▪︎ قول ▪︎
تنها صدای ساعت مچی گرون قیمت لیام دور مچ دستش بود که به گوش میرسید. هر دو پسر، بدون هیچ حرفی، بدون هیچ حرکتی نشسته بودن روی کاناپه و چشمای هر دو به چیزی خیره شده بود، بی هدف، گمشده.
کات ثروت پلک زد. مژه های بلند و ردیفش تکون خوردن. اون شکست خورده بود. احساس یک احمق رو داشت. تا حالا اینطوری گول نخورده بود. مگه ممکنه یه نفر باشه که کپی هری باشه؟
"اون میاد سراغمون." لیام سکوت رو از نیمه برید. سر زین به سرعت به سمت رئیسش برگشت.
"لویی میاد سراغمون تا بکشتمون. یا منو میکشه تا راحت بشه، یا تو رو میکشه که انتقام بگیره." اون توضیح داد. تون صداش کاملا رباتی و بدون هیچ احساسی بود، انگار که داره یه اطلاعات ساده رو خبر میرسونه؛ "پشه ها نیش میزنن." یا حتی، "مگس یه حشره ست." به همین آسونی.
کات ثروت نفسش رو بیرون داد. اون نمیترسید کسی قراره بیاد و بکشتش، اصلا امکان نداشت اون دوباره ببازه. چیزی که لیام بعدا گفت، به کل شوکه ش کرد.
در حالی که ذهن زین داشت میدوید، لیام صورتش رو بین دستاش گرفت و لباش رو بوسید. عمیق و پر از احساس. یه بوسه ی واقعی. یه بوسه که انگار داشت عذرخواهی میکرد. چشمای زین پر اشک شدن و به بوسه ی لیام جواب داد.
"باید داداش کوچیکتو بفرستی یه جای دیگه. اینجور فکر کن که یه جنگ در راهه، و به دوست پسرش اعتماد کن." لیام زمزمه کرد، لباش هنوز هم نزدیک لبای زین بود و با بیرون اومدن هر کلمه، لباشون همدیگه رو لمس میکردن، انگار که هر آوا از لیام یه بوسه بود.
زین سرش رو تکون داد. آخرین باری که اینطور مطیع بود یادش نمیومد. لیام به آغوش کشیدش. دستای زین آروم و شل دور کمر لیام قرار گرفتن. صدای زنگ موبایل لیام باعث شد پسر، کات ثروت رو محکمتر به سینه ش فشار بده.
"چی شده؟" لیام جواب داد. لویی بود. هنوز یک ساعتی نگذشته بود و اون همین الانشم میخواست شروع کنه. زین میتونست بشنوه مرد اون طرف خط چی میگفت.
"الان؟ بیام خونت؟ چرا؟ حالت خوبه؟" لیام پرسید. یه تای ابروش مثل یه تیک بی اختیار بالا پرید. فکش رو قفل کرده بود.
"آه.. آره راست میگی، ما اصلا دربارش حرف نزدیم." اون با حرص بیشتری گفت، ولی این حرص فقط تو چشماش بود. لحنش به صورت غیرقابل باوری آروم و نرم بود. زین دستش رو روی گونه پسر گذاشت.
دست خون آلودش که با هیچ جور شستشویی تمیز نمیشدن، بدون هیچ خشونتی روی صورت لیام نشسته بود. رئیسش واقعا یه مار قهار بود. زین دید که چجوری با لویی شیرین حرف زد و بهش قول داد بره پیشش تا برای خاک سپاری هری برنامه بچینن.
تله بود. هر دو میدونستن. بعد اینکه تماس تموم شد، لیام بیشتر قاتل عزیزش رو توی بغلش گرفت. "نمیتونیم بدون نقشه بریم.." اون زمزمه کرد.
"نقشه ی من اسلحه ی بی صدامه. هیچ نقشه ی خوبی برای گرفتن جون انسانها وجود نداره." زین جواب داد. کل تن لیام مور مور شد. این پسری که اینجوری توی بغلش نگه داشته، جون چندین نفرو گرفته. یه قاتله.
ولی اگه این قتلا به دستور یکی دیگه بوده، آیا قاتل واقعی زینه؟
خود لیام دستور قتل چند نفرو داده؟
پشیمون نبود. هیچ احساس بدی نداشت. دستاش خونی نبود، ولی با به آغوش گرفتن این تپه ی خون آلود، خودشم رنگ میگرفت. اما مهم نبود، اون به قربانیای بیشتری احتیاج داشت. قربانی هاش هیچ کدوم آدمای درست و حسابی نبودن. همه کثیف و گند زده.
همه ی قربانیاش خودشون قاتل بودن.
"لیام.." زین آروم گفت. صداش به نرمی ابرها بود، انگار که یه تیکه گل قاصدک تنها توی هوا شناوره، منتظر بارونه که بزنه و بکشتش.
"زین. میریم اونجا، میدونم هری الان اونجاست. اونا اسلحه دارن، احتمالا دنبال اینن که منو بکشن. احتمالا کسی که قویتر از خودشونه رو اجیر کردن. احتمال داره کسی از خونوادم اونجا باشه تا تف کنه توی صورتم. ولی، مهم نیست هر اتفاقی بیفته، از ماشین بیرون نیا." لیام گفت. "اگه تنها برم داخل میتونم بی گناهیم رو ثابت کنم و نوک اتهام رو بچرخونم سمت لویی." اون توضیح داد. زین اخم ریزی کرد، اما سرش رو به نشانه تائید تکون داد.
