15
_ هری؟!آروم باش پسر.
صدای جدیش باعث شدم به خودم بیام،تو چشمام خیره شده بود واخم کوچیکی صورتشو پوشونده بود.
لعنتی اون منو انداخته بود تو سردترین آب وبعد هم با بیخیال ترین حالت بهم میخندید،اونقدری عصبانیم کرده بود که نفهمم دارم چیکار میکنم.....خودم نه ولی بدنم متوجه شده بود،میتونستم حس کنم برآمده شدم.
باشنیدن صدا وحرفش آروم شدم،به این فکر میکردم که این لویی وخب کارش اینه،این یه شوخی بود ولازم نیس....وخب مغزم الان خفه شده وهیچ چیزی رو پردازش نمیکنه به جز چشم های تیله ای لویی که الان آبی با رگه های خاکستری بود.موهای خیسش به پیشونیش چسبیده بود ولباش که از گرماصورتی شده بودند.آروم به سمتم میومد ومن بدون هیچ دلیلی عقب میرفتم،شاید از نزدیک شدن بهش میترسیدم.از اینکه نزدیک بشم وتمام من بشکنه.
به دیوارپشت سرم چسبیدم؛نگاه هامون قطع نشده بود،اومد جلو،بدن داغشو بهم چسبوند هیچ ایده ای ندارم که لویی داشت باهام چیکارمیکرد،روی بدنم میلغزید،پوست نرم وگندمی اش،باعث میشد حس هایی که سال ها سرکوبشون کردم زنده بشن،لباش که احساس میکردم شیرین ترین مزه دنیا رو داشته باشند نزدیک صورتم بود،لباش رو گذاشت رو فک ام،لباشو با بوسه های آروم روی گردنم وبعد ترقوه ام کشید،خودمو کنترل میکردم ولی این فراتر از کنترل بود.اه کوچیکی کشیدم.میخاستم دستامو بیارم بالا تا اونقدر محکم بغلش کنم وتمام صورتشو ببوسم که نفس کشیدن براش سخت بشه.بوسه آرومی روی شونه ام گذاشت،دستام حالا نزدیک کمربازیکش بود،جایی که گودی نسبتا زیاد کمرش باعث وجود اون باسن برجسته شده بود.
میتونستم حرکت سرشو به سمت گردنم حس کنم.ودستامو که داشت پهلوش رو میگرفت.
لویی: به بدنت یادبده برای عوضی هایی مثل من واکنش نشون نده.
احساس میکنم خون تو رگ هام خشکیده،ذهنم داره ازهم میپاشه،دستام خشک شدند.به رفتنش خیره شدم به حرکات عضلات کمر وکتفش موقع راه رفتن،به دستی که دراز شد واون تن پوش یشمی رو برداشت،به دری که بسته شد،وذهنم که شکست.
من با خودم روراست بودم،من عاشق لویی نبودم،روزی که بهش نزدیک شدم،سعی کردم عوضی نباشم،من فقط میخاستم جما رواز میدون بندازم بیرون،دوستی که اینقدر درکش کنه رو ازش بگیرم،ولی لویی بهم نزدیک شد وچیزی رو زنده کرد که سال ها خاموشش کرده بودم.
از بچگی همیشه عاشق جما بودم،اون یه سال مدرسه نرفته بود تا باهم بریم،همیشه تو مدرسه ازم دفاع میکرد،تمام شیطنت هاموگردن میگرفت،دخترشاد،با لباس های همیشه روشن،موهایی با رنگ عجیب غریب وصدای خنده هایی که همیشه تو خونه میپیچید،خواهری که افتخار تمام زندگی من بود.
وقتی اون پونزده سالش بود ومن یه پسر چهارده ساله بودم،عاشق یکی از بدترین پسر های مدرسه شدم،تتوهای زیاد،پیرسینگ،موادی که جا به جامیکرد،همه نشون میداد اون اصلا مناسب نیس،همیشه فکر میکردم من فقط آویزون اون پسرم،ولی وقتی بدون مقاومت باهاش خابیدم وبه طرز عجیبی ازش لذت بردم،این حقیقت که من یه گی ام خورد توصورتم،ولی من ترسو بودم،من از مردم میترسیدم،از هموفوبیک ها،جما تمام مدت کنارم بود،وقتی اون پسر بعد از خوابیدن باهام منوزد واز خونش انداخت بیرون،وقتی از تمام اتفاقات گیج بودم،به احدی نگفت که گرایش من چیه.من نشکست،طرد نکرد،اون کنارم موند.
دوسال بعد،اون یه روز اومد خونه،با گونه های قرمزش به هممون که سر میز بودیم اعلام کرد که فکر میکنه روحیه اش جوریه که فقط میتونه با دخترا کنار بیاد،احساس میکنه لز وگرایشش نمیتونه شخصیتشو تغییر بده،گفت که به حمایتمون نیاز داره،اون وایساد،بابا وانه رو قانع کرد وچند روز بعد دوست دخترشو جلوی همه بوسید.
