▪ فندک، سه دلار ▪
ساعت پنج صبح بود که لیام اومد تو اتاقی که قرار بود با زین شریک باشه، و پسر خواب آلود رو بیدار کرد.
"باید بریم."
و اینطوری بود که چشمای زین باز شدن، جوری که انگار تا حالا رنگ خواب به خودشون ندیدن. صدای لیام کمی مضطرب بود.
پشت سرش زوهو وارد اتاق شد.
"گفتم که لیام-"
"نه زو! نه...هنوز دستام در اون حد کثیف نشده. زود باش زین باید بریم." هر لحظه لیام مضطرب تر میشد. زوهو آه کشید.
"بابا درست کار! تو همینطوریشم یه قاتلی. محض رضای فاک، لیام، من میدونم اون پسره معشوقت نیست." زوهو آروم بود، و این کمی ترسناکش میکرد، "من احمق نیستم. شیش ساله خودم تو این کارم."
"فکر میکنی شیش سال زیاده؟" لیام داشت کنترلش رو از دست میداد. زین در عرض چند ثانیه ای که زوهو نفسش رو هدر داد تا مزخرف بگه، آماده شده بود. به عنوان یه حرفه ای همیشه آماده بود.
"لیام...من اینسانگ رو دارم-"
"میدونم اون یه جادوگره ولی نمیتونی همیشه بهش تکیه کنی!" لیام واقعا نباید دیگه تو این اتاق میموند. گربه ی چاق اینسانگ وارد اتاق شد و بعد خودش مثل یه سایه پشت زوهو ایستاد. زوهو دست پسر کوچیکتر رو گرفت.
"سانگی...روباه خوشگل من، دوستمون دیگه از ما خوشش نمیاد." زوهو با لحن مهربونش گفت. چشماش برقی زدن و تو یه چشم به هم زدن، اینسانگ و زین هر دو همزمان اسلحه بیرون کشیدن.
زوهو خندید.
"لیام...بیا دوست بمونیم."
و شلیکی که گوش همه رو کر کرد کافی بود تا گربه ی اینسانگ جیغ بکشه و بپره. پنجره شکست، و بعد، بوی عجیبی تو اتاق پیچید.
"نفس نکش." زین بود. کات ثروت با یه جهش از اتاق بیرون اومده بود، و لیام نفهمید کِی به شکم اینسانگ لگد زد. زوهو فریاد کشید، گویا گلوله رفته بود تو شونه ی اون، و قبل اینکه اینسانگ بتونه تب لتش رو پیدا کنه که درها رو به روی مهموناشون ببنده، اونا رفته بودن.
زین فندکش رو بیرون آورد و لیام متوجه بوی عجیب گاز تو محوطه شد.
فندک رو روشن کرد.
الان وقت سیگار کشیدن نبود. وقت مناسبی نبود.
"برای تولدت یه آرزو بکن." زین لبخند کوچیکی زد وقتی کلمات رو زمزمه میکرد. لیام ترسید. لیام میترسید، خیلی میترسید.
زین...اون میخواست خونه ی دوستش رو به آتیش بکشه- اون تو دوتا انسان زنده بود که دوستاش بودن. اونا همدیگه رو دوست داشتن، اونا با لیام خاطره داشتن. زوهو- زوهو دوستش بود.
همه چیز اندازه ی ساعتها طول کشید، ولی در واقع تنها دو ثانیه از روشن کردن فندک میگذشت.
وقتی صحنه ی خونی بچه هایی که تیکه تیکه شدن تو ذهنش رقصید، لیام دیگه نترسید. اون عصبانی بود.
"آرزوم اینه همین الان اونو پرتش کنی تو اون خراب شده جهنمی."
یه لبخند از زین، جوابش بود.
[ ♧ ]
سوار شدن به ماشین و فرار کردن با نهایت شرعت از دست آتیش چیزی نبود که هر روز برای لیام اتفاق بیفته ولی زین کاربلد تر از این حرفا بود. لیام به کات ثروت اعتماد داشت...
وقتی به حد کافی دور شدن، زین به سرعت آروم تری رسید و رادیو رو روشن کرد. چند تا اینور اونور زد و وقتی آهنگ آرومی پیدا کرد، ضبط رو خاموش کرد. سکوت بهتر بود.
"لعنتی من چقدر احمقم!" اون روی فرمون زد. لیام که تو هزارتوی ذهنش داشت گم میشد، پرید تو واقعیت.
"چ-چرا...؟"
"اون فندک سفارشی بود! از اونا که سه دلارین...حیف سه دلار نیست حروم دوتا کیسه ی پِهِن کردم؟" زین گفت و به یک باره لیام فشاری روی ریه هاش احساس کرد، نه اون فشار بد نبود ولی وقتی خنده هاش از دهنش پریدن بیرون، فهمید چی بودن.
صدای خنده هاش تو کل ماشین پیچید و به زودی چشماش هم بسته شد، خدای من، زین! تو دیگه موجودی هستی؟
زین لبخند کوچیکی زد...و وقتی خنده های لیام قطع شد، نگاهی به پسر کرد. لیام خوش قیافه بود، خوش استایل بود، پولدار بود، صدای خوبی داشت. یه فول پک بود، و زین فکر کرد چی میشد اگه یه جور دیگه باهم آشنا میشدن؟
فعلا سعی کرد تمرکزش رو روی جاده بذاره...
داشتن میرفتن به ناکجا آباد و هیچکدوم نمیخواستن دربارش حرفی بزنن...
"خیلی وقت بود واقعا نخندیده بودم. میتونی مسخرم کنی و بهم بگی افسرده ی بدبخت، ولی زندگی سخته." لیام گفت. زین میخواست دوباره لبخند لیام رو ببینه، "میدونی پِین،" اون آه کشید، "راحت نیست که بخوای کسایی که ازشون متنفری رو بُکُشی و در همون حین ادعا کنی چیزی هستی که واقعا نیستی." اون گفت.
لیام گیج شد.
"چی؟"
"بهت چی گفت؟" زین مستقیم پرسید. لیام گلوش رو صاف کرد.
"یادت نره ما فقط ارباب و کارمندیم." لیام گفت، صداش کمی لرزید. زین خرخر کرد و پیچید به یه جاده ی فرعی. لیام بهش اعتماد داشت.
"هوم...ولی من دوست پسرتم؟" اون زمزمه کرد. لیام اخم کرد.
"داری چی میگی-"
"لیام قاتل اصلی تویی، الان بهم میگی چرا زوهو همچین پیشنهادی بهت داد یا همینجا در ماشینو باز میکنم تا جونت تو همین بیابون دربیاد. عین یه سگ."
اینجا بود که لیام دیگه واقعا ترسید. همه ی اسپارکل ها که از خنده ی پنج دقیقه پیش از زین تو ذهنش بود، مُرد. نمیدونست زین چی میدونه، یا چیزایی که میدونه رو از کجا فهمیده ولی کلمات از دهنش بیرون پریدن:
"پول نداشت."
و با این جواب زین سرعتش رو بیشتر کرد، "و...؟"
"...و پول منو میخواست- زین! زین کافیه دیگه!" لیام با ترس به سرعت شمار ماشینش نگاه کرد.
"خب...؟"
"و یه کسی رو میخواست. اسمشو داد بهم." زین سرعتش رو آورد پایین. "دیگه...؟"
لیام ساکت موند.
"لعنتی! مار پیر! زر میزنی یا همین الان پرتت کنم تو این بیابون؟ فرمون دست منه، میفرستمت به جایی که باید باشی، جهنم!" زین داشت زیادی حوصله به خرج میداد.
"جک...جک بروکلین."
♧ جک خیلی پاپیولره. همه دوسش دارن ^__^ ♧
مریلآ
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top