20

اوه مای گاد...

واقعا دارم ازش میترسم،چشماشو باریک کرد دستشو کشید رو صورتش وبا یه لبخند به سمتم اومد،خدا میدونه ایندفعه چه نقابی گذاشت رو اون صورت جذابش.

آنه ورابین اومدند وروی مبل هایی که رو به روی ما بودند نشستند،وجما دقیقا روی مبل دونفره ای که لویی روش نشسته بود،نشست.

لویی شروع به صحبت با آنه ورابین کرد،من این لویی رو واقعا نمیشناختم،کاملا رسمی نشسته بود وبه طور عجیبی،مودبانه حرف میزد،بلند نمیخندید واز کلمه های رسمی برای حرف زدن استفاده میکرد.

من اززمانی که لویی اومده بود ساکت بودم،حرفی نداشتم چون اونا باعث شرمندگی من بودند،وبحث باهاشون ناراحت ترم میکرد.

لویی با انه وجما درباره خواهرش ومادرش صحبت میکرد،با احترام ازشون حرف میزد وبه سوال های آنه وجما جواب میداد.

جوری که لویی از خانوادش حرف میزد باعث میشد هر ثانیه بیشتر خجالت بکشم،انه با اون لباس های ساده،جما با سوال های بی پروا وخنده های بلندش باعث میشد حالم بد بشه.از فضای که وجود داشت واقعا خسته شده بودم،اخم کرده بودم ودستمو بین موهام میبردم....بارها وبارها..تیک عصبیم بود فکر کنم.

بعد از مدتی انه وجما بلند شدن تا برن ومیز شام رو آماده کنن،بهترین کاری که میتونستند بکنن.

امشب لویی رو دعوت کرده بودم تاهمه چیز رو ببینه.انه شاید خیلی شیرین به نظر میومد،ولی قدیمی بود،همیشه عین بچه ها ازت مواظبت میکرد،اون عروسک درست میکرد،خودش سبزی میکاشت.رابین یه نجاربود،میتونست پیشرفت کنه،میتونست تلاش کن تا پول بیشتری دربیاره.اونا نمیتونستن درک کنند بودن با زین ولیام ودیدن اینکه اونا چقدر زندگی خوبی دارن،چقدر زجر اوره.چقدرباعث خجالتم میشه...

آنه:شام حاضره

بابا بلند شد وجلوتررفت.به سمت لویی رفتم تاهمراهش به سمت میز بریم ولی لویی بی توجه به من به سمت میز رفت وکنار انه نشست.

با تعجب کنار جما وروبه روی لویی نشستم.تمام مدت شام لویی بهم نگاه نمیکرد واخم ریزی روی صورتش بود،از آنه تشکر کرد وبلند شد.

هری:لو...میخای اتاقمو ببینی؟(خخ یه طوطی داره سیگار میکشه میخاد نشونش بده)

لو:حتما چرا که نه..

از راه پله های نیم دایره که به طبقه بالا راه داشتن بالا رفتیم.طبقه بالا سه تا اتاق بود،یه تراس کوچیک که به لطف آنه پر از گل وگیاه بود یه کتاب خونه کوچیک که کنار تراس بود ویه کاناپه بزرگ که رو به روی تراس بود وهمیشه جما اونجا میشست ودرس میخوند،انصافا منظره خوبی هم داشت.وخب بوی گل های وهوای خنکی که داشت حس خوبی بهت میداد.

در اتاق رو باز کردم ومنتظرشدم لویی وارد بشه.

جدای از تمام اتفاق های این خونه وآدماش من واقعا اتاقمو دوس داشتم یادمه روزی که که رابین دوتا سطل رنگ سبز اخرایی برام خرید وگفت میتونم اتاقمو رنگ بزنم چقدر خوشحال شدم...اون روز من وجما تصمیم گرفتم به جای رنگ کردن،رنگ بریزم.پس دوتا چهارپایه آوردیم وهمزمان از بالاترین جا به سقف رنگ ها رو ریختیم پایین.وخب این عالی شد.....چون سبز وسفید اتاق کاملا شلوغ وبدون نظم بود.اتاقم تمیز بود وسی دی های مختلف موزیک تمام میزی که کنار تختم بود رو پر کرده بود.

لویی اروم واردشد،واردشدم ودرو بستم،به محض بستن در،به سمتم برگشت قدم های بلندی به سمتم برداشت وحالا یقه لباسم تو مشتش بود ونفس های گرمش تو صورتم میخورد.

لویی:تو یه روانی تمام عیاری....یا نه صبر کن تو یه کوری...هری تو واقعا شورشو درآوردی. ...حماقت هم انداره ای داره..حتما باید یه اتفاقی بیفته تا تو درک کنی؟میخای چی رو ثابت کنی؟

سعی میکرد صداشو پایین بیاره،ولی رگ های برآمده گردن وپیشونیش نشون میداد چقدر عصبانیه گیج شده بودم وبه لویی خیره بودم.یقمو ول کرد وبه سمت تختم رفت وخودشو پرت کرد روی تخت.