ومن حسودیم شد،تاهمین الان هم میشه،از شجاعتش،از جرئتش،از اینکه خودشو قبول داره،من روزهای زیادی اذیتش کردم،از کتک زدنش تا تحقیر کردنش،تمام کسایی رو که دوست داشت ازش گرفتم،به هر روش که میتونستم.ومن دیگه فراموش کردم که گی ام،که چقدر علاقه دارم که یه رابطه دوسر قوی داشته باشم،که من پسر باشم وقدرتمند وطرفم همینطور،گاهی قدرت اون غلبه کنه وگاهی من.ومن چقدر از لمس عضله های قوی یه مرد لذت میبرم.نه تنها فراموش کردم که تبدیل شدم به یه پوسته از همو فوبیک ها.
وجما حتی یک ثانیه یادم نیاورد من چی ام،اون فقط در جواب کارهام گریه کرد،اخم کرد وزجرکشید،وهمین مهربونی اش باعث شد هر لحظه ازش متنفرتر بشم.
وحالا من به دیوار یه جکوزی پر از آب گرم تکیه کرده بودم دست هام هنوز تو حالت بغل کردن مونده بود وبه یه در بسته خیره شده بودم وداشتم تمام گذشتم رو مرور میکردم.
لویی لعنتی،اون پسر چجوری جرئت میکردبه خودش بگه عوضی؟اون پسر با تمام گذشته اش با تمام کثافت هایی که تو زندگیش داشت خوشحال بود،مهربون بود وزندگی میکرد،اگه میفهمید من چه غلطی کردم با خودش چه فکری میکرد؟شاید اون موقع میتونست درک درستی از عوضی بودن داشته باشه.
از آب اومدم بیرون،به سمت رختکن رفتم،خودمو خشک کردم ولباس هامو پوشیدم،از کمدم که لباس های اضافه امو اونجا نگه میداشتم یه تیشرت سفید با یه گرمکن قهوه ای برداشتم تا برای لویی ببرم.
روی صندلی رختکن نشستم،نیاز بودفکر کنم.
لویی،پسری بود که ارزشش رو داشت،مگه میشد اون چشما رو حقیقت بسته بشن؟!اون لبا برای تحقیر باز بشن؟!اون دست ها برای پس زدن جلو بیان؟!اون ارزشش رو داشت که من خودمو بهش نشون بدم،هری که آنه تربیت کرد،جما حمایت کرد،نه هری که خودم به وجودش آوردم.ارزشش رو داره که اونقدری براش خوب بشم،کافی باشم که هم گذشته منو ببخشه هم گذشته بدشو به من ببخشه(یعنی به خاطرم من از گذشته اش بگذره).
اره من فقط الان کشش جنسی زیادی بهش دارم ولی میدونم اون لایق یه عشق ویه زندگی خوبه ومن تمام سعیمو میکنم که بهترین زندگی وعشق رو بهش بدم.من به خودم قول میدم چون میدونم شرمنده خودت شدن از هر چیزی سخت تره.
در اتاق رو باز کردم وبه سمت سالن اصلی رفتم،بقیه دور یه میز بودن وداشتن حرف میزدن،وخب اونا واقعا صمیمی به نظر میومدند ولی خبری از لویی نبود.
صدای کشیده شدن پاهای یه نفر رو پارکت باعث شد به ورودی سالن نگاه کنم،لویی سرش پایین بود،موهاش خیس بود وتن پوشش از روی یکی از شونه هاش افتاده بود،پاهاشو میکشید.داغون به نظر میرسید،سرشو با کرختی بلند کرد،تا نگاهش به چشمای نگران ولباس هایی که دستم بود افتاد چشماشو باریک کرد،محکم وایساد تن پوشش رو درست کرد....
ولعنت به این احمق که در ثانیه میتونه یه چیز جدید نشونت بده.دستشو کشید رو صورتش،از پیشونی اش تا چونه اش وتمام اون قیافه تبدیل شد به یه گلوله شیطنت،به طرز مسخره ای سمتم دوید،لباس ها رو از دستم گرفت،صداشو عین بچه ها کرد،گونه امو بوسید وگفت:
_ مرسی مامان که برام لباس آوردی دیگه بدون لباس بیرون نمیرم.
به طرف بچه ها رفت وبا بلند ترین صداش شروع به وراجی کرد،انرژیش به همه منتقل شده بود،فقط من بودم که احساس میکردم گونه ام داره از جای بوسش اتیش میگیره وقراره این اتیش تمام منو بسوزونه.
به سمت بچه ها رفتم وکنار نایل نشستم به لویی که حالا با شیطنت موهای زین رو خراب میکرد نگاهی انداختمت.
هی استایلز کارت از الان شروع شده وسخت ترینش هم هست،پیدا کردن لویی واقعی ،از بین نقاب هایی که داره.
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top