اون از رئیساش پیروی میکنه.
خیلی سریع و زود، جک که وسایل زیادی هم نداشت، جمعشون کرد و اونا جلوی خونه ی جاستین پیاده ش کردن. زین یه دفعه ی دیگه بغلش کرد. هر دو پسر با چشمای گرد به زین نگاه میکردن. لیام بهشون چشمک زد، و لبخندای هر دو شل شد. زین یه قول از جاستین گرفت و دوباره سوار ماشین شد تا بره تو دل ماجرا.
هیچوقت چنین احساس هیجانی نداشت.
"خب پسر. همه ی احتمالات رو خودت بررسی کن، بیشتر از نیم ساعت طول نمیکشه بیام بیرون. کسی رو نمیکشم." لیام گفت و ماشینش رو توی حیاط بزرگ خونه ی عمه ش پارک کرد.
"مط-" زین دست لیام رو گرفت، "مطمئنی نمیخوای باهات.. بیام..؟" اون محتاطانه پرسید، پسر دیگه خنده ی کوچولویی کرد و دوباره آروم لبای زین رو بوسید. "عزیز دلم، قول میدم برگردم پیشت." دست زین رو فشار داد و رفت.
زین دید که وارد خونه شد و بعد در پشت سرش بسته شد. آهی کشید و رفت روی حالت آماده باش. یه عینک طبی از ماشین برداشت و زد به چشمش تا بیشتر شبیه احمقا بشه. خوب یادشه وقتی لیام یه مشت وسیله بهش داد، مسخره بودن ولی به دردشون خورده بودن چند بار. این عینک از اون وسیله ها بود. زین تا به حال از این یکی استفاده نکرده بود.
ده دقیقه گذشته بود و زین هنوز هم داخل ماشین، بی قرار اما متمرکز نشسته بود. یه مرد با کت و شلوار وارد حیاط شد. بدنش ورزیده بود. زین میتونست خونخواری رو از توی چشماش ببینه. واکنشی نشون نداد، حتی وانمود کرد مرد رو ندیده.
تا اینکه اون مرد یه بت بیسبال بالا آورد و کوبوند روی شیشه ی جلوی ماشین. محکم و وحشیانه، درست جلو روی زین. زین فقط تونست دستاشو جلوی صورتش بگیره، و اینطور بود که بدنش خود به خود حرکت کرد.
خودش رو پرت کرد روی صندلی پشتی. در ماشین رو باز کرد و جهید بیرون. دوید. تا میتونست دوید. صدای شلیک گلوله گوشاش رو اذیت میکردن. از این ساختمون آشنایی کامل داشت ولی نمیدونست اون مرد چقدر شناخت داره.
به سمت در ورودی دوید، فکر کرد نقش بازی کردن الان امن ترین انتخابه. یه اشتباه کوچیک و همه میفهمیدن قضیه از چه قراره. زنگ در رو صدا درآورد. اون مرد هنوزم به دنبالش بود ولی به صورت عجیبی نمیدوید. حتی با اینکه همه ی تیرهاش خطا میرفت بازم زیاد نزدیک نمیشد.
در باز شد و زین خودشو پرت کرد داخل. پشت یه دیوار ایستاد، و گلوله ای که از در رد شد خورد به کسی که در رو باز کرده بود.
"اینجا چه خب-" وقتی به خودش اومد، لیام رو دید. چشماش گرد شدن. صداش خفه شد. اونور تر، وسط پذیرایی، زیر لوستر سنگین و قدیمی، روی کاشیای سنگی گرون قیمت، لیام روی زمین افتاده بود، دستها و پاهاش بسته بودن. روی دهنش یه چسب کلفت زده شده بود. پیشونیش خونی بود، همینطور بینیش. یه کبودی داشت روی گونه ش شکل میگرفت. موهاش به هم ریخته و چشماش اشکی بودن.
نفس زین بند اومد.
اونجا لویی با یه اسلحه ایستاده بود. درست بالای سر لیام. و کنارش، درست روی صندلی گهواره ای که عمه ی لیام مینشست، هری نشسته بود.
هری، با اون لبخند احمقانه ش. داشت ناخنهاش رو سوهان میکشید. سرش رو خم کرد.
"عشقم، این جوجه ی پین عه؟"
"خودشه. میبینی چقدر شبیه احمقاست؟ نه تنها شبیه احمقاست بلکه خودشم احمقه. یه آشغال به درد نخوره." لویی گفت و زانو زد. یه چاقوی کوچیک از جیبش درآورد و چسبوند روی صورت لیام، زیر چشمش. لیام چشماشو بست. خیس عرق بود.
"میتونم همین الان چشم این قاتل کثیفو دربیارم و این پسر بهمون زل میزنه." اون گفت و آروم خندید. زین تکون نمیخورد.
"آههه لویی، عزیزم، این کارو نکن، ممکنه خودشو خیس کنه، اونموقع من نمیتونم خودمو کنترل کنم و خندم میگیره. خنده زیاد روی پوستم چروک میندازه و کرم صورتم خراب میشه." اون گفت و به زین لبخند خوشگلی زد.
لویی خنده ی بلندی سر داد.
زین به همه جا نگاه میکرد جز لیام. صورتش سفت شد.
عین یه کات ثروت.
مریلا.
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top