17
روی صندلی بلندی که کنار اپن آشپزخونه بود نشسته بودم،این کلبه به بهترین شکل دیزاین شده بودآشپزخونه تم سفید وسرمه ای داشت،تمام شمع ها،تمام بطری های مشروب،بشقاب ها،گلدون های کوچولو وچیزهای ریز سرمه ای بودن وبقیه وسایل سفید،سفید زیاد این خونه بین سبزی زمین بیرون وآبی بودن آسمونش هارمونی قشنگی روایجاد کرده بود.دیزاینر گفته بود اگه این خونه رو از هر رنگی به جز سفید پر میکرد هیچ وقت نمیتونست اون آرامش محیط رو بهمون منتقل کنه.شایدم میخاست تنبلی خودشو برای تلاش بیشتربرای دیزاین کردن اینجا مخفی کنه.اینجا نشسته بودم وبه چه چیزای مزخرفی فکر میکردما.
زین ولیام تو اتاق های خودشون بودند،لویی وجما هم تو اتاق من ونایل هم اتاق مهمهان ومن قرار بود رو کاناپه بخابم البته اگه میتونستم.
از وقتی جما رفته بود تواتاق وبعد از حرفاش،من اینجا نشسته بودم وبه در اتاقم زل زده بودم،فکر کردن به حال بد لویی باعث میشد عذاب وجدان بدی داشته باشم.ذهنم ازهمه فکرهایی که داشتم خالی بود،حرفای ریچ،قصدم برای نزدیک شدن بهش،تمام نقشه هام،الان فقط لویی بود،چشماش،مژه هاش،لحن بچگونه اش،شکلک هاش،
لعنتی اون تیغ هایی که پرت میکرد،بازی کردنش.مشتی که وسط سینه ام زده شد همشون نشون میداد اون یه مرد قویه،قدرتمند جوری که انگار ازاهن درست شده.ولی وقتی یاد عشوه هاش،روز اول دانشگاه برای حمایت از جما میفتم یا حرکت های ظریفش رو بدن اون زین آشغال،یا طوری که امروز گردنمو میبوسید،فقط میتونم حس کنم یه موجود ظریفه که به جز ظرافت واقعا کاری دیگه نمیتونه بکنه.اونقدر ظریف که ممکنه اگه کمی محکم تو بغلت فشارش بدی ممکنه بشکنه.
به اپن روبه روم نگاه کردم،پراز ته سیگارهایی بود که حتی نفهمیدم کی کشیدم،ماگ های خالی ازقهوه،آهنگی که بدون وقفه توگوشم تکرارمیشد.
جما:لویی...باید بره دستشویی...من نمیتونم.ببرمش،لعنت ..نمیخام بقیه روبیدار کنم.
هدفونمو برداشته بود و داشت حرف میزد،سرمو بلند کردم وبه چشماش خیره شدم،از دیدن قیافه ام جا خورد.موهای نامرتبم،چشمایی که مطمئنم بیخوابی باعث شده بود توهاله ای از سیاهی باشن،باعث میشد قیافه ام به داغونی که بودم بشه.
بدون حرف از جام بلند شدم،به سمت اتاقم رفتم،دم در برگشتم وبه جما نگاه کردم.
هری:حرفات به اندازه کافی تاثیر گذار بود،باهاش کاری ندارم،میتونی کمی بخابی،قول میدم موقع به فاک دادنش دهنشو برای جیغ زدن باز بذارم تا متوجه بشی.
نمیتونستم جلوی زبونمو نگه دارم،جما حتی یک ثانیه نمیتونست فکرشو هم بکنه چی تو ذهن منه،با تمام اون فکر ها،فکرهایی که عملی کردن یه دونه اش هم میتونست زندگی لویی رو به آتیش بکشه،من الان واقعا نگران لویی بودم،من امروز آورده بودمش تا آروم بشه والان...
جما:خفه شو،تبش اومده پایین،داروهاش رو خورده،یکم تب ولرز داره،کمکش کن بره دستشویی وبعد بروبخاب.قیافه ات به اندازه کافی به فاک رفته هست.
در اتاق رو آروم باز کردم،نفسهای بلند وصدا داری میکشید،پتوتا روی شونه هاش رو پوشونده بود وصورتش عرق کرده وقرمز بود لباش بر اثرتب پف کرده وصورتی شده بود.
کنارش رو تخت نشستم به تک تک اجزای صورتش نگاه میکردم،با پشت دستم آروم کشیدم روی صورتش،لویی قوی،عوضی،شیطون هر جوری که بود محشر بود ولی لویی مریض،غیر قابل تحمل بود.
چشماشو آروم بازکرده بود،کمی خودشو بالا کشید وبه بالش های پشتش تکیه داد.
لویی:ببخشید..که بیدارت کردم..نمیخاستم مزاحمت بشم.
