25
با نرمی خوش ایندی روی پوست شکمم بیدار شدم،بیدار که نمیشه گفت فقط چشمام بازشده بود.
_پسره خواب الو بیدارشو دیگه،دلم براچشمات تنگ شده.
صدایی لویی بود که با شادی بغل گوشم حرف میزد.بوی سکس،الکل وسیگار روبه راحتی میتونستی احساس کنی.
چشامو باز کردم،لویی یکی از دستاشو ستون سرش کرده بود،با یه لبخند خوشگل بدنمو نگاه میکرد،با همون قیافه خواب الو اول صبحم بهش لبخندی زدم وکمی نیم خیز شدم.
_ با یه حموم دونفره اول صبح چطوری لاو؟
واقعا باهاش موافق بودم به خصوص با وجود خستگی زیاد بدنم، ولی خب یکم کلیشه بد نیس..شاید اگه هنوزم اون پسر ۱۷ ۱۸ ساله قبلی بودم این نه تنها کلیشه نبود که خود واقعی من بود.
سرمو انداختم پایین..لبخند خجالت زده ای زدم وگفتم:
_ ترجیح میدم خودم برم..این یه جورایی..خجالت آوره.
_ تو از من خجالت میکشی؟!
سرمو به نشونه آره تکون دادم واجازه دادم موهام قسمت بیشتری از صورتمو بپوشونه.
آروم کنارم نشست،موهامو به آرومی برد کنار گوشم وبا محبت گفت:
_ عشقم..واقعا لزومی نداره ازم خجالت بکشی،من ثانیه ای کاری بر خلاف میل تو نمیکنم.
_ لو ممنون که هستی..
به چشاش زل زدم...وبعد..به معنای واقعی کلمه ترکیدیم..صدای خنده های بلندمون اتاق رو پر کرده بود.
لویی:این..عالی بود..چقدر بهمون نمیومد.
هری:افتضاح ترین مکالمه تمام عمرم..
لویی:اوه هری کوچولو که دیشب تو یه ارتفاع بلند تو دهن من اومده..فرفری که هنوز هم داد های"فاک می" اش تو گوشمه وهنوز هم به طرز بی شرمانه ای لخت جلوم خابیده..ازم خجالت میکشه!!!
هری:هی من واقعا یه ادم خجالتیم اینو باور کن.
لویی:"سریع تر لو..میخام تو خودم حست کنم..فاک می.. اه"
سعی میکرد با لحن من این حرفا رو تکرار کنه بالش که کنار دستم بود رو به سمتش پرت کردم.جیغ مزخرفی کشید وفرار کرد.
آروم ترکه شدیم به سمتم اومد،کمکم کرد تا بلند بشم وآروم به سمت حموم رفتم.حمومی با کاشی های فیروزه با طرح های شلوغ،یه وان کوچولو گوشه حموم،چقدراین حموم نشون دهنده لویی بود،ابی چشماش،شلوغی شخصیت وذهن وشیطنت هاش،کوچولوبودن خودش و وان حمومش...منم اول صبحی به چه چیزا که فکر نمیکنما.
لویی دوش آب گرم رو باز کردمنوبه سمت خودش کشید،دست هامو دور گردنش حلقه کردم ولباشو بوسیدم،لویی درحین بوسیدن دستاشو روتمام بدنم میکشید،ریختن آب روی بدنم،لمس لب هاش،ودستاش که روبدنم حرکت میکردمحشر بود.واقعا نمیشد این احساس رو توصیف کرد.
با لویی بودن حس ارزشمندی بهت میده،احترام،اهمیت،اعتماد وهمه این ها روی من تاثیر گذاشته بود؟من مثل لویی نشده بودم،نمیتونستم بشم،فقط همه اخلاق ها خوب خودمو به یاد آورده بودم...
اینقدر توفکر هام غرق بودم که متوجه نشده بودم لویی تمام مدت منو شسته بود وحالا اونم داشت خیره منو نگاه میکرد.
قدم ازش بلند تر بود،پیشونی اش رو بوسیدم آروم وطولانی.
رفت بیرون وبا یه حوله دور کمرش ویه حوله کوچولو روی سرش اومد.حوله هایی که دستش بود رو بهم داد:
_من میرم پایین..برات لباس گذاشتم..زیاد منتظرم نذار
_ باشه زود میام.
بودن با لومثل پرواز کردن بود، مثل موندن کنار دریا،طوفان یا حادثه.هیچ وقت با لواحساس نمیکنی که روی یه شی ثابت وایسادی..همیشه در حال حرکته..وبه حرکت درت میاره..
خب من واقعا خوشم نمیاد توخونه لباس بپوشم،باکسری که کنار بقیه لباس ها بود پوشیدم ورفتم پایین..
_ اوه فکر نکنم این یکی رو بتونم باور کنم..لویی واشپزی؟توازش متنفری..
برگشت به سمتم... پیرهنی که دیشب تنم بود رو پوشیده بود،دکمه های بالاش باز بود وپیرهن تا قسمتی از کونش رو گرفته بود.ازپرروبودنش خوشم میومد،قیافه متعجب ودر حال فکری به خودش گرفت.
