بود یه آبی خاص،هی من یه مردم و واقعا نباید از من توقع رنگ های دقیق داشت،موهاش ریشه های قهوه ای داشت وبقیه اش بلوند بود وبه روبه بالا حالت گرفته بودن،یه شلوار جین مشکی یه تیشرت سرمه ای،وخب لبخندی که باعث میشد حس کنی تمام دنیا وایساده تا لبخند نایل روتماشا کنه.

_ نمیدونم نظر خاصی ندارم میخای یکم بیشتر بگردیم شاید چیزای خوشمزه بیشتری خریدم.

ماتمام فروشگاه رو گشتیم وخوب من چیزهای خیلی زیادی خریدم که اسم بعضی هاشون روحتی نمیتونستم تلفظ کنم.وخب مبنای خریدنشون هم غش وضعف های نایل براشون بود،بعضیاشون واقعا اشکمو در میاورد از بس بامزه بود.

خریدهاروحساب کردم وبانایل اومدیم بیرون،خب من یه کمی از پس انداز هامو داشتم،یه کار نیمه وقت داشتم که مشتری های خاص خودشو داشت،وپول خوبی برام میاورد پس یه شب خرید زیادبهم فشار نمیاورد.

لویی:مرسی که بهم توخرید کمک کردی.

نایل:خواهش میکنم کاری نکردم،خونه من دوبلوک پایین تره اگه باز خواستی خرید کنی میتونی منو اونورا پیداکنی.

لویی:هی وایسا خونه من همون طرفاست فکر کنم تا اونجا بتونیم باهم قدم بزنیم.

از بین حرفاش فهمیدم که از ایرلند اومده اینجا وکنار مادربزرگش زندگی میکنه،موزیسین وتو یه استدیو کارمیکنه اومده تا بتونه رویاهاشوعملی کنه.

خب اینم از دومین دوست امروز وخب یه دوستی بدون دردسرتر.تمام مدت نایل قرمز بود،من فقط چندتا از عادی ترین جک هامو براش گفته بودم واون تمام راه میخندید.

خوب خبر خوب اینکه ما فقط دوتا خونه باهم فاصله داشتیم نزدیک خونه نایل بودیم که یه پیرزن دروباز کردوهمزمان بادیدن ما شروع کرد به جیغ زدن

_نایل دوباره؟من فقط ازت یه پاکت شیر وچند تا تخم مرغ خواسته بودم،محض رضای خدا این همه خرید رواز کجای اون لیست درآوردی؟

نگاهی به پاکت های زیادی که دستم بود کرد وبعدمنفجر شد

_ نایل تو حتی با غش وضعف هات برای این بیچاره هم کلی خرید کردی وای خدایا من الانه که از دستت دیوونه بشم اخه پسر توچرا اینقدر شکمویی.

پیرزن دوست داشتنی،منو یاد مادربزرگ خودم مینداخت،میدونستم باتمام این سروصداها واقعا نایل رو دوست داره واین فقط یه جور ابراز محبته،یعنی نبایدخریدمیکردی معنی واقعی خودشو نداره،بلکه فقط نگرانی مادربزرگ نایل برای اینکه نوه اش با خوردن زیاد مریض نشه رومیرسونه.

نایل دست هاشو دورشونه مادربزرگش انداخت سرشو بوسید و گفت:

_ نه تنها من باعث نشدم اون اینهمه خرید کنه بلکه این پسر بود که هی منو ترغیب به خرید میکرد،اون با خوراکی هام شوخی میکرد ومن باید از دستش نجاتشون میدادم.

به قیافه نایل که واقعا ژست حمایت گرفته بود خندیدم.

به سمت مادربزرگ رفتم وگفتم:
_ لویی تامیلنسون...دوتاخونه اونورتر زندگی میکنم و واقعا خوشحالم که با نوه اتون وشما آشنا شدم،شما واقعا زیبایین ومن حالا میتونم دلیل زیبایی نایل روبفهمم.

حرفی بود که همیشه میتونست معجزه کنه واین یه چاپلوسی یا حرف بیخود نبود،مطمئنا همین خانم پیر جلوی روی من زمانی به چشم معشوقه اش زیباترین زن دنیا بوده واین اغراق نیس.عشق همه چیز معشوقه ات روزیبا میکنه واین که گاهی به بقیه یادآوریش کنی ضرری نمیرسونه.

مادربزرگ ایستاده تر وایساد ولبخند مهربونی زد:
_ ما هم از آشنایی با پسر جوانی مثل توخوشبختیم. خوشحال میشم گاهی بهمون سر بزنی.

