2
استاد:خب برای امروزکافیه میتونین برید.
وسایلمو جمع کردم وبلند شدم،جما اروم نشسته بود کل مدت کلاس مشغول نقاشی رو کاغذ جلوی روش بود.اون الان حتی ضعیف ترازلحظه ای که دیدمش نشون میداد.
لویی- این یه نقاشی پست مدرن یا یه چیزاینجوریه؟چون من محض رضای خدا حتی یه شکل هندسی درست توش ندیدم.
لویی- بلند شو بریم بیرون من وقت زیادی تا شروع کلاس بعدی ندارم وخوب واقعا دلم یه قهوه میخاد.
جما:لویی..من واقعا..ممنونم بابت حمایتت.. دیگه.. نمیخام بیشتر..ازاین اذیت بشی..
شایدهرآدم دیگه ای بود با یه"هرجور راحتی"یا بالا انداختن یه شونه میرفت ودیگه پشت سرشم نگاه نمیکرد.ولی خب من هرآدمی نبودم.پس میموندم وکاری که فکر میکردم درسته روانجام میدادم.
من دلم میخاست این دخترو بشناسم واخرین چیزی که تودنیا مهم بود لزبودنش ودعوای که با داداش داشتم بود.
لویی:واقعا میتونستی به جای اینهمه زر زدن بلند بشی وباهام بیای.
جما بلند شد وکنارم راه افتاد،سرشو انداخته بود پایین و وسایلشو محکم بغل کرده بود.
دلم میخاست این دختر رو کشف کنم،نه از حرف مردم چیزی که واقعا بودرومیخاستم کشف کنم.
وارد کافی شاپ شدیم خب خودنماهای دانشگاه هم که اینجان.
سه ..تنفگ دار؟یا سه برادر؟؟یا مثلاسه دیوانه؟حتما باید یه اسم براشون میذاشتم،خب.. حالاوقت زیاده یه اسم پیدا میکنم.
وسط کافی شاپ نشسته بودن یه دختربلوندروی پاهای هری نشسته بودوخودشو بهش میمالوند،
لیام داشت قهوه اشو میخوردوبازین حرف میزد.
میز های انتهایی و اطراف کافی شاپ خالی بودن،وخب یه میز هم نزدیک سه کله پوک خالی بود،به سمت اون میزرفتم وهمزمان جما روهم باخودم میکشیدم.هری با یه پوزخند که مثلا قرار بود ترسناکش کنه سرتاپامو نگاه میکرد.
جما روی یکی از صندلی ها نشست.
-خب لیدی فلج چی میخوری؟
لبخند کمرنگی زد.
- یه قهوه
- با یه تیکه کیک شکلاتی چطوری؟
- خوبه
به سمت پیشخوان رفتم سفارشمو دادم ومنتظر موندم تا تحویلش بگیرم.
- بفرمایید اقا
- ممنونم.
به سمت میزمون حرکت کردم اون دختر از روی پای هری بلند شده بود والان روی یکی از صندلی ها نشسته بود وباموهای زین ورمیرفت.
با یه لبخنده گنده به سمت جما میرفتم که احساس کردم یکی رو باسنم دست کشید.
سفارش ها رو گذاشتم رومیزوبرگشتم به سمت میزهری،ابروهاشو انداخته بود بالا ویه نیشخند مزخرف داشت.دیگه خبری از لبخندروی صورتم نبود.
لویی: کدوم هرزه ای اونقدربهت اعتماد به نفس داده که فکر کنی میتونی بهم دست بزنی؟
صدام ازحدمعمول بلند تربود.
هری:هی مگه این باسنوننداختی تویه شلوار تنگ تا بتونی فرصت به فاک رفتن توسط منو داشته باشی؟؟
با یکم عوضی تر از خودت بودن چطوری استایلز؟
به سمتش رفتم دستمو گذاشتم رورونش ویکم فشارش دادم. با سرزبونم گوشه لبمو لیس زدم،توصورت هری فوت کردم وبا لحن که سعی میکردم سکسی باشه(وامیدواربودم مثل صدام بعد از خوندن توحموم نشه)
گفتم:
_ اوه استایلزمیتونی تصورکنی این باسنووقتی بین پاهاته وداره به فاکت میده؟اون موهای فرفریت وقتی میکشمشون میتونه منودیوونه کنه
وهزمان نوک بینیشو لیس زدم.