_ خب فکر نکنم بذارم عشق به فاک رفته ام برام اشپزی کنه..
_ عشق به فاک رفته ات تصمیم داره که تورو به فاک بده..
به سمتش دویدم..دست از شیطنت برنمیداشت این پسر..نزدیکش بودم نگهش داشتم،پهلوهاشو گرفتم ونشوندمش رو اپن..بیا..میگم دست از شیطنت برنمیداره..همونطوری که روی اپن بود شروع کرد به تکون دادن پاهاش ودر اصل کشیدنشون به رون های لختم.
_تو چرا آروم نمیگیری اخه؟
_چون بعد از سال ها احساس میکنم زنده شدم.چون تو رو دارم..
صدای زنگ درتمام احساسمون رو پروند.به سمت در رفتم تا بازش کنم.با باز شدن سر جام خشک شدم..
هری:لو...میشه..بیای..
نگاهی به چهره متعجبی که جلوم بودکردم خودم ازبیشتر از اون تعجب کرده بودم.
لویی:چی شد.......فیزی!!!
دختری که موهای قهوه ای بلند،چشمایی به همون رنگ وقد بلندی داشت به سمت لویی دوید ومحکم بغلش کرد.
لویی:فیزی..بسه خفه شدما..منم دلم برات تنگ شده
فیزی:بوبر..من دلم برات خیلی بیشتر تنگ شده بود.
با شنیدن اسم بوبر بلند خندیدم..واقعا برازنده لویی بود.
فیزی:خب میدونی..این یارو خیلی هاته..فکر کنم هات ترین باشه تو کلکسیونت..
وات د فاکینگ شت..کلکسیون؟
لویی:دقیقا میشه بگین شما اینجا چیکار میکنی؟درست تو عشق بازی صبحگاهی من با دوست پسرم؟
فیزی:لو..عشق بازی واقعی رو تخته..اینا دیگه لوس بازی های عاشقانه اس ومفتخرم که قطعش کردم.
حرفمو پس میگیرم لویی من واقعا آروم بود!ادامه داد:
_ خب مامان عمل کرده،حالش خوبه..وحالا واقعا دلش میخاد که برات جبران کنه.وخب به زور منو فرستاد تا بیام اینجاوموقع رفتن بهم اینارو گفت"بهش کمک کن یکی رو به فاک بده،براش غذا بپزه لو خودشو میکشه اگه بخاد اشپزی کنه،ازش مواظبت کن،وازت خواهش میکنم توام از بین دوستاش یه نفر رو پیدا کن"
لویی:چقدر زود یادش افتاده..خب فاکم،غذام،وحالم سرجاش بوده پس خوشحالم که بگم فقط باید یکی رو برای خودت پیدا کنی.
فیزی:ترجیح میدم این یارو رو بردارم..
لویی:این یارو عشق منه،اسمش هری ولازمه بگم کافیه یه قدم به سمتش برداری تا کاری کنم که دیگه نتونی حتی قدم برداری.
لحن لویی شدیدا ترسناک بود..فیزی که تمام مدت میخندید وبا بیخیالی رومبل لم داده بود.لبخندش جمع شده بود وحالا به چشمای لو خیره بود.یه چیزی درست نبود..انگار یه چیزی وجود داشت که فیزی رو واقعا ترسونده بود.
فیزی:خوشحالم..دلم واس این نگاه تنگ شده بود.خب..بابا گفت خونت یه اتاق مهمان داره..خودم پیداش میکنم..
بلند شد ویه جورایی از اون فضا فرار کرد..لودستاشوباز کردمنتظر نگاهم میکرد..انگار از واکنشم میترسیدخودمو توبغلش جا دادم وسرمو روسینه اش گذاشتم.
هری:مهم نیس که قبلا چیکار کردی لاو..من باهاش مشکلی ندارم..الان تو برای منه..ومن این الان رو عالی میسازم..
_ کوچولو من مثل بزرگا حرف میزنه..بلند شو فرفری..باید یه چیزی بخوری..
گونه امو آروم بوسید وبه سمت آشپزخونه رفت.به جایی خالی اش نگاهی انداختم..وقتی عاشق همجنست میشی..دیگه لازم نیس خودتو توضیح بدی..واکنش هاتو...رفتارهاتو..حرفاتو..همه چیز واضحه..اینکه لویی بهم اهمیت میده ومن مطمئنم به زبون آورده نمیشه..اینکه لویی به اعتماد نیاز داره ومن بهش میدم ومیدونم که قرار نیس یه جمله شبیه"ممنون بابت اعتمادت..وای عشقم من خوشحالم که اعتماد میکنی"یا هرچیز اینجوری بشنوم من فقط قراره به چشمای مردم زل بزنم وبفهمم با تمام وجودش خوشحاله.
ووقتی این رابطه با عشق مخلوط میشه،عمیق ترین ونزدیک ترین رابطه رو میسازه..جوری که دیگه "لویی"یا"هری"بودن بی معناست.
اون وقت فقط یه ما وجود داره که ساخته شده از تکه تکه اخلاق ها شخصیت ها ورفتار ماست.
وحالا تواولین صبح مشترک بعد از اولین سکس با "لویی"من "ما"شدم.
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top