لویی:الان چهار سال از تمام اون قضایا میگذره،من هر روز صبح بلند میشم..بهترین صبحونه رو میخورم..ولی هیچ وقت ازش لذت نمیبرم..چون مادری ندارم که از روی محبت مجبورم کنه لقمه های بیشتری بخورم..چون کسی نیس که زودتر بیدارشده باشه وصبحونه مورد علاقه منو پخته باشه..
روزهای زیادی بوده که من مریض شدم..ساعت ها درد کشیدم وکسی به جز خودم اطرافم نبوده،خواهری نبوده که کمک کنه،برام سوپ بپزه و مواظبم باشه.
روز های زیادی بوده من گیج بودم..تنها بودم..نیاز داشتم تا پدری باشه که باهاش حرف بزنم...که ازش مشورت بگیرم..که بعد باخت های زندگیم بدونم هنوز هم کسی هست که منو حمایت کنه.ولی نبوده،وتو لعنتی نمیتونی این رو درک کنی.چون همه اینا رو داشتی.

حرفاش هر لحظه بیشتر باعث میشد که خجالت زده بشم وبه فکر فرو برم بهم اشاره کرد تا بشینم..به سمتش رفتم وکنارش روی تخت نشستم..دستمو گرفت وادامه داد.

لویی:نمیدونم با خودت چه فکری میکنی...تو چشاتو بستی واز تاریکی شکایت میکنی..فقط کافیه چشماتو باز کنی...هری..فکر نکن که انه مشکلش چیه،به این نگاه کن که اون هنوزم مثل زمانی که بچه بودی داره بهت محبت میکنه..کنارته وسعی میکنه تو خوشحال باشی.

حالا به چشمام خیره شده بود وهاله اشک روبه خوبی توچشماش میتونستم ببینم.هر لحظه به خراب شدن نزدیک تر میشدم..تمام نگاهام داشت از بین میرفت..انگار یه حس خوب،کم کم داشت تمام قلبم رو میگرفت.با انگشت شصتش آروم رو دستم حرکات دایره مانند میکشید،سرشو انداخت پایین وادامه داد..

لویی:اگر من گذشته بدی داشتم..قسمتی کمی اش برای کارهای استن بود..شکستن من برای بی اعتمادی بود،برای این بود که احساس میکردم بزرگترین حامی ها زندگیم منو نمیخان... که منو قضاوت میکنن ..که بدون توجه به ضربه شدیدی که من خوردم..به فکر خودشون وابروی خودشون بودم.هری "تنهایی" فقط یه واژه نیس..سخت ترین حالتیه که آدما میتونن داشته باشن...هری نذار نگاه غلط به زندگیت مانع لذتت بشه..باور کن تو نمیخای ثانیه ای جای من باشی.

با حرفای اخرش قطره اشکی از گوشه چشماش چکید پایین..

دستمو انداختم دورش وبغلش کردم...من ثانیه ای از زندگی لویی رو تجربه نکرده بودم ولی اینقدر عوضی بودم.بی اعتمادی..تنهایی..سختی هایی که لویی کشیده من ثانیه اش رو نداشتم...جما با تمام اذیت هام هنوز منو دوس داشت وفقط درمقابل کارهام گریه میکرد..انه با تمام بهانه گیری هام کنار میومد وبازم محبت میکرد..به پسرش..وحالا که فکر میکنم اون حق داشت....ومن با تمام این چیزای خوب دور وبرم.. دوتا از بهترین پسر های دنیا رو به عنوان دوست داشتم...

"و سرانجام کسی خواهد آمد
و با مهربانی هایش به تو نشان خواهد داد
که تو قبل از دیدن او اصلا زندگی نکرده ای!"

بهترین جمله ای که تو این شرایط میتونستم به خودم بگم.من میخاستم شروع کنم به زندگی کردن ولی نه بدون وجود لویی..نه بدون وجود کسی که میتونم کشش عجیبی که بهش دارم رواحساس کنم...‌

دستمو بردم زیر چونه اش وسرشو بلند کردم صورتمو بهش نزدیک کردم وآروم تو صورتش گفتم:

_ میخام از زندگیم لذت ببرم...از تمام آدم ها واتفاقات..لویی..بزرگترین لذت زندگی من میشی؟؟بهم اجازه میدی...اجازه میدی که برات کافی بشم؟برات پدر بشم وحامی ات باشم؟!مادر بشم وبرات دلسوز باشم؟!خواهر بشم وکنارت باشم؟بهم اجازه میدی دوستت داشته باشم؟؟

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top