13

جما با دیدن منظره روبه روجیغ بلندی کشید واز گردن من آویزون شد وشروع به بوسیدن وتشکر کرد.بعد از چند دقیقه لویی جما رو ازم جدا کرد وگفت:
_ بیا اینورالان میخورتت.

به حرف لویی خندیدم واقعا اونجا اینقدر خوب بودکه احساس میکردم جما روهم دوس دارم.

منظره جلوی روم عالی بود،کلبه چوبی که سقفش با برگ های بلند پوشیده شده بود.
کلبه روی یه تپه کوچیک بود پشت کلبه جاده جنگلی بود که از بین مه میگذشت وبه کلبه میرسید.جلوی کلبه یه دریاچه کوچیک بود،دریاچه ای به شدت زلال جوری که سنگ های رنگی کف دریاچه به راحتی قابل دیدن بود.
روی ایوون کلبه،صندلی های راحتیه بود که با خز های کرم رنگ پوشیده شده بودومیتونستی عصرها با یه فنجون قهوه اونجا بشینی واز منظره روبه روت لذت ببری،ساعت ها.... بدون وقفه..

ولی خب داخل خونه خیلی جذاب تر بود.برای همین لویی روآورده بودم اینجا،چیزی بود که اون نیاز داشت.

نایل جما ولویی به اطراف نگاه میکردن ونمیتونستن از منظره اطرافشون چشم بردارن.

همگی وارد کلبه شدیم وبه طرف مبل های که تو اون حال شیک بود رفتیم.راه طولانی بود وواقعا خسته شده بودیم.
نایل یه سری خوراکی بیرون آورد وگذاشت رومیز تا وقتی بتونیم یه چیزی برای خوردن پیدا کنیم ازشون استفاده کنیم.

زین:پسر این اسنک ها واقعا خوشمزه ان.

لویی:نایل همونقدر که توخوردن مهارت داره تو پختن هم مهارت داره،واقعا دستپختش عالیه.

جما:نه فقط بلده بخوره اینا روهم یکی دیگه پخته.

وموهای نایل روبهم ریخت،جما واقعا با بقیه راحت شده بود،من برای دوستی بالویی یا نایل زمان زیادی رو صرف میکردم ولی جما هیچ کاری نمیکرد ولی دوست داشت،لعنتی بهش حسودیم میشد.

لیام:پسرا یه جایی هست که باید بهتون نشون بدم وخب جما با توجه به شدت دیک بودن داداشت توهم باید همراهیمون کنی میتونه به تو هم کمک کنه.

شاید بقیه اوقات بود یه بحث حسابی با لیام میکردم ولی الان جما حمایت زیادی داشت وخب منم واقعا الان رومود خوبی بودم.

حال کوچیک وشیک که دیزاین سفیدوفیروزه ای داشت باعث میشد احساس کنی اینجا یه کلبه شیک ونقلیه ولی خب برخلاف این بود.

پشت سر لیام راه رفتیم وبه کتابخونه کوچیک گوشه حال رفتیم.

لویی:قراره الان تو یه کتاب روبیاری بیرون وما به یه غار بتمنی هدایت بشم؟

لیام خندید.

لیام کلیدی که گوشه دیوار بود رو فشار داد وپارکت ها کنار رفتن وراه پله هایی به زیرزمین پیدا شدند.

ازپله ها رفتیم پایین،حالا جلوی در بزرگ شیشه ای بودیم که به یه سالن بزرگ ختم میشد،من ولیام وزین لبخندی به هم دیگه زدیم وجلوی بقیه وارد سالن شدیم.

سالن بزرگی بود.نمیتونستی باور کنی اون خونه نقلی همچین سالن بزرگی رو زیر خودش داره.

لیام:اینجا جاییه که ما وقتی از همه دنیا کم میاریم میایم اینجا وخب گاهی هم برای تفریح،اینجا سالن اصلیه مثل تمام سالن های ورزشی،دستگاه ها ووسایل بدنسازی داره.

ماروبه سمت یه اتاق که نزدیک ورودی بود برد.اتاق مورد علاقه ام.ادامه داد.

لیام:اینجا اتاق مورد علاقه هریه توانجام دادنش افتضاحه ولی خب دوسش داره.

در اتاق روباز کرد.

لیام:خب اینجا اتاق پرتاپه،چاقو،تیر وکمان،تیغ های چند پر وحتی دارت

اتاق بعدی..

لیام:اینجااتاق شکست،تمام وسایل اینجا چیزهایه که میتونین بشکنین،تخت وسایل هرچیزی.

اتاق بعدی...

لیام:اتاق آرامش،جکوزی،سونا،موسیقی،ماساژ با ماهی وهر چیزی که میتونه بهت آرامش بده.

اتاق بعدی..

لیام:اینجا اتاق جنون.انواع واقسام مواد، مشروب هاوسیگار ها تو این اتاق پیدا میشه،برای زمانی که میخای از هر چیزی دور باشی.

اتاق اخری

لیام:وخب اتاق آخر واتاق مورد علاقه زین،اتاق ساکت،خب این اتاق با اتفاقی که داخلش میفته خیلی فرق داره.تمام دیوارها عایق صدان وهیچ صدایی بیرون نمیاد ولی تو اتاق میتونید تا دلتون میخاد جیغ بزنین، فحش بدین،حرف بزنین یا گریه کنین.