چشم های هری وضوحا گردشده بودن،زین یه اخم غلیط داشت ولیام با نگرانی نگاهمون میکرد.مثل اینکه کسی انتظار همچین واکنشی رو نداشت.
انگارهیچ کس نداشت،چون حتی صدای گروه تشویق کننده که تو همه دعواها فقط نقش تشویق کردن وهای فایو زدن روداشتن هم نمیومد.
سرموانداختم عقب وبلند شروع کردم به خندیدن.
اوه خدای من قیافه هری بیش از حد داغون ومضحک بود.
لویی:هی بهت افتخار نمیدم که الان به فاکت بدم اروم باش.
چشمکی زدم وبه سمت جما رفتم.
سه.. کله پوک..درسته هیچ اسمی بیشتر ازاین به اون سه تا احمق نمیخورد.
هری یخ زده پشت سرم نشسته بودوواکنشی نشون نمیداد.صدای ادم های تو کافی شاپ برای تشویق،شکستن لیوان،جیغ دختربلوندوقتی کنار زده شدوصدای بوت های هری هیچ کدوم باعث نشدن من بخام برگردم وببینم چی شده.توزمان درست ضربه درستی زده بودم.
آدم ها هیچ وقت نمیتونستن رفتار ها خودشون رو برای خودشون تحمل کنن.گاهی لازم نیس دادوبیداد راه بندازی یا از عضله هات استفاده کنی.بعضی اوقات فقط لازم تو ورژن بدتر طرف مقابلت باشی واونوقت باختنشو بدون هیچ ضربه جسمی یا کلامی ببینی.
هری ازحرفای من شوکه نبود از جسارتم برای عوضی تربودن شکه بود.واین غیر قابل پیش بینی بودن میتونه همیشه برگ برنده باشه.
یه لبخند به جما زدم وگفتم خوب داشتیم چی میگفتیم؟؟
جما با تعجب نگاه میکرد.
جما:تودیوونه؟نکنه اختلال شخصیتی داره؟میدونستم دیوونه ای ولی نه این حد،همش تقصیر منه..اره همه این حرفا تقصیر منه....من باعث این دعوا ها شدم...خدای من..حتی نتونستم دوساعت از گند زدن دست بکشم..
لویی:دودقیقه فکتو نگه دار.
جما:....
لویی:ببین جما اینکه گرایشت چیه،چرا داداشت اینقدر عوضیه،چرا باهات این رفتاروداره،چرا بقیه زیاد باهات کنار نمیان،وهر چیز دیگه برای من سر سوزن هم اهمیت نداره من اگه واکنشی به رفتارهای هری یا هر شخص دیگه ای دارم،کاری که اون لحظه نیازه انجام بدم وانجامش میدم.اون به من دست زد وجواب گرفت تموم شد.دلیلی برای پیداکردن مقصروهزار تا چیز دیگه نیس.من فقط دلم میخاد دوست باشیم.خودتو بشناسم نه حرف های مردم راجع به تورو..واوه.. اینجا لندنه ودموکراسی باید حرف اول رو بزنه تومیتونی همین الان اعلام کنی که نمیخای با من دوست باشی.
جما:اوم فکر نکنم پسر به دیوونگی تو بتونم پیداکنم بهت افتخار دوستی باهام رومیدم.
خوب بود که جما پذیرفت وبدون اینکه بیشتر این قضیه روکش بده قبولش کرد.
لویی:وای خدا..مسیح..روح القدس..اه مریم مقدس..من با این افتخار چگونه زندگی خواهم کرد؟
یه تخم مرغ اگه از بیرون بشکنه یه زندگی تموم میشه واگه از دورن بشکنه آغازگر یه زندگیه جدیده وجما داشت از دورن میشکست واین عالی بود.
لویی:خب حالا بلند شو بریم بعدا به خیال پردازی هات راجع به ازدواج باهام بپرداز
جما:لووویی میشه بکشمت؟؟؟
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top