16
Lou Pov
نقابی که روصورتم بود،یکی از بیشمار صورتک هایی بود که این چند سال بدست آورده بودم.بعد از تمام اون اتفاق ها،یه بی تفاوتی محضی تمام لحظاتمو گرفته بود،به هیچ چیزی واکنش نشون نمیدادم،نمیتونستم.ولی بعد از تجربه های دردناکی که دوباره زندگی بهم داد،فهمیدم که یک صورتک(زبان فارسی را پاس بداریم)هیچ وقت نمیتونه کافی باشه.
من میتونم همیشه شکسته باشم،یا خوشحال،یا مهربون ولی تمام این ها باید برای زمانی باشه که تنهام یا ادمایی دور وبرم هستن که لیاقت دیدن من واقعی رو دارن.
پس من سعی کردم شبیه آب بشم،همیشه شکل ظرف خودمو بگیرم،اگه مردم مهربونن منم هستم،اگه عوضی ان من عوضی ترم،اگه قوی ان منم قوی ام.والان زمانی بود که نشون بدم قوی ام،به اندازه که ای کسی برام دلسوزی نکنه،که ترحم نکنه که نخاد بهم نزدیک بشه.فقط امروز دلم میخاد کمی به شیطنت های قبلم برگردم.
کنار زین نشسته بودم وموهاشو بهم میریختم،خب در واقع من داشتم نوازشش میکردم.موهای بلندش رو یه طرف سرش بود،موهاشو بهم میریختم ودر ادامه حرکت، سر انگشت هامو آروم روی گردن وشاهرگش میکشیدم.
حالا به زین نزدیک تر بودم،خودشو بهم نزدیک تر کرده بود،داشت بازی رو شروع میکرد.
بعد از اینکه همه اعتماد وزندگی که داشتم شکست،وقتی احساس کردم دیگه کسی منو نمیخاد،وقتی بزرگترین وتنها آدمی های زندگیم روبه احمقانه ترین صورت از دست دادم،کارهای زیادی کردم،یکی از اون کارها خواستن وخواسته شدن بود،تو بارها سیگار میپیچیدم،مشروب سرو میکردم،ویکی از فاکر های معروف بارهابودم،به خاطر قیافه ام،وسیگارهای محشرم که بعد از سکس بهشون میدادم.ولی خب به فاک دادن منو آروم نمیکرد،من آدما رو به خودم جذب میکردم وبعد میشکستم.با مرد ها وزن های مختلف لاس میزدم،ووقتی فرصت اونا میشد رهاشون میکردم،وفاجعه جایی بود که من از نگاه شکسته اونا لذت میبردم،وتوهر بار من قسمتی ازخوبیم رو از دست میدادم،ولی حاضرم قسم بخورم که هیچ وقت با آدم های سالم کاری نداشتم.با ادم هایی که گناهی نداشتند.
هری آدمی بود که خیلی زود وارد زندگیم شده بود،میخاست بمونه؟با شنیدن قسمتی از گذشته من؟با دیدن چیزی که من نشون میدم؟پس بذار قسمت بد روببینه،بعد از چند سال دلم یه بازی میخاد،اره من الان فقط دلم میخاست باهاش لاس بزنم وخاستن رو ببینم وباهاش بازی کنم.ولی من با خودم روراستم،میخاستم باهاش یه بازی واقعی بکنم وخب میل زیادی به باختن وتسلیم شدن برابرش داشتم.ولی تو یه بازی عادلانه.واون موقع بود که لذت شکست بیشتر از بردنم بود.با برد هری رو از دست میدادم وبا باخت بدستش می آوردم وکدوم احمقی دلش این پسر فرفری با چشم های سبز واون چال های لعنتی رو نمیخاد؟
زین دستشو باز کرده ومن کنارش لم داده بودم با بقیه حرف میزدم،به چشمای هری نگاه میکردم و شکل های بی معنی روی شکم زین میکشیدم.
نایل:خب به نظرتون امشب چی بپزیم؟
لیام:هری آشپزمونه وقتی میایم اینجا یه چیزی برای خوردن میپزه.(مثل ایرانیا هرجا میرین با خودتون سیخ ومنقل ببرین سریع کباب درست کنین زحمت اشپزی هم نکشین)
جما:دستپخت هری رو همه خوردن،بلوندی باید امشب دست از بلوف زدن برداره وبرامون شام بپزه.
هری:به اندازه کافی دلیل برای اینجا مردن هست دیگه نمیخام خوردن غدای نایل هم بهش اضافه بشه.
لویی:اون فقط فک خوبی داره دستاش برای آشپزی افتضاحن.
روش مناسب برای تحریک نایل برای آشپزی!!
نایل دستاشو تو سینه اش جمع کرده ویکی از ابروهاشو بالا انداخته بود وبدون حرف نگاهمون میکرد.
زین:فکر نکنم دیگه واضح تر از این بتونی قبول کنی که آشپزیت افتضاحه.
نایل:همتون خفه شین،گشاد های به فاک رفته ساکت شدم تا همتون غیر مستقیم اظهار گشادی کنین تا بعد برم یه چیزی بپزم بریزم تو حلقتون.