لیام به سمت ما برگشت بقیه هنوز گیج بودن ولی من وزین واقعا منتظر بودیم تا شروع کنیم.

لیام:وقتی خیلی از ماها از دنیای اطرافمون خسته میشیم به هرکدوم از این ها نیاز داریم،وقتی نمیشه عصبانیت زیادمون روتخلیه کنیم ومجبوریم اون هارو قورت بدیم،به اینجور جاها نیازداریم.این کلبه جاییه که ما سه تا ومسئول اینجا ازش خبر داریم والان شما هم به جمع ما اضافه شدین.

من چقدر از لیام به خاطراینجا ممنون بودم،ماسه تا تودبیرستان باهم آشنا شده بودیم،از همون اول لیام وزین وضع مالی خوبی داشتندوهرروز پیشرفت بیشتری میکردند واین باعث میشد من همیشه حس کنم لایق دوستی باهاشون نیسم.ولی خب این فقط احساس من بود پسرا واقعا به من لطف داشتن وهمیشه ساپورتم میکردن اینجا رولیام ساخته بود وخیلی بیشتر ازیه پنت هاوس بزرگ تو لندن براش خرج تراشیده بود.

من به سمت اتاق پرتاب رفتم دوقسمت داشت،قسمت ورودی اتاق که یه میز سنگی بزرگ داشت که روش انواع واقسام چیزای پرت کردنی بود وروبه روی میز ها دیواری پوشیده شده بود ازفومی که همنجس سیبل بود.این برای من خوب بود چون واقعا توپرتاب افتضاح بودم وهر کدوم یه جای سیبل قرارمیگرفتن.

اولین دارت روبرداشتم وپرت کردم،لویی هم وارد شد وبه میزتکیه داد تا کارمنو ببینه.سعی کردم بهش توجه ای نکنم ویه کارم ادامه بدم.باپرت کردن دومی وسومین دارت احساس میکردم تمام عصبانیتی که بروز ندادم داره یادم میادوجالب این بود که من فقط از دست استن ناراحت بودم ودلم میخاد به جای این سیبل استن باشه.از ناراحتی لویی ناراحت بودم وخودم مشکلی نداشتم.

صدای پرتاب سریع اشیا رومیز باعث شد برگردم وچشمام گرد بشه.

لویی پای راستشو گذاشته بود جلو،وپای چپش عقب تر بود،با سرعت تیغ های پنج پر روبه سمت سیبل پرت میکردواون ها با کمترین فاصله کنار هم قرار میگرفتند.حرفه ای تر از حد معمول بود،اونقدر غرق بود که متوجه آسیبی که تیغ ها به دستش میزد نبود.

مچشو آروم گرفتم وکمی کشیدمش،یا گیجی نگاهم میکرد،دستشو کشیدم وبه سمت اتاق شکست کشیدم،میتونستم فقط کنارش باشم.

وارد شدیم یه اتاق کامل بود،تخت خواب بار وسایل شیشه ای،وخیلی چیزای دیگه دم میتونستی وسیله ای که برای شکستن میخاستی روانتخاب کنی..

دوتا میله اهنی بزرگ که مثل چوب بیسبال بودن روبرداشتم ویکیشو به سمت لویی گرفتم.از دستم گرفت وبه چشمام خیره شد شونه هامو وانداختم بالا وبه تخت حمله کردم....

صدای نفس زدن هر دومون تنها صدای اتاق بود،اتاق داغون شده بود،تخت شکسته،شیشه های پودر شده لباس های پاره چیزایی بود که از اتاق باقی مونده بود.دست لویی حالا خون ریزی بیشتر داشت،صورتش عرق کرده بود ومیشد فهمید خسته اس.

دستمو پشت کمرش گذاشتم وبه بیرون هدایتش کردم،بقیه تو سالن اصلی بودن،اونا نیازی به اتاق ها نداشتن،من به لیام گفته بودن که خودم به کلبه نیاز دارم ومیخام لویی رو برای تمرین بیارم ولی خودم میدونستم که دلیل اصلی لویی بود ومن هم اگه عصبانیتی داشتم برای ناراحتی لویی بود.

به سمت اتاق آرامش رفتیم اونجا برای خودش یه سالن بزرگ بود،چند تا حوض آب برای جکوزی ماساژ وآب سرد،وچند تا اتاق که توش سونا وحمام بخار بود.

لویی رو آروم نشوندم روی نیکمت،هیچ کدوم حرفی نداشتیم انگار تمام حرف هامون از طریق بدن وچشمامون بهم منتقل میشد.

جعبه کمک های اولیه رو برداشتم وکنار لویی نشستم،دستشوباز کردم وگذاشتم روی پام تا بتونم زخم هاشو تمیز کنم،لویی آروم سرشو گذاشت روشونه ام ومن مشغول تمیز کردن زخم های دستش شدم.آروم رو گردنم نفس میکشید وباعث میشد گاهی حواسم پرت بشه.

کارم تموم شده بود به سمت لویی برگشتم.

هری:آروم شدی؟

لویی:آروم تر از تمام این سال ها.

هری:جکوزی یا ماساژ؟

لویی:جکوزی با ماساژ یه پسر فرفری چطوره؟؟

هری:عالیه.

چقدر خوبه که لویی حالش خوبه والان من حاضرم براش هر کاری بکنم تا بهتر بشه.من میخام یکی دیگه از اولین هامو امروز تجربه کنم،درک لویی وامیدوارم بتونم انجامش بدم.

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top