▪ گریه خون آلود ▪

لیام احساس خفگی کرد وقتی پسرعمه ی عزیزش یقه ی پیرهنش رو گرفت.

"عقلتو- از دست دادی-"

"خفه شو کثافت! فکر کردی میتونی منو خر کنی؟" لویی غرید.

شب بود. لیام تازه رسیده بود خونه. کت مارکش رو تازه درآورده بود که یکی از پشت کاناپه بلند شد و گردنش رو گرفت. ذهنش سریع به سمت کات ثروت رفت، ولی محض رضای مسیح، اون این موقع شب تو خونه رئیسش چی کار میکنه؟

"نمی-دونم داری از- از چی حرف میزنی، لو-"

"چشمای بابامو با سیگار سوزونده...قلبشو سوراخ کرده." لویی کوتاه و مختصر توضیح داد.

بدن لیام به یکباره گرم شد. انگار قدرت جدیدی به دست آورد و با یه حرکت لویی رو زد روی کاناپه انداخت.

"کی؟"

"تو! تو بابامو کشتی، نه؟"

"مگه مُرده؟" لیام با قیافه ی شوکه ش پرسید. لویی پوزخند زد.

"بازیگر خوبی هستی، پین..." اسم پین رو با نفرت ابدیش تف کرد. لیام داشت نفس نفس میزد.

"نیم ساعت نشده بود که از خونه مامان اومدم بیرون. بهم زنگ زد...گفت بیا این تن لش حروم زاده رو بردار، کشتنش بالاخره." لویی گفت، "برگشتم خونه...تنها چیزی که دیدم خون بود...رو- رو صورتش...رو مبلی که همیشه میشینه روش..." اشکای لویی دیگه منتظر اجازه ی غرورش نشدن و شر شر روی صورت خوش تراشش ریختن.

"همه جاش خون بود! با همین دستام جنازشو بغل کردم!" لویی دستاش رو به لیام نشون داد، "میبینی؟ خون بابامه..." دستاش داشتن میلرزیدن؛ با خون خشک شده که الان به قهوه ای میزد رنگی شده بودن و لیام کلمه هاش رو تو ذهنش گم کرده بود.

نمیدونست چی بگه.

لویی داشت ضجه میزد.

لویی میخواست خفه ش کنه.

لویی...لویی به لیام شک داشت! البته! اولین نفری که اومده بود سراغش لیام بود و...

"مامانم...اون یه جادوگر خبیثه! اون باید میمرد، نه بابام که زورش به یه مورچه هم نمیرسید!" لویی داد کشید. صدای گریه های بلندش تو خونه ی بزرگ لیام پیچیده بود...

صدای گریه هاش مثل خون بودن، خون پدرش، تو خونه ی لیام می پیچیدن و لیام شک داشت بتونه دیوارهاش رو از لکه های خون پاک کنه.

"خیلی خب...آروم باش تا ببینم چیکار میتونم بکنم." لیام شقیقه هاش رو ماساژ داد.

"بردنش- سردخونه. مامانم تص-صمیم میگیره کی خاکش کنیم..."

لیام پوزخند تلخی زد، "میدونی، بابات از اونا بود که برا خودش یه تابوتِ هزار دلاری سفارش بده. شرط میبندم تو کمد لباسش نگهش میداشت."

وقت خوبی برای جوک گفتن نبود، ولی لیام از موفقیت خودش -کات ثروت البته- زیادی خوشحال بود.

"عوضی!" لویی فین فین کرد و همونطور که سریع وارد خونه شده بود، رفت.

لیام "هوووو"یی سر داد و سریع پول کات ثروت عزیزش رو براش واریز کرد.

این پسر یه چیز دیگه ست.

فوق العاده ست.

لیام اگه یه کم بیشتر بهش فکر کنه، فکرش میره پیش چیزای دیگه، مثل صدای اون پسر، موهاش، چشماش...لبهاش.

لب هاش.

♡ فحشم بدین حق دارین ♡

مریلآ

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top