▪︎ نور سفید ▪︎

نیمه شب بود.

تاریکی داشت قدرتش رو به رخ زمینیها میکشید. اما این قدرتش اصلا بد نبود، به کات ثروت کمک میکرد خیلی راحت تر بینش گم بشه.

خونه ای که هدف توش بود، تاریک بود. البته دوربین حرفه ای و گرون قیمت زین بهش کمک میکرد تا اون پرتو نور ضعیفی که از پنجره یکی از اتاقا میومد رو ببینه. نور سفید بود و هر از گاهی خاموش میشد. زین نفسش رو فوت کرد. میتونست از این شرایط به خوبی استفاده کنه. با مهارت هر چه تمامتر، موفق شد به طرز عجیب و شبه مانندی وارد خونه بشه. رفتن به طبقه ی بالا و پیدا کردن اتاق راحت بود، پس سریع انجامشون داد.

در کسری از ثانیه پسر مو قهوه ای پشت مانیتورای بزرگ و روشن رو دید، شلیک کرد، و خون جلوی نور سفید مانیتور جلوی پسر رو گرفت.

ماموریت با موفقیت انجام شده بود، هری استایلز به قتل رسیده بود.


[ + !! ] 

هری استایلز یه گلوله نمک بود. با لبخندش کل مکان روشن میشد و خوش شانسی به همه میرسید. اینجوری بود که اون تونست یکی از ثروتمندترین افرادی که میشناخت رو عاشق خودش کنه. لویی تاملینسون.

لویی شیفته خوش رویی و دستپاچگی پسر (که بعدا دربارش فهمید) شده بود. هری روزای لویی رو بهتر میکرد و اینطور بود که لویی بیشتر اوقاتی که ناراحت یا نگران بود رو پیش دوست پسر عزیزش میرفت. و اینطوری بود که هری از تمام قضایای خونوادگی لویی با خبر شد.

ویکروز، هری استایلز به کلی دکمه ی سوئیچ خودش رو زد.

"از دستت خسته م" اون به لویی گفت. بدون هیچ تعارف یا پرده ای. "خسته ام که اینهمه بی دست و پا و ضعیفی."

"اون پسر فامیلتون، پِین. یه مار واقعیه. میدونی چقدر مغزش و پولش کار میکنن؟ و تو اینجا غر میزنی چون بابات بهت گفت بری گمشی." هری آروم گفت و لویی برای یه ثانیه خشکش زد. هیچ وقت هیچ وقت انتظار نداشت هری عزیزش اینجوری حرف بزنه.

"خب. فکر میکنم اینجا اخر خطه، برای من." هری زیر لب زمزمه کرد و لویی رو برد تو اتاقش؛ البته یه جورایی کشیدش و لویی هنوز هم زیادی شوکه بود تا بتونه واکنش نشون بده. در اتاقی که همیشه ( برای لویی) قفل بود باز شد، و یه دیوار مانیتور به لویی چشمک زدن.

"ببین لویی، میرم سر اصل مطلب. تو میتونی به راحتی از شر فامیلتون خلاص شی، فقط باید به من اعتماد کنی و وفاداریت رو ثابت کنی."

"چ- چیکار کنم؟"

هری روی صندلیش نشست و لبخند زد. یه لبخند بزرگ، اما چشماش زیادی تاریک بودن تا لبخندش رو روشن کنن. این یکی فرق داشت.

"من به چند تا وسیله کوچولو احتیاج دارم، عزیزم"

و اونطور شد که لویی کمی سر کیسشو شل کرد تا برای دوست پسر عزیزش مانیتورا و سیستمای جدید و بهتری بخره. و با کمک هدیه های گوگولی لویی، هری تونست به سیستم مالی شرکت لیام پین نفوذ کنه. اون دو سه ماه بدترین روزایی بودن که لیام میتونست تجربه کنه و دیدن خوشحالی بدون دلیل لویی فقط عصبی ترش میکرد.

لیام پین باهوش بود، باهوش تر از لویی. دو سه روز قبل از اینکه سیستم شرکت لیام خراب شه، لیام پسر عمه ی عزیزش رو ملاقات کرده بود. لویی یه جورایی زیادی میخندید و خوشحال به نظر میرسید. وقتی چشماش روی لیام می افتاد، برق میزدن و یه خنده ی از ته دل سر میداد.

لیام ازش پرسیده بود که انگار داره بهش خوش میگذره و بعد نیم ثانیه دستپاچگی لویی فقط گفته بود، "فکر کنم زیادی نوشیدم."

اما لیام مثل خودش احمق نبود.

و فقط چند ماه طول کشید که یه تیم زیر زمینی بتونن رد هری استایلز کثافت رو بزنن.

هیچ مشکلی نبود، کار لیام راحت شده بود، لازم نبود خود لویی رو سربه نیست کنه، همین که منبع قدرتش رو ازش میگرفت، اون مرد فلج میشد.

و خب، این کار رو کرد. به کمک کات ثروتش.


مریلا.

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top