لبخندی به هردوتاشون زدم خداحافظی کردم وبه سمت خونم راه افتادم.

آخ خونه نقلی من جایی که احساس راحتیش از حیاط پوشیده ازگلش تا تک تک اتاق هاو وسایلش بهم منتقل میشه.

این خونه رو بابا برام خرید به عنوان کادو ورودم به دنیای جدید،ولی خب بخوام صادق باشم اون فقط خونه رو خرید تا یکم از عذاب وجدانشو کم کنه.

دروبازکردم و واردشدم.به سمت آشپزخونه رفتم و وسایل وخریدهامو گذاشتن رو اپن تا بعدا بتونم بچینمشون.ازتویخچال یه دونه سیب برداشتم وهمینطور که گازش میزدم رفتم تواتاقم تا یه دوش بگیرم.

اوم...دوش بگیرم...اماده بشم...خریدهامو مرتب کنم...وبعد برم سرکار...خوبه برنامه خوبیه.

بعد از دوش گرفتن شروع به انتخاب لباس کردم

....خب جین مشکی چیزیه که
معمولا میپوشم ویه تاب سفید،چیزیه که منو تو راحت ترین حالتم قرار میده وکار کردن تویه بار راحت ترین حالتتو میطلبه.
سروکله زدن با آدم ها،سر وصدا شنیدن دردهای مرد وزن های مست،راحت نبودن لباس میتونه این وضعیتو بدتر کنه.

موهامونامرتب ریختم روصورتم،کمی از عطرموبه گردن وساعد دست هام زدم جعبه سیگارمو بافندک برداشتم ورفتم اشپزخونه،خرید هاروجا به جا کردم و...خب الان زمانیه که باید راه بیفتم.

__________________________

پشت پیشخوان بار وایسادم،سیاه،سفید،چاق،لاغر،زن، مرد همه جور ادمی میتونی پیداکنی ادم هایی که هر کدوم برای هدف خاصی اینجا اومدن.

از پشت پیشخوان بیرون اومدم،نشستم رو یکی از صندلی ها وجعبه سیگارمو درآوردم.
جعبه سیگاری سفید بادوتا دایره سبز وسطش که نقطه اتصال حلقه ها نگین های سفید داشت،جعبه سیگار پدربزرگم،تنها چیزی که از زندگی قبلیم داشتم وبرام ارزش زیادی داشت.

بازش کردم ویکی از سیگار های سبز داخلشو برداشتم.

سیگارو گذاشتم رولبام وروشنش کردم،بوی خوبش همون لحظه هم به مشامم میرسید،تو ارامشی که بهم می داد غرق بودم ومنتظر،

_ تامو

انتظارم جواب داد.

_ خودمم

_یکی از قوی ترین سیگارهاتو میخوام،یکی از اون جواهرایی که خودت دود کردی.قیمتش هرچی باشه میدم.

به سمت بار رفتم،جعبه کوچیکی رو گذاشتم روی پیشخوان،شیشه که ماده قرمز توش بود رواوردم بیرون،اون شراب انگور بود،توتونی که داخل مشروب گذاشته میشد همراه با کمی ماریجوانا ویکمی گیاه که بوی خوبی داشت،همیشه به عنوان علامت خودم ازش استفاده میکردم،سیگارهای من باید یه تفاوتی داشته باشن.واین تفاوت بوی مخصوص ورنگ کاغذهاش بود.

توتون رو گذاشتم تو ورق توتون وپیچیدمش سیگار رو گذاشتم تو یه کاغذ مشکی براق،با خط طلایی روی بدنه سیگار بود.

ماهرانه سیگار رو پیچیدم مرتبش کردم وبین انگشتام گرفتمش وبه سمت اون مرد گرفتمش.

لویی:چندتا برای هنرم میدی؟؟یا بهتر بگم برا نئشگی این یه نخ؟

مرد:بادویست تا چطوری؟؟

لویی:عالیه

پول روبهم دادومن پول روگذاشتم توجیبم این چندین برابر پولی بود که امشب خرید کرده بودم،و مطمئنم این پول هرشب بیشتر میشه.

یه روزی سیگارتمام درد های منو آتیش میزد،وحالا من با آتیش زدنش واهداش به هرکس وناکسی ازش انتقام میگیرم.فقط بی لیاقتی دیدنه که لیاقت تورو به بقیه نشون میده.

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top