به حرف وزیرکی نایل خندیدیم ونایل با یه قیافه اوا خواهری به سمت پله های منتهی به کلبه رفت.
جما:لویی سیگارهاتو نیاوردی با خودت؟این نایل از بس حرف میزنه مخمو خورد.
هری:به لیست کارهات سیگار کشیدن هم اضافه شد؟آفرین تا بیچ شدن راه کمی داری.
فکر کن یه درصد هری دیگه عوضی نباشه.
زین پاکت سیگارشو آورد بیرون یه نخ برداشت وبا فندک شیکش روشنش کرد،وسیگار وفندک رو به سمت جما پرت کرد.
لویی:زین...منم سیگار میکشما..قابل توجه ات
به چشماش خیره بودم،دستم حالا روی سینه اش بود وعلنا تو بغل زین بودم،سرم رو شونه اش بود .لب پایینمو داده بودم بیرون وطلبکارانه ازش سیگار میخاستم.صدای بوت هری ونگاه سنگینش نشون میداد تا چه حد عصبانیه.
زین:باهم میکشیم.
اولین پک رو کشید وبعد از مدتی از دهنش خارج کرد،منتظر بودم سیگار رو بده دستم ولی اون دوباره یه پک عمیق زد.
زین:دهنتو باز کن
حالا نوبت خواستن زین بود،دهنمو باز کردم واون در نزدیک ترین حالت دود رو تو دهنم خالی کرد،سرمو بردم عقب واز دود تو ریه هام لذت بردم،سرمو آوردم جلو به چشمای هری که رو به روم بود خیره شدم ودود رو دادم بیرون.
لویی:باحال بود.
وبلند شدم،زین وهری خشک شده بودند،من همینقدر عوضی بودم وحتی سر سوزن هم پشیمون نبودم.تن پوشمو که از اول تنم بود رو درآوردم وبدون توجه به نگاه بقیه با همون مایو به پوشیدن لباس ها مشغول شدم.
احساس میکردم بدنم داغ تر از حد معموله،به سمت پله ها رفتم،گلوم کمی میسوخت به سیگار معمولی عادت نداشتم انگار.روی مبل جلوی تلویزیون ولو شدم واروم چشمامو بستم.
_______________
Harry Pov
بدنش داشت میسوخت،صورتش قرمز شده بودوسرفه های بدی میکرد،لعنتی امروز صبح وقتی با بدن خیس اومد بیرون این بلا رو سر خودش آورد.
بعد از اون کاری که با من وزین کرد که نه تنها باعث نشد زین ناراحت بشه که باعث شد زین بخاد به دستش بیاره،اومده بود بالا وروی مبل خوابش برده بود.
برای ناهار هم کسل بود ووقتی عصر میخاستیم یکم دور واطراف کلبه رو ببینیم گفت احساس میکنه خسته اس ویکم میخاد بخابه.
ووقتی برگشتیم،دیدن لویی با اون وضعیت داغون باعث ترس هممون شده بود.
بدن داغشو بلند کردم وبردم تو اتاق خودم،دمای اتاق رو تنظیم کردم،پتو رو کشیدم رو بدنش ورفتم تاکمی آب برای خنک کردن بدنش بیارم.نفس کشیدن های صدا دارش،سرفه هاش وداغ بودنش گیجم کرده بود،انگار منم همراه با لویی مریضم.
بقیه هنوز تو حال بودن ،به سمت آشپزخونه رفتم ویه ظرف اب سرد ویه دستمال برداشتم.
جما حالا کنار تخت لویی وایساده بود وموهاشو از صورت عرق کرده اش کنار میزدظرف آب رو گذاشتم رو میز ورفتم تا براش دارو بیارم.
دستم کشیده شد وحالا دیوار رو پشت سرم احساس میکرد.
جما:یه بار دیگه پاتو بذاری تو این اتاق،مطمئن میشم که اخرین بارت باشه،بهتره کاری نکنی دهنمو باز کنم وتمام چیزی رو که لازمه رو به دوستات بگم.
شاید بقیه نفهمن چی تو اون اتاق گذشت،ولی من میدونم گی ها وقتی یه پسرمثل لویی میبینن چیکار میکنن،نذاز بقیه هم بدونن.هری بکش عقب وبذار به کارم برسم،شاید طبق معمول بتونم گند کاری هاتو جمع کنم.
صدای بستن در باعث شد به خودم بیام،حرفای جما درد داشت.ودردداشت که یه روز واقعا بخای دوست باشی وهمه بد قضاوتت کنن،درد داشت که تنها باری که فقط خاستی کمک کنی اینجوری بشه،درد داشت که من فقط میخاستم اون پسر که حالا مظلوم تر از هر لحظه ای بود رو آروم کنم ولی فقط یه آشغال فرصت طلب به نظر بیام،درد داشت که یکی اونقدر ارزش داشته باشه که جما بعد از سال ها تحمل من امشب اینجوری جلوم وایسه.وتمام این لعنتی ها معنای واقعی درد بودند.
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top