پتورو از روش برداشتم،اروم دستمو بردم زیر کتفش وکمکش کردم بلند بشه،به صورتم خیره نگاه میکرد.
از روی تخت بلندش کردم،دستشو انداخت دور گردنم،اینکه اینقدر ضعیف بود ناراحت ترم میکرد،یه دستمو دور کمرش حلقه کردم وکمکش کردم تا بره دستشویی،نمیخاستم بغلش کنم وببرمش نمیخاستم احساس کنه بچه اس یا خیلی ضعیفه شایدم چون خودم دوست نداشتم حتی تو مریضیم هم کسی غرورمو نادیده بگیره وبغلم کنه.
آروم در دستشویی رو باز کردم وکمکش کردم تا بره داخل.
هری: کارت تموم شد صدام بزن.
وارد شد وبعد از چند دقیقه وقتی کارش تموم شد،صدام زد به آرومی،ولی خب اونجا صدایی نبود ومیشد راحت هر صدایی رو شنید.
کارش تموم شده بود وروی توالت بسته نشسته بود،رفتم کنارش تا بلندش کنم،بدنش دوباره داغ شده بود.چشماش قرمزبود.
به سمت وان رفتم وآب سرد رو باز کردم،تا پر بشه باید بدنش رو خنک میکردم.رفتم سمتش وبلندش کردم،به دیوار وان تکیه اش دادم وپاهاشو گذاشتم توآب، سرشو به دیوار پشت سرش تکیه داده بود ومن آروم پاهاشوماساژ میدادم تا خنک تر بشه.
__________
آروم پتو رو انداختم رو بدنش وموهای خیسشو از پیشونی اش کنار زدم، بدنش کمی خنک تر شده بودوحالا با بی حالی تو تختش بود.لعنت به من که باعث این شده بودم،هنوز حرفی نزده بودم،دلم نمیخاست کلمه ای حرف بزنم.
لویی:سردمه...اینجا...سرده..
دوباره لرز کرده بود وبدنش داشت میلرزید،اتاق گرم بود واگه پتوهای بیشتری مینداختم روش حالشو بدترمیکرد،گیج شده بودم ونمیدونستم چیکار کنم.
پیرهنمو درآوردم،اون تیشرت نازک که بدن داغ لویی رو پوشنده بودرو هم در آوردم ولویی رو بغل کردم،پتو رو انداختم روهر دومون وسعی کردم لویی رو گرم کنم،احمقانه بود،ولی من فقط اینکار به ذهنم میرسید،حالا لویی هم دستاشو دورم حلقه کرده بود،نفس هاش سینه امو میسوزند ولی مهم نبود،لرزش بدنش کمتر وکمتر میشد واین عالی بود.
هری:لویی..نمیخام اذیتت کنم،من..زود میرم قول میدم..
لویی:باش،بذار آروم بمونم.
هری:از خودم متنفرم که باعث این اوضاع شدم،که تومریض شدی،حتی نمیدونم چیکارکنم،که الان بهتر بشی،لخت کردن وبغل کردنت حماقتمو نشون میده مگه نه؟
سرش رو سینه ام بود،سرشو بلند کردوبه چشمام خیره شد.
لویی:هری،وقتی اون گذشته ای روشنیدی رو پشت سر گذاشتم،از خیلی چیزها فاصله گرفتم وبه همون نسبت دلم برای خیلی چیزا تنگ شد...برای کلوچه های مادرم،به مواظبت ها ونگرانی های خواهرم،به کل کل سر فوتبال با پدرم،برای بیرون رفتن با دوستام.
نفس بلندی کشید لباشو خیس کرد وادامه داد.
لویی:جمابهترین دختریه که تاحالا دیدم،آنه مادری که برای هرچیزی حمایتت میکنه وبدون توجه به اینکه چقدر بداخلاقی کنارته. ودوستات که ثانیه ای رهات نکردن،هری همه این ها بدون توجه به اینکه تو کی هستی وچیکار میکنی دوستت دارن،بدون توجه به واکنشت،بدون توجه به اینکه اخر این عشقی که بهت میدن چیه؟که ایا این عشق دوباره برمیگرده بهشون؟من زندگی داشتم که لحظه ای ازش رو حتی دلت نمیخاد ببینی چه برسه به تجربه کنی.چشماتو باز کن ولذت ببر.نذار نگاه غلط باعث بشه آسیب ببینی.یه خواهر لز که کنارته ونگرانت بهتر یه خواهر استریته که کیلومتر ها ازت فاصله داره.
سرش رو گذاشت رو سینه ام وچشماشو بست،لویی امشب حرفایی روبهم زده بود که نیاز داشتم بشنومشون.شاید بعضی هاشون رو هم شنیده بودم،ولی لب هایی که این کلمات رو گفته بودلب های هر کسی نبود.
پیشونی اش رو آروم بوسیدم.
هری:من برات کافی میشم،به اندازه تمام دلتنگی هات کافی میشم.
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top