▪ کت و شلوار نارنجی ▪

لیام پین، قاتلی که استخدام کرده بود رو بغل کرد. لبخند مصنوعیش از اونطرف خیابون به چشم لویی خورد.

بله، لویی هنوز هم داشت پسر داییش رو میپایید‌.

"بریم داخل..." لیام با لحن شیرین ساختگیش گفت و دست زین رو گرفت. زین لبخند کوچیکی زد تا نقش لیام خراب نشه. اونا وارد رستوران شدن و سر یه میز دور از پنجره های بزرگ رستوران نشستن.

"کارت عالی بود، کات ثروت."

"زین صدام کنی کافیه." پسر مو مشکی گفت، لبخند روی لباش بود ولی صداش سرد تر از یخ بود.

چشمای قهوه ای لیام یه لحظه رو لبای پسر افتاد؛ اوه، نه.

"زین..." اون زمزمه کرد و لبخند زد. لبخندی که اگه کسی نمیدونست همه اینا بخاطر نقشه کشیدن برای قتل یه عضو از خانواده ی پین بود، فکر میکرد لبخندیه که فقط یه عاشق میتونه به نحو احسن نمایشش بده.

"نفر بعدی...کسیه که اینجا نیست."

"کجاست؟"

لیام دست زین رو از روی میز گرفت. یک لحظه هم چشماش رو از روی قاتل عزیزش برنمیداشت.

"تگزاس." صداش بم و آروم بود، "اون عمومه. عموی کوچیکم. پدربزرگم قبل مرگش میگفت اون عموم یه روزی برای قدرت همه رو میکُشه."

"به من ربطی نداره خانوادتون چقدر فاکد آپه، ولی پدربزرگت اشتباه نشونه گرفته بوده." زین با زبون تند و تیزش گفت. لیام فقط دست پسر قد کوتاه تر رو فشار داد.

"عزیزم..." اون لبخند بزرگتری زد. چشماش تاریک شدن، "پدربزرگم یه کودن بود!"

"پس...تو ژنتونه."

"خفه شو!" لیام آروم گفت ولی چشماش داشتن آتیش سمت زین پرت میکردن. زین پوزخند زد. از اینکه آدما رو عصبی کنه خوشش میومد.

"لیام~" اون آروم و با عشق ساختگی گفت، "چرا سفارش نمیدی؟ پادوی کوچولوت اون بیرون زیر آفتاب تو ماشینش آب شد!"

لیام نفسش رو بیرون داد و دوباره لبخند رقت انگیزش رو برگردوند روی صورتش.

"چی دوست داری، عسل؟" اون با لطافت گفت. زین سرشو انداخت پایین، "هر چی تو بخوای..."

خانمی که قرار بود سفارش بگیره دیر کرده بود، چون زیادی محو زین و لیام بود. اونا یه زوج گی بودن، درست ولی...یه جوری بود...

اون پسر مو مشکیه لبخندش خبیث تر از این حرفا بود.

زین متوجه شک بیجای گارسون شد، ولی نگاهش هنوز هم روی لیام بود. بالاخره، دختر اومد و سفارش ها رو گرفت. چشماش یک لحظه هم زین رو تنها نمیذاشتن.

زین میدونست خوش قیافه ست، ولی نگاه این دختر با ترس و آگاهی بود. این اذیتش میکرد.

لیام متوجه جوّ سنگین بین گارسون و زین شد. اخم کرد.

"عزیزم...از چیزی ناراحتی؟" اون از زین پرسید. قاتل شیرین سرش رو تکون داد، "نه..."

تا یک ربع ساعت بعد، همه چیز سر جای خودش بود. خنده و حرف زدن پسرای "عاشق و گِی"، غذا خوردنشون...و نگاه های گارسون.

اون میخواست چیزی در گوش اون یکی گارسون پچ پچ کنه که لیام متوجه شد. اون فهمیده بود که دختره چشم از زین برنمیداره. اون سرش رو برای پسر روبروییش تکون داد و انگشتاش رو از گرهی که با انگشتای زین خورده بود باز کرد. صندلیش روی سطح سرامیک و سفید شیری رستوران جیغ جیغ کرد.

گارسون سریع سمت اون برگشت. چشمای لیام تاریک شد و انگار که توشون روح دمیده باشن، درخشیدن.

دختر گارسون میخواست سریع بره داخل آشپزخونه که لیام مشتشو کوبوند روی کانتر.

"صاحب اینجا کیه؟" اون غرید. داشت ادای دوست پسرای غیرتی رو درمیاورد.

کارکنا کمی متعجب و البته ترسیده بودن؛ صاحب رستوران که یه کت و شلوار نارنجی رنگ پوشیده اومد ظاهر شد.

"تُویِ دهاتی، از این به بعد کسایی رو استخدام کن که چشم چرون نباشن." لیام بلند گفت. الان دیگه توجه خیلیا به این صحنه جلب شده بود و زین اینو دوست نداشت.

پس اون هم رفت تو نقشش.

"لی~ خواهش میکنم ولش کن، نمیخواد خودتو اذیت کنی." اون با صدای آرومی که لیام تا حالا نشنیده بود، حرف زد.

این باید یه اکت میبود ولی چرا قلب لیام لرزید؟

"من دیگه پامو تو این رستوران نمیذارم. تو تائیدیه خانواده ی پین رو از دست دادی آقا، و خودتم میدونی این چه معنی ای میده." لیام اینو گفت و بعد اینکه دست زین رو محکم گرفت، از رستوران بیرون اومدن.

یه هفته بعد، درحالی که زین داشت برای سفرش آماده میشد، درِ اون رستوران تخته شد و رئیس که کت و شلوار سبز پوشیده بود، روی زانوهاش افتاد.

البته این که گارسون دختر، دوروتی، سه روز پیش جسد تکه تکه شده ش تو آپارتمانش پیدا شده بود هم هیچ کمکی به وضعیت اون نمیکرد.

نظرتون چیه؟ ^♡^

مریلآ

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top