▪ شرکت تعاونی ▪
"جک..." صدای زین تو آپارتمان پیچید. وقتی یه جواب از اتاق پسر کوچیکتر شنید، به سمتش رفت. چشماش نرم شده بودن و دیگه اون حس شکلات داغِ سرد رو به آدم نمیدادن.
"هی جک...اون پسره دوباره اومده بود اینجا آره؟" زین آروم پرسید، طوری که براش مهم نیست. جک به زین نگاه کرد. چشمای درشت قهوه ای و موهای قهوه ای روشنش باهم هماهنگی داشتن. یه خال خیلی ریز و کمرنگ روی بینیش بود. لباش پر و صورتی رنگ بودن و پوستش کمی برنزه بود.
"آه...بله." اون جواب داد. کسی نبود که دروغ بگه یا پنهان کاری کنه. قبلا میکرد، ولی از وقتی با زین زندگی میکنه از این چیزا خبری نیست.
زین طی این پنج سال خوب قوانینش رو تو ذهنش حک کرده. هرچی باشه اون مثل برادر بزرگترشه.
"ما دربارش حرف زدیم، جک. من بهت گفتم اون برات خوب نیست...خودتو زدی به اون راه یا جدا متوجه نیستی داره بازیت میده؟" زین گفت. عادت نداشت بلند حرف بزنه. کاراش رو آروم و منطقی انجام میداد.
آدما رو هم آروم میکُشت. آروم و سریع. طوری که نفسشون در عرض چند صدم ثانیه بریده میشد. حتی انگشتای دستشون یا چشمشون هم فرصت پریدن عصبی پیدا نمیکرد.
و این خودش یه خوش شانسی بود.
"زین...اونطوری که تو فکر میکنی نیست." جک زمزمه کرد. دستای کشیده ش رو تو هم گره زد. وقتی مضطرب بود یا آب زیاد مینوشید یا لباشو میجوید. الان هم دندوناش داشتن لبای نرمش رو از جا میکندن.
"جک، من فقط بخاطر خودت میگم. تو به اندازه ی کافی درد کشیدی، من میخوام ازت محافظت کنم. از جونت، از قلبت...از...روحت..." زین جواب داد. جک سرش رو تکون داد و با خوش قلبی یه لبخند تحویل زین داد.
پسر بزرگتر هم لبخند کمرنگی زد و رفت تو آشپزخونه تا چیزی برای خوردن پیدا کنه. خونشون کوچیک و دنج بود. دوتا اتاق خواب داشت، یه نشیمن گرم و نرم با یه آشپزخونه ی روشن. خونشون خوب بود ولی محلشون آشغال بود.
آشغال به معنای واقعی کلمه.
طوری که میخواست یه نقشه از شهر رو پیدا کنه و این محله ی لعنتی رو از روش پاک کنه تا خودش و همه ی آدماش محو شن. اینجور جاها برای بشریت یه خطر محسوب میشن!
به کارتی که تو جیبش جیغ میزد فکر کرد. البته، هیچ کارتی نمیتونه جیغ بزنه، اینا همش بافته ی ذهن خسته ی زین بود.
پس، اون کارت نفرین شده ی جیغ جیغو رو برداشت و به رنگ آبیش خیره شد. پشت میز ناهارخوری نشست. رنگ آبی کارت روی میز قهوه ای به چشم میزد...
اعداد روی کارت هم که سفید بودن، بیشتر تو ذوق زین میزدن. روش رو خوند...
"شرکت تعاون و کارآفرینی سَوث ویش، به مدیریت لیام پین." اون پوزخندی زد و کارت رو برگردوند، "کارآفرینی، هاه؟ پسره ی مارصفت."
لیام پین، مشتری جدیدش، قطعا یه مار بود. اون حیله گر و زرنگ بود، و تهدید کردن زین هم کمکی به خوش نامیش نمیکرد. اون تهدید کرده بود جک رو میکشه.
زین هرکاری برای برادر کوچیکترش میکنه. زین هرکاری برای نقطه ضعفش میکنه. الان هم، فقط باید یکی یکی افراد خانواده ی لیام پینِ مار رو بکشه تا لیام پینِ مار بتونه لیام پینِ -مثلا غصه دیده ی- بزرگ بشه.
باید مثل همیشه سریع و آروم دست به کار شه. مهم نیست کی هدفشه، مهم اینه که هدفش کجاست...و بعد زین میتونه با خیال راحت کارش رو انجام بده.
لیام پین با پیشنهاد این کار جدا کارآفرینی کرده.
• کوتاه و دیر، معذرت میخوام. چپتر بعدی رو سعی میکنم طولانی تر بنویسم•
☆مریلآ